eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
557 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ هــنــوز دارد... ⛔️ مــا جــنــگـیـم ⛔️‌ مــیــدان جــنــگ مــاســـت ❥✿بــا پــیــوســتـن به مــا از حـــریـــم ولایـــت و انــقــلاب دفـــاع کــنــیـد❥✿ 🔥آتــــــش بــــه اِختیــــــــــاران🔥 کانال انوار دین👇👇 @anvarden http://eitaa.com/joinchat/2179072000Cd60c31f0b9
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت26 #هوالعشــق: با چهره ای درهم پشـتت را بمن میڪنےو میروی سـمت نیمڪتےڪه رویش نش
. اول ته دیگ و تعارف! بعددوغ ودلسوزی... الانم شب و همه خواب... خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده... اره؟ تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمامتنم میلرزد! _ چیه؟؟ چرا خشـــک شـــدی؟؟... فکر کردی خوابم اره؟نه!!.. نمیدونم چه فکری کردی؟.. فکر کردی چون دوســـت ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟ _ نه.. _ خب نه چی... دیگه چی!!! بگو دیگه.. بگووو... بگو میشنوم! _ دا..داری اشتباه... مچم را فشار میدهی.. _ عهه؟اشتباه؟؟... چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟ انقدر عصـبی هسـتی ڪه هر لحظه از ثانیه بعدش بیشــتر میترسـم! خون به چشـمانت دویده و عرق بهپیشـ ـانی ات نشسته. _ بهت توضیح...م..میدم _ خب بگو راجب لباست... امشب.. الان... شونه سجاد! شـــــــــوکـــــه شـــــــــدنـــــت... جاخوردنت... توضیح بده _ فکرکردم... چنـان در چشـــــمانم زل زده ای کــه جرات نمیکنم ادامــه بـدهم. از طرفی گیج شـــــده ام... چــقــدر مــهــم اســـــــت برایت!! _ فک کردم.. تویـی! _ هه !... یعنی قضـــیه شـــام پــارکم فکر کرده بودی منم اره؟ این دیگر حق بــاتوســــــت! گنـدی اســـــت کـه خودم زده ام. نمیخواسـتم اینقدر شدید شود... دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
. داداش.. تو چیکار کردی؟... پس تماماین مدت حرفهایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشـوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یک چفیه و شلوار ورزشی و سویـی شرت پایین می ایـی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی... _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم. سو ئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت با گریه میگوید.. _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینها راهمینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی.. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. فاطمه ازهمان بالا میگوید. _ با ماشین ببر خچمب.. هوا... حرفش را نیمه قطع میکنی.. _ اینجوری زودترمیرسم... به حیاط میدوی و من همانطور که به سـختی کش چادرمرا روی چفیه میکشـم نگاهی به مادرت میکنم که گوشـه ای ایسـتاده و تماشـا میکند. _ ریحانه؟... اینایـی که گـفتید.. بادعوا... راست بود؟ سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم. پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید: _ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعداز تموم شدن سرم، میتونید برید. این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای سـرمایسـتاده ای وهنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را برخت کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود! روی صندلی کنار تخت مینشینـےودستت را روی دست سالمم میگذاری.. با تعجب نگاهت میکنم. اهسته میپرسی: _ چندروزه؟... چندروزه که... لرزش بیشتری به صدایت میدود... _ چندروزه که زنمی؟ ارام جواب میدهم: _ بیست وهفت روز... لبخند تلخی میزنی... _ دیدی اشتباه گـفتی! بیستو نه روزه! بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها راداری! _ از من دقیق تری! نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری... دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت باال میندازم و باخنده میگویم _ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم. چشمهای تیره اش را اشک پر میکند.. _ بمن دروغ نگوهمین دلم برایش کباب میشود _ من دروغ نمیگم.. _ چیزایـی که گـفتید... چیزایـی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟ از استرس دستهایم یخ زده. میترسم بویـی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم. اب دهانم را قورت میدهم بله!میخواد بره تو چندقدم جلومیایی ! _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهراخانوم عصبی نگاهت میکند _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت! رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ تو ام قبول کردی که بره؟ سرم را به نشانه تایید تکان میدهم اشک روی گونه هایش میلغزد. _ گـفتی توی حرفات قول و قرار... چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد! _ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز.. تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویـی.. _ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟ _ علی!!! یکباردیگه چیزی بگی خودت میدونی!!! با اینکه همه تنم میلرزدو از اخرش میترسم.دست سالمم را بالا می اورم و صورتش را نوازش میکنم
. _ مامان جون!...چیزی نیسـ ـت راسـ ـت میگه!... روزخواسـ ـتگاری...علی اکبر... گـفت که دوســت داره بره و با این شــرط ...با این شـــر ط خواستگاری کرد.. منم قبول کردم! همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن... اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی... _ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم از جا بلندمیشود و باچندقدم بلندبطرفت میاید ... _ همین؟؟؟ همین؟؟؟؟؟ بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضـــیه؟؟ با این وضـــعی که براش درســـت کردی!؟ چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با توعقدکرده نصـفشـده! این بچه اگر چیزی گـفت درسـته! کسـی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشـه! نه اینکه دو باره و سـه باره دسـت زنشـوبخیه بزنن! فکرکردی چون پسـرمی چشـمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهربازی؟... از جایم بلندمیشوم و سمتتان میایم . زهراخانوم بشدت عصبی ایست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویـی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم _ مامان ترو خدا اروم باش.. چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من... من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه... من... برمیگردد و با همان حال گریه میگوید: دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــه .... بین بزر گـترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد: _ اره دارم میبینم چقدبفکرته! _ هسـت!