بله حتمااا میذاریم ان شاءالله☺️
خاطره ها کم نیست از بس شر و شیطنت زیاد بوده😬
#خاطرات_کودکی
👧 #خاطرات_کودکی ۶
این قسمت: بانک
اینجا فک کنم ۵-۶ سالَم بوده!!
•┄┄┅┅┅❅🏴❅┅┅┅┄┄•
@FatemehAhmadi03
👧 #خاطرات_کودکی ۷
این قسمت: بستنی🍦
اینجا فک کنم بین ۶تا۸ سالَم بوده!!
•┄┄┅┅┅❅🏴❅┅┅┅┄┄•
@FatemehAhmadi03
.
#خاطرات_کودکی
➖ کلاس سوم بودیم
یه همکلاسی داشتیم واقعا تنبل بودا
زنگ اخر که خورد و معلم رفت
من رفتم رو تابلو با گچ نوشتم:
ز.ن(اسم همکلاسی) تنبل است
انقد نوشتم انقد نوشتم
که همه ی دانش آموزا رفته بودن و در رو قفل کرده بودن و من قفل شده بودم تو کلاسا🤦♂😂
مثل یه زندانی اومده بودم پشت میله های پنجره ی یکی از کلاس ها و به بیرون مینگریستم!!
آخرشم نیومدن در رو باز کنن
خودمو از لابلای نرده ی پنجره کشوندم بیرون رفتم خونه😐
با من از مینی کراس نگو؛
من یه زمانی دوچرخه رو بی دست می روندم...😎
#طنز
#خاطرات_کودکی
🦩 @FatemehAhmadi03
؛
شما هم #خاطرات_کودکی مونو خوندید؟! 🤠😎
أنا کثیرٌ مظلوم بودم
لا شر
لا شیطان
لا بَد
ادامه میدم حالا اگه بشار بذاره😬
فاطمه احمدی|خوشنویسی
. #خاطرات_کودکی ➖ کلاس سوم بودیم یه همکلاسی داشتیم واقعا تنبل بودا زنگ اخر که خورد و معلم رفت م
؛
#خاطرات_کودکی
🌀 اگه اشتباه نکنم ۸ یا ۹ سالَم بود.
خونه ی دایی مامانم روستا بود و هر از چندگاهی میرفتم خونه شون
چند روز میموندم!! 😌🤩
یبار که دایی میخواست بره پیش گَـلّه
منم همراهش رفتم🤓
⭕️ جایی که میرفتیم چون توی کوه بود و سنگ و منگ این چیزا زیاد بود خب ناهمواری زیاد داشت فقط یه مسیر خیلی باریک ازش صاف و هموار بود
جوری که باید پشت سر هم، قطاری حرکت میکردیم🚶♂🚶♂
آغا هی پشت سر دایی راه میرفتم و میرفتم و میرفتم مسیرو
یهو با سرعت قیییییییژژژ از دایی سبقت گرفتم و من با ۸_۹ سال سن افتادم جلوی دایی با ۵٠_۶٠ سال سن🏃♂
بعد که افتادم جلو و خیالم راحت شد سرعتمو کم کردم و آروم میرفتم
برگشتم به دایی گفتم:
دایی!!
بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن!! 🥸
بعدم مسیرمو گرفتم و پیش رفتم و دایی پشت سرم😎😅
؛
فاطمه احمدی|خوشنویسی
؛ #خاطرات_کودکی 🌀 اگه اشتباه نکنم ۸ یا ۹ سالَم بود. خونه ی دایی مامانم روستا بود و هر از چندگاهی
؛
#خاطرات_کودکی
👧 «اینجا ۷_۶ ساله م بوده؛
سال ۸۲_۸۱»
🌸 مامانم اینا، خاله و دایی اینا، توی حیاط خونه بودن؛ دورهمیِ عصرانه داشتن!!
دخترداییم، نوزاد بود؛ در حد سینه خیز یا چاردست و پا رفتن!
اون توی خونه خواب بود
منم رفتم تو خونه دیدم داره گریه میکنه
اما جوری که ظاهرا مامانش متوجه نمیشه که فاطمه بیدار شده و داره گریه میکنه!! 🥺
⭕️ منم تصور کردم اگر کُــتَــکِش بزنم آروم میشه 😐
چشمتون روز بد نبینه چنااااان کتکی زدم به صورتش که علاوه بر اینکه صدای گریه ش شیواااا تر، رساااتررر، جیغو ترررر شد و به سقف خونه رسید🤌
بلکه جای دستم رو صورتش قرمز شد🤣
⛔️ آغا با صدای گریه ش ، بدو از حیاط اومدن تو خونه ببینن بچه چش شده!! دیدن صورتش قرمز شده!!!
حالا این وسط مگه قبول میکردم که من بلا سرش اوردم؟؟؟ 😑
آره جون خودت اونام باور کردن!!
یه نوزاد توی خونه بوده تنها
و یک عدد←تو→در اون حوالی😶🌫
هیچی دیگه!
فاطمه الان خودش تو کاناله و احتمالا میخونه چه بلایی سرش اوردم😂
.