eitaa logo
فاطمی
427 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
157 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد.😟 در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد. عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.😔 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همان‌جایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.😣 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.😭 چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. قلبم به قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. ...🌸 @fatemi_ar
✍️ 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم و در راه پیوستن به است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» 💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به برسه!» 💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما ، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام کشیدم. 💠 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 💠 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * از جاده شنی رد شدیم و به سنگر های کمین رسیدیم بچه های گردان هم کمک کردند .حجم آتش دشمن بی سابقه بود. _این سنگر را خفه کن.. آرپیچی زن ایستاد اما گلوله ها امانش ندادند . تک تیرانداز به سرعت خودش را به من رساند و گفت: دست بالا کجاست؟! _شهید شد . سکوت کرد .چند لحظه بعد به خود آمد و گفت: هوای منو داشته باش. خط آتیش میخوام. هر وقت گفتم بزن. آر پی جی را برداشت و فریاد زد :حالا.. _الله اکبر تیربار و من هر دو فریاد زدیم. تک تیرانداز سنگ را هدف گرفت .سنگر منفجر شد و تک تیرانداز زمین افتاد. به سمتش رفتم و پرسیدم :طوری شدی؟ _گمون‌نکنم‌. چشمانش را باز کرد نگاهم کرد و خندید .سنگرها خاموش شده بودند. از آنجا به سمت میدان مین به راه افتادیم. _تخریبچی ها ؟!!! _همه شون شهید شدن .. نگاهی به اطراف انداختم. همه شهید زخمی شده بودند .چهار نفر بیشتر نبودیم. _چه کار کنیم.. _من میتونم! نوجوان بود. لهجه یزدی داشت. به کولی اش اشاره کرد و گفت: تجهیزات هم دارم. وارد میدان شد. کمی بعد نیروهای دیگری هم به ما رسیدند و کمکی آن نوجوان یزدی معبری باز کردند. بچه های گردان هم خودشان را به ما می رساندند باز کردن برد که تمام شد به راه افتادیم. از کنار نوجوان تخریبچی گذشتیم خودمان را به پشت خاکریز دشمن رساندیم. آسمان هنوز تاریک بود که دشمن محور را با منور روشن کرد و از همان جا ما را به آتش بست. عقیقی داد زد: پناه بگیرید! کنار تلی از خاک پناه گرفتم. چیزی پشت سرمان منفجر شد. صدای ناله ای به گوشمان خورد .برگشتم . نوجوان به شدت مجروح شده بود به طرفش رفتم زیر لب شهادتین میگفت. _چیزی نیست آروم باش. _السلام علیک یا اباعبدالله.. از ناحیه دست و پا مجروح شده بود. فکر میکردم در حال شهادت است. _می خوام کمکت کنم. _بندش رو باز کن تا سبک بشم. کولی اش را باز کردم و پرسیدم: اسمت چیه؟! _جعفر. _جعفر جان چی میخوای فقط از من آب نخواه.. _آب نمی خوام. دست صورت و پاهایش غرق خون بود. _تکان نخور تا زخمت را ببندم. با کارد پاچه شلوارش را پاره کردم و زخم را بستم. باران و گلوله ها قطع شده بود که فریاد زدم: تکون نخور. _یا بی بی فاطمه زهرا... به پشت روی زمین افتاده بود. نفس نفس میزد. _خوب میشی قول میدم. هر دو دستش راگرفتم و او را کشان کشان به پشت خاکریز بردم. _برو ..برو.. _برم؟! یادت هست قمقمه ات رو دادی به من..چندسالته؟! صورتش از درد مچاله شده و صدایش می‌لرزید که گفت :شونزده... _کمکت می کنم برگردی عقب.. حرفم ناتمام ماند. با تعجب شعله ای بزرگ می دیدم. یکی از بچه‌های گردان بود که می سوخت بر اثر آتش عقبه آرپیجی کوله پشتی و پیراهنش شعله ور شده بود.می‌دوید و فریاد میزد .یکی از امدادگر ها به سمتش دوید. هولش داد و او را زمین زد .خاک رویش باشید و با کمک یک نفر آتش را خاموش کرد. بوی تند سوختگی زیر دلم زد. صدای جعفر که آب می خواست مرا به خود آورد. _نه نمیتونم . نگاهش چنان بود که نتوانستم با خواسته اش مخالفت کنم. با ولع قمقمه ام را خالی کرد و گفت :حلالم کن. _چیزی نیست که قمقمه اش که مال خودت بود. _به زحمت لبخندی زد و بریده بریده گفت ..ح..لا...لم از هوش رفت. نگاهی به زخمش انداختم. خونریزی اش قطع شده بود . نمی دانستم چه کار باید بکنم. خمپاره ای نزدیک ما منفجر شد .زمین فریاد زد و من بیهوش شدم. کم کم به هوش آمدم. تمام صورتم درد گرفته بود .دستم را آرام روی زخم های صورتم کشیدم .لب و کنار پیشانی هم زخمی بود. سعی کردم از جا بلند شوم اما دردی سوزنده در پای چپم زبان کشید. داد زدم نمی توانستم تکان بخورم. جعفر را صدا زدم اما جوابی نیامد. سر چرخاندم دیدم از گوشه ای دراز کشیده بود.