فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (44)
👈 محله ی کوت شیخ (قسمت اول)
🔹بابا و رسول چند روزی بود که در هتل پرشِیَن آبادان مشغول استراحت بودند. دستور رسید به منطقه ی شرق خرمشهر که آن روزها خونین شهر لقب گرفته بود اعزام شوند. هنگام اعزام، به آنها گفتند که باید سلاحهایشان را تحویل بدهند بابا حاضر نشد و به شدّت مخالفت کرد. بگو مگوها به مجادله تبدیل شد. بابا گفت:
- ما شنیدهایم که منافقین در جبهه حضور دارن. من حتم دارم که شما یکی از اونایید! وگرنه چه دلیلی داره که ما بدون سلاح، به خط مقدّم خونین شهر بریم؟
سر انجام، حرف بابا به کرسی نشست و او با همان تفنگ بِرنو به خونین شهر اعزام شد.
🔸بابا و رسول همراه تعدادی از نیروهای جدید، در حاشیة شرقی کارون در محلّهای به نام #کوت_شیخ ، که حالت شهرک مانندی داشت، در سنگر 2 مستقر شدند. سنگر 1 در کنار پل خرمشهر و سنگر 2 در کنار یک کارخانه مانند، و داخل یک چاردیواری قرار داشت. محلّ استراحت آنها نیز در یک حسینیّه معیّن شد.
فاصله بین سنگر 2 و نیروهای دشمن یک خیابان آسفالت و بعد روخانه ی کارون بود. رزمندگان قبلی از داخل چاردیواری، تونلی به حاشیه خیابان زده بودند که از آن جا به سختی، سینه خیز میرفتند به حاشیه ی شط میرسیدند و نگهبانی میدادند.
بابا، به خاطر مهارتش در تیراندازی، دیدبانی را به عهده گرفت.
🔹برای او در پشت دیوار کارخانه، با استفاده از بلوک سیمانی، سنگری نیم دایره ساختند. از روزی که بابا دیدبانی را به عهده گرفت، هیچ عراقی جرأت تحرک در آنسوی شط را پیدا نمیکرد. او نخی به لوله ی تفنگش بسته بود و با هر شکاری که میکرد یک گره به آن نخ میزد تا آمار تلفات دشمن را داشته باشد.
🔸رزمندهها هر زمان که دشمنی را در آن سوی شط در حال تردّد میدیدند آدرسش را به بابا میدادند و او هم بلافاصله آن را شکار میکرد.
در یکی از روزها، یکی از نیروها که با دوربین، منطقه ی دشمن را نگاه میکرد فریاد زد:
- بابا! بابا! عراقی!
او دیدبان عراقی را نشان داد که در بالای ساختمانی سه طبقه، دوربین را روی لبه ی گونی سنگر گذاشته و این طرف را نگاه میکرد. بابا وسط دوربین را نشانه گرفت و با شلّیک اوّلین تیر، دشمن به هوا پرتاب شد و به زمین افتاد. بابا گفت:
- سر و صدا نکنید و تماشا کنید. الأن میآیند که جنازهاش را ببرند. چند لحظه بعد، دو نفر آمدند که جنازه را ببرند. بابا هر نفر بعدی را هم هدف قرار داد و به زمین انداخت. دیگر تا شب کسی جرأت نکرد به سراغ جنازهها بیاید و جنازهها همانجا مانده بودند.
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