#سلامی_مجدد_بہ_اعضامون😇
میࢪسیم #بوقٺ_رمان📚
طبق نظࢪسنجی ڪھ انجام شد✔️
رمان#بانوی_پاک_من🧕بازدید بیشتری داشت🙂
پس رمان جدیدمون هست∞⇩
#بانوی_پاک_من💚
#باماهمࢪهباشید🌹
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_اول
"کارن"
صدای جر و بحث گوشمو کر کرده بود.دیگه این دعواها برام عادی بود اما حوصله واعصاب شنیدنشون رو نداشتم.عینک دودیم و سوئیچمو برداشتم و از اون خونه نحس زدم بیرون.احتیاج به هوا خوری و هوای آزاد داشتم.هوای خونه بااونهمه دعوا و جر و بحث خفه و دلگیر بود.
تصور من همیشه از خونه و خانواده اینی نبود که میدیدم و حسش میکردم.
مادر و پدری که اشتباهی ازدواج کردن تا کارشون به بحث طلاق بکشه.
مادرم ایرانی و پدرم خارجی بود.بعد ۳۰سال زندگی حالا تصمیم گرفته بودن ازهم جدابشن.اونم باداشتن یک پسر بزرگ مثل من.
بی هدف تو خیابونا قدم میزدم و به زندگی پوچم فکر میکردم.این زندگی اونی نبود که من میخواستم.زندگی که با پارتی رفتن و الکل خوردن بگذره نفرین شده است.
اما کی زندگی منو نفرین میکنه اخه؟
دستی لای موهای خرماییم کشیدم و نفسمو بیرون دادم.
مامان میخواست برگرده ایران،کشور مادری خودش.اما پدرم مخالف بود و میگفت اگه میخوای بری باید طلاق بگیری.
مصر بودن مادرمم رو این موضوع باعث شده بود که امروز بره دادخواست طلاق بده.منم بدم نمیومد برم ایران.کشوری که همیشه مامانم ازش تعریف میکرد.ازمردم خوب و مهمون نوازش،از آداب و رسومش،از پوشش ولباساش.
اما همین دین مسخرشون ممکن بود برام مشکل به وجود بیاره.
پوزخندی زدم و برای فرار از فکرای مزخرفم بازم به پارتی و دختربازی رو آوردم.خسته شده بودم ازاین کارام اما چاره ای نبود.
میدونستم برم ایران از این خبرا نیست باید خودمو تخلیه میکردم.
من، کارن۲۷ساله تا این مدتی گه ازعمرم گذشته عاشق هیچکدوم از دخترای دور و اطرافم نشدم و نمیشم.خیلی از احساساتم رو کشتم تا به زندگی جهنمیم همینطور که هست ادامه بدم.
نیمه های شب،با مستی برگشتم خونه و تاصبح از سردرد دیوونه شدم.
فردای اون روز مامان قصد سفر کرد و چمدونش رو بست منم لباسامو ریختم تو کولمو آماده گذاشتم برای رفتن.مثل اینکه برایفرداشب بلیط پرواز داشتیم.
صدای زنگ موبایلم اومد.
_بله.
_سلام کارن.
_سلام.کاری داری؟
_تو دیگه مثل مادرت بی احساس نباش.
پوزخندی زدم و گفتم:همین شما دونفر احساساتمو کشتین.
_میخوام باهات حرف بزنم.
رو تخت نشستم و دستمو بردم لای موهام.
_من حرفی باشما ندارم.تصمیممو گرفتم با مامان میرم.هیچ چیزم نمیتونه منو از تصمیمم منصرف کنه.
_اما پسرم من...
_همین که گفتم...
سریع ارتباط رو قطع کردم.
فوری برام پیام اومد.از طرف بابا بود.نوشته بود"اگه از فرانسه پاتو گذاشتی بیرون فکر ارث و میراثو ازسرت بیرون کن"
پوزخند زشتی کنار لبم جاخوش کرد.ارث و میراث؟هه مامانم دوبرابر اونو داره خیالت تخت.
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپیباذکࢪنامنویسندهمجازمیباشد‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_دوم
رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه.دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم.
نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد.
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
باهمون قیافه جدی و خالی از احساسی گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟
عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت.
_چرا باهاش ازدواج کردی پس؟
_چون دوسش داشتم.
_آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره.
_راحتی؟تو به این زنذگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو.همین الانم همین فکرو میکنه.
آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه.حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران.
_اگه دوست نداری نیا باهام.
سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه.
بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی دارشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم.
تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم.
صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟
خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم.
دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد.
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپیباذکࢪنامنویسندهمجازمیباشد‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_سوم
تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم.
هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید.
باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟
شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن.
مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست.
_خب کجاتشریف میبرین؟
مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک.
راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم.
همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده.
ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود.
نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره.
مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد.
رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود.
دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم.
درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت!
خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم.
بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟
سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم.
زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد.
_ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم.
بعد که ولم کرد گفتم:سلام.
خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه.
قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف.
رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟
پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد.
چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم.
بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم.
مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟
مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپیباذکࢪنامنویسندهمجامیباشد‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
هدایت شده از 📱مجاهدینعݪم😷
بࢪای بہتࢪ درس خواندن چڪاری انجام دهیم؟!🤓
#وسواسفکرینداشتهباشید {یعنۍ نگویید چوناینمڪانشلوغاسٺنمیتوانم
دࢪسبخوانموتماموقتخودڔابرای
مرتبکࢪدنآنمکان بگذارید}😣
دࢪاین صوࢪٺ ذهنتان مشغول میشود و درس خواندن را فراموش میکنید و تمام زمان خودرا صࢪف #مࢪتب_کردن میگذارید ودرآخر دیگر حوصݪه #درس_خواندن نخواهید داشټ😩
−−−−−−−−−−−−−−−−−−−−🌼🌱
#شهیدباشیمتاشهیدشویم🕊🍃
♡↬@movafaghyatt
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
بࢪای بہتࢪ درس خواندن چڪاری انجام دهیم؟!🤓 #وسواسفکرینداشتهباشید {یعنۍ نگویید چوناینمڪانشلوغاس
ࢪفقای همیشہ درخط...!
ڪاناݪ دوممونہ²ツ
#حمایتکنید💚😇
امروز
روزتولد
#شهیـدابومهدیالمهندس
هسٺ(:
سهمـشما✋
#سهصلواٺ📿
هدیهبهشهداۍبزرگوار
ابومهدۍعزیزوسردارِجٰان❤️🕊
tanha_masir_23.mp3
16.24M
جلسھ بیستوسوم !🌱
#استاد_پناهیان🎤
🌸#تنها_مسیر 🌸
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
جلسھ بیستوسوم !🌱 #استاد_پناهیان🎤 🌸#تنها_مسیر 🌸
- مرور و خیلی خلاصه
اولین چیزی که مقابل # هوای_نفس می ایستد #عقل است !
عقل انسان را به سمت عمیق ترین و پنهان ترین علاقه ها می کشاند
عقل نمی پذیرد و باور نمی کند که کار انسان در این دنیا تمام می شود ...
برای پاسخ به عمیق ترین خواسته ها باید به ایمان برسی، ایمان به غیب ... به لقاءالله...🌱
پس #ایمان دومین چیزی است که در مقابل هوای نفس می ایستد !
برای تقویت ایمان باید از هوای نفس فاصله گرفت🏃
در واقع عقل عملیات مبارزه با نفس را اجبار می کند و ایمان هدف این مبارزه است و انگیزه برای ادامه راه✌️🏻
و # تقوا برنامه ی این مبارزه است برنامه ای از طرف خدا ( گفتیم که اگر برنامه با خودت باشد #من از بین نمی رود و به هدف که #او است نمی رسی)
《 تقوا یعنی از دستورات خدا در مسیر مبارزه با هوای نفس مراقبت کنی 》
اما خدا مستقیم به تو دستور نداده بلکه توسط #پیامبرش دستورات را به انسان رسانده
تو باید اول به پیامبرش که مثل تو راه می رود و غذا می خورد تواضع کنی تا به خدا برسی
ابتدا باید صداقت و برتری پیامبرش را بپذیری
این شرط اول و لازم است
پس جریان مبارزه با هوای نفس ما را به بحث ولایت و امامت می کشاند
چه چیزی مقابل ولایت و امامت وحتی نبوّت می ایستد ؟! هوای نفس
✨فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَاءَهُمْۚ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدًى مِنَ اللَّهِۚ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ✨
- اگر اين پيشنهاد تو را نپذيرند، بدان كه آنان تنها از هوسهاي خود پيروي مي كنند! و آيا گمراهتر از آن كس كه پيروي #هواي-نفس خويش كرده و هيچ #هدايت_الهي را نپذيرفته، كسي پيدا مي شود؟! مسلّماً خداوند قوم ستمگر را هدايت نمي كند! سوره قصص آیه ی۵۰
امام باقر (ع) در تفسیر این آیه می فرمایند هوا در مقابل #هدایت (امام) قرار داده شده است
چون خدا خیلی بزرگ است در مقابلش تواضع کنیم این تواضع ناچیز است و خالی از صداقت
عمق و حقانیت تواضع وقتی اثبات می شود که از یک انسان دستور بگیری این جا آخر تواضع است⬅این جا ولایت و همان اصل دین است
صوتکاملروگوشکنید🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناسبتی🎁
تولدتون مبارک سربازِ حاجی :)♥️🕊
#شهید_ابومهدی_المهندس💐
.
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#بیویزیبا👌✨
گفت:تجربۍمیخونم؛قرارهپزشڪبشم✌️🏻'
گفتم:بندگۍمیخونم؛قرارهشہیدبشم🌱ツ
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
○|#بوقٺنمازاوّلوقت|○
ای انسان!
چه چیزی تو را به پروردگار بزرگوارت مغرور کرده است؟😕
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa