eitaa logo
فاطمه احمدی|خوشنویسی
397 دنبال‌کننده
743 عکس
251 ویدیو
156 فایل
به نام او و برای او ❤ لینک ناشناس؛ https://abzarek.ir/service-p/msg/1743132 راه ارتباطی؛ @Fatemeh_Ahmadi03 «سفارش خط هم میتونید بدید» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشاهده در ایتا
دانلود
👧 ۳ این قسمت: کفش صندل 👡 •┄┄┅┅┅❅💌❅┅┅┅┄┄• @FatemehAhmadi03
بله حتمااا میذاریم ان شاءالله☺️ خاطره ها کم نیست از بس شر و شیطنت زیاد بوده😬
👧 ۴ این قسمت: دمپایی 🥴 •┄┄┅┅┅❅💌❅┅┅┅┄┄• @FatemehAhmadi03
👧 ۵ این قسمت: هیئت •┄┄┅┅┅❅🏴❅┅┅┅┄┄• @FatemehAhmadi03
👧 ۶ این قسمت: بانک اینجا فک کنم ۵-۶ سالَم بوده!! •┄┄┅┅┅❅🏴❅┅┅┅┄┄• @FatemehAhmadi03
👧 ۷ این قسمت: بستنی🍦 اینجا فک کنم بین ۶تا۸ سالَم بوده!! •┄┄┅┅┅❅🏴❅┅┅┅┄┄• @FatemehAhmadi03
. ➖ کلاس سوم بودیم یه همکلاسی داشتیم واقعا تنبل بودا زنگ اخر که خورد و معلم رفت من رفتم رو تابلو با گچ نوشتم: ز.ن(اسم همکلاسی) تنبل است انقد نوشتم انقد نوشتم که همه ی دانش آموزا رفته بودن و در رو قفل کرده بودن و من قفل شده بودم تو کلاسا🤦‍♂😂 مثل یه زندانی اومده بودم پشت میله های پنجره ی یکی از کلاس ها و به بیرون مینگریستم!! آخرشم نیومدن در رو باز کنن خودمو از لابلای نرده ی پنجره کشوندم بیرون رفتم خونه😐
با من از مینی کراس نگو؛ من یه زمانی دوچرخه رو بی دست می روندم...😎 🦩 @FatemehAhmadi03
. بله ان شاءالله😄
؛ شما هم مونو خوندید؟! 🤠😎 أنا کثیرٌ مظلوم بودم لا شر لا شیطان لا بَد ادامه میدم حالا اگه بشار بذاره😬
فاطمه احمدی|خوشنویسی
. #خاطرات_کودکی ➖ کلاس سوم بودیم یه همکلاسی داشتیم واقعا تنبل بودا زنگ اخر که خورد و معلم رفت م
؛ 🌀 اگه اشتباه نکنم ۸ یا ۹ سالَم بود. خونه ی دایی مامانم روستا بود و هر از چندگاهی میرفتم خونه شون چند روز میموندم!! 😌🤩 یبار که دایی میخواست بره پیش گَـلّه منم همراهش رفتم🤓 ⭕️ جایی که میرفتیم چون توی کوه بود و سنگ و منگ این چیزا زیاد بود خب ناهمواری زیاد داشت فقط یه مسیر خیلی باریک ازش صاف و هموار بود جوری که باید پشت سر هم، قطاری حرکت میکردیم🚶‍♂🚶‍♂ آغا هی پشت سر دایی راه میرفتم و میرفتم و میرفتم مسیرو یهو با سرعت قیییییییژژژ از دایی سبقت گرفتم و من با ۸_۹ سال سن افتادم جلوی دایی با ۵٠_۶٠ سال سن🏃‍♂ بعد که افتادم جلو و خیالم راحت شد سرعتمو کم کردم و آروم میرفتم برگشتم به دایی گفتم: دایی!! بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن!! 🥸 بعدم مسیرمو گرفتم و پیش رفتم و دایی پشت سرم😎😅 ؛
فاطمه احمدی|خوشنویسی
؛ #خاطرات_کودکی 🌀 اگه اشتباه نکنم ۸ یا ۹ سالَم بود. خونه ی دایی مامانم روستا بود و هر از چندگاهی
؛ 👧 «اینجا ۷_۶ ساله م بوده؛ سال ۸۲_۸۱» 🌸 مامانم اینا، خاله و دایی اینا، توی حیاط خونه بودن؛ دورهمیِ عصرانه داشتن!! دخترداییم، نوزاد بود؛ در حد سینه خیز یا چاردست و پا رفتن! اون توی خونه خواب بود منم رفتم تو خونه دیدم داره گریه میکنه اما جوری که ظاهرا مامانش متوجه نمیشه که فاطمه بیدار شده و داره گریه میکنه!! 🥺 ⭕️ منم تصور کردم اگر کُــتَــکِش بزنم آروم میشه 😐 چشمتون روز بد نبینه چنااااان کتکی زدم به صورتش که علاوه بر اینکه صدای گریه ش شیواااا تر، رساااتررر، جیغو ترررر شد و به سقف خونه رسید🤌 بلکه جای دستم رو صورتش قرمز شد🤣 ⛔️ آغا با صدای گریه ش ، بدو از حیاط اومدن تو خونه ببینن بچه چش شده!! دیدن صورتش قرمز شده!!! حالا این وسط مگه قبول میکردم که من بلا سرش اوردم؟؟؟ 😑 آره جون خودت اونام باور کردن!! یه نوزاد توی خونه بوده تنها و یک عدد←تو→در اون حوالی😶‍🌫 هیچی دیگه! فاطمه الان خودش تو کاناله و احتمالا میخونه چه بلایی سرش اوردم😂 .