eitaa logo
فاطمی
424 دنبال‌کننده
9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
168 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🙍🏻‍♂افسردگی‌ناشی‌از‌گناه یکی‌از‌دستاویزهای‌خدای‌مهربان برای‌برگرداندن‌بنده‌ها به‌سمت‌خودشه 🌱 @fatemi_ar
شهید مهدی زین الدین: هرکس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند 🔸شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوات @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیسی: دولت بنای حمایت جدی از نخبگان را دارد 🔹رئیس‌جمهور خطاب به دانشجویان نخبه زنجان: مشکلات و کمبودهایی در کشور وجود دارد اما راه حل مهاجرت نیست. کشورهایی توسعه‌یافته با همت مردم‌شان برای رفع کمبودها، به نقطه کنونی رسیده‌اند. @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 غفلت از موشک، خواست دشمن 👈🏼 گزیده‌ای از بیانات رهبر انقلاب در دیدار امروز نخبگان و استعدادهای برتر علمی @fatemi_ar
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز گنج پر سود استاد حسین 💽 @fatemi_ar
💬یه دیوونه یه سنگ میندازه تو چاه صدتا عاقل نمیتونه دربیاره! ‼️حالا شده حکایت لیبرالها که ۸سال دردولت روحانی۸سال در دولت خاتمی، ۸سال در دولت رفسنجانی هرچی سنگ بود انداختن تو سیستم های ایران بعد توقع دارن رئیسی اونا رو یه شبه دربیاره😐 🇮🇷بحران آب زاینده رود
🔺‏اسمش رو گذاشتن "دادگاه بین‌المللی آبان" مسیح علینژاد رو آوردن تا در مورد آبان شهادت بده! اینا یا نمیدونن شاهد کیه و شهادت دادن چیه، یا واقعا همینقدر کودن تشریف دارن! مسیح علینژاد مگه ایران بوده که به اسم شاهد داره براتون داستان میبافه؟! 💬محمد پاداش ➕ ‏دنیاوقتی مسخره شد که «دست های آلوده» به خون هزاران آدم بی گناه میاد برای ایران دادگاه تشکیل میده ! و شاهد عینی 😐 ماجرا کسی هست که هزاران کیلومتر اونور تر بوده و نامه نوشته و التماس کرده که تحریم و فشار حداکثری برای ملت ایران وضع بشه ! حالا شده مدافع حقوق ایرانی ها ! همینقد مضحک ! 💬فاطمه فردوس
🔴گرگ در لباس میش ⭕️ شخصیت واقعی ضد حجاب خارج نشین را بشناسیم ♦️مسیح علینژاد؛ افسر ارتش آمریکا! 📝قسم نامه مسیح علینژاد در دادگاه فدرال برای آمریکایی شدن: سوگند میخورم تمامی وفاداری‌ام به دولت، حکومت و مملکتی که تاکنون شهروند آن بودم را طرد کرده و در برابر کلیه دشمنان داخلی و خارجی به دفاع و حمایت از قانون اساسی و قوانین ایالات متحده آمریکا پرداخته و به آن ایمان و وفاداری واقعی بورزم و هنگامی که قانونا لازم باشد برای دفاع از ایالات متحده تفنگ به دست خواهم گرفت.
دولت روحانی تماشاچی بی‌آبی در کشور بود 🔹عضو هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی: دولت روحانی هیچ‌گاه به‌درستی نه تنها برای اصفهان که برای دیگر استان‌ها که با مساله آب درگیر بودند مطابق حق برخورد نکرد. 🔹دولت اصلاحات بدون تأمین منابع آب، اقدام به بارگذاری‌های جدید برای انتقال آب از اصفهان کرد، در دولت نهم و دهم نیز برخی طرح‌ها بدون مطالعه انجام شد و در دولت روحانی نیز توجهی به تأمین آب برای اصفهان نشد و نقش تماشاچی داشت. اما دولت جدید تصمیمات جدی در راستای رفع مشکلات ویژه کم آبی اصفهان دارد
✍️ 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد. 💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می‌خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می‌کردم :«حتماً دوباره بوده!» به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می‌دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می‌لرزد که موبایلم زنگ خورد. 💠 از فقط صدای مصطفی را می‌خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟» و نمی‌دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد :«الان ما از اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!» 💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که التماسم می‌کرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!» ضربان صدایش جام را در جانم پیمانه کرد و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم. 💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک‌تر می‌شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم !» و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند کامل باشد که دلم نمی‌خواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دست‌شان بیفتد! 💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می‌کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در می‌شنیدم که می‌کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم. 💠 دست پیرزن را گرفتم و می‌کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمی‌داد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. ما میان اتاق خشک‌مان زده و آن‌ها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ می‌زدیم. 💠 چشمانم طوری سیاهی می‌رفت که نمی‌دیدم چند نفر هستند و فقط می‌دیدم مثل حیوان به سمت‌مان حمله می‌کنند که دیگر به راضی شدم. مادر مصطفی بی‌اختیار ضجه می‌زد تا کسی نجات‌مان دهد و این گریه‌ها به گوش کسی نمی‌رسید که صدای تیراندازی از خانه‌های اطراف همه شنیده می‌شد و آتش به دامن همه مردم افتاده بود. 💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می‌تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آن‌ها به گریه افتادم. 💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال‌بال می‌زد که بی‌خبر از اینهمه گوش به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می‌رسونه خونه!» 💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی‌توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خون‌مان تشنه‌تر شوند. 💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه‌ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمی‌دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم و ندیده می‌دیدم به پای ضجه‌ام جان می‌دهد... ✍️نویسنده: @fatemi_ar