eitaa logo
فاطمی
402 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
171 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
⌚️❌ساعت چند میلیونی !!! وقتی اینهمه داد می‌زنیم که امروز معضل اصلی ما،اینترنت و رها شده است و همه باید همت کنیم تا شبکه ملی اطلاعات و اینترنت پاک در اختیار مردم قرار بگیرد... وقتی می گوییم مهندسی انتخابات با وجود اینترنت رها شده کاملا امکان پذیر است و در سال ۹۶ نمونه عینی آن را دیدیم و دیدیم که شب‌های قبل از انتخابات، ده ها هزار اکانت بچه انقلابی و طرفدار را حذف کردند... وقتی می گوییم در سال ۹۶ با پروپاگاندای رسانه ای،به صورت گسترده بین مردم؛ شبهه آیت‌الله قتل عام را با دست و دل بازی تمام منتشر کردند و در عوض جلوی انتشار پاسخ منطقی آن را به واسطه فیلترینگ حبابی و مدیریت رسانه ای گرفتند... وقتی می گوییم در میدان تمام عیار جنگ نرم هستیم و استکبار جهانی زمین جنگ را از نبرد سخت به نبرد نرم تغییر داده است و اتفاقا ژنرال های جنگ سخت را در سطوح عالی به جنگ نرم و مخصوصا اینترنت ورود داده است تا جنگ هیبریدی را تحقق کامل ببخشد... وقتی می گوییم که تقریبا پشت پرده همه رسانه های تاثیر گذار جهان را یهود و تفکر صهیونی_ماسونی در اختیار دارند و مدیریت اصلی آن را انجام می دهند... وقتی می گوییم وزیر امور خارجه ایران با خیانت تمام،در رقابت احزاب، به البرادعی و ایضا نهاد های به اصطلاح بین المللی ولی آمریکایی الاصل پناه می برد و خواستار کمک در پیروزی می شود... وقتی می گوییم وزیر ارتباطات در خیانتی آشکار، به دامن WSIS و سازمان اطلاعات جامعه جهانی پناه می برد و خوش رقصی می کند که ما سند ۲۰۳۰ را اجرایی می کنیم و طبیعتا آنها هم این خوش خدمتی را نسبت به جریان لیبرال قطعا جبران می کنند... وقتی می گوییم مرجع تقلید امثال خاتمی و رفسنجانی و روحانی و تاج‌زاده و زیباکلام و همه جریان لیبرال، نیکولو ماکیاولی است و اوست که می گوید هدف وسیله را توجیه می کند ولو به قیمت ذبح تمام انقلاب و مردم باشد... وقتی می گوییم و وقتی می گوییم... یعنی اینکه امروز و قبل از شروع رسمی انتخابات، شبهه ساعت چند میلیونی دکتر سعید محمد را منتشر می کنند و از او یک چهره اشرافی به مردم تحویل می دهند در حالی که اجازه دسترسی مردم به پاسخ ایشان از زبان خویش را نمی دهند!!! و قِس علی هذا... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل... ✍داود پورآقایی ✅ @fatemi_ar
✍️ 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟» هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر میشینم واسه با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!» 💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل هستند، اما این چه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟ باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» 💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی ادامه داد :«یه برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار بودن.» سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» 💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها مون رو دزدیدید!!!» سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» 💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران و بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند. 💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "" را با صدای بلند می خواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. 💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت. 💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...» هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. 💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ 💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای می رفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم... ✍️نویسنده: @fatemi_ar