هسـت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشـب فکرمیکردروشـش درسـته! حالا..درسـت میشـه...دعوا بین همه زن و شـوهراهسـت قربونت بشم.. تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقهمیکنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شــنیدی فدات شــم. منم که هنوز اینجام....حق با شــماســت اشـــتباه من بود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایـی نکرده. نگاهت میکنم. باورم نمیشـ ـوداز کسـ ـی دفاع کرده ام که قلب مرا شـ ـکسـ ـته... اما نمیدانم چهرازی در چشـ ـمان غمگینت موج میزندکه همه چیز را از یاد میبرم... چیزی که بمن میگویدمقصرتونیستی! و من اشتباه میکنم! زهراخانوم دستهایت را کنار میزندو ازهال خارج میشود... بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم _ همیشه اینقدزودقانعمیشن؟ _ قانع نشـد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشـه... سـخت ترین بحثا با مامان سـر جمع ده دیقس... بعدش سـاکت میشـه و میره تو فکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن..! لبخندمعناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلومیکشی.. اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده ! *** دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨ قسمت اول رمان⇩ https://eitaa.com/Fatemy_Alavi/26505
مادرت تا یک هفته با تو ســر ســنگین بود و ما هر دو ترس داشـ ـتیم ازینکه چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــد و ارامش نسـبی دوباره بین تان برقرار شـد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سـر بالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شــــده بود اما انطور که انتظار میرفت نبود! تو اها جواب ســــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت و عاشـقی خبری نبود! کاملا مشـخص بودکه فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـته باشی. اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تا چندروز سعی میکرد سرراه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. *** با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم به زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش اهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخنددو خجالت سرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنیدزشته!!! یکدفعه تو از پشت سرش میایی کـف دستت را روی میزمیگذاری و خم میشوی سمت صورتش چی زشته ابجی؟ زینب سرش را مینداز پایین. فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته... الان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام اقاعلی! اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گـفت بیام. مام که حرف گوش کن! امدیم دیگر ازینکه توهم هسـتی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و با لخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب با استرس دستروی صورتش میکشدو جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش را جمعو جور میکند _ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه با چشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثال یمدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلوی صورتش میگیرد. توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی _ قربون ابجی باحیام با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون میکشم، بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم... همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی... دوباره داره خون میاد! دستمال را میگیری و میگویـی _ چیزی نیست زیر افتاب بودم ...طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند میشوی و از میزفاصله میگیری. فاطمه بمن اشاره میکند دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
برودنبالش و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویـی _ چرا اومدی؟... چیزی نیست که! چرا اینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ؟این اولین باری است که این کلمه رامیگویـی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو افتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال میکنم. سمت سرویس بهداشتی...! _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همرام دارم. و قدمهایت را بلند ترمیکنی... * پدرم فنجان چایش را روی میزمیگذاردو روزنامه ای که دردسـ ـتش اسـ ـت را ورق میزند. من هم باحرص شـــیرینی هایـی که مادرم عصـــر پخته را یکی یکی میبلعم! مادرم نگاهم میکند و میگوید _ بیچاره ی گشنه! نخورده ای مگه دختر! ارومتر... _ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش... پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند _ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد... دلمون وا میشه! مادرم در لحظه بغض میکند _ مشهد؟.... اره! یه ساله نرفتیم _ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گـفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چندروزمرا از دست میدادم... کلن حدودپنجاه روزدیگروقت دارم! سرم را تکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم... _ هر چی شما بگی بابا _ خچمیخوامنظرتورمبدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقا دومادم بگیم بیان برق از سرم میپرد _ واقعنی؟ _ اره! جا میدن... گـفتم که... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صورتش را چنگ میزند _ زشته دختر اینقد ذوق نکن! پدرم لبخند کمرنگی میزند... پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم.... شیرینی رادردهانم میچپانم و بهاتاقم میروم.در میبندم و شروع میکنم به ادا دراوردن بالاپایین پریدن مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن. خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو بدست در را باز میکند. نگاهش بمن که می افتد میگوید _ وا دخترخل شدی؟ چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ اخه خوشاااالم مامان جووونی. لیوان را روی میزتحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشوبخوری.. پشتش را میکندکه برودو موقع بستن دردستش را به نشانه خاک بر سرت بالامی اورد یعنی...تو اون سرت! شوهرذلیل! میرودو من تنها میمانم با یک عالم * مدتی هست که در گیر سوالی شده ام تو چه داری که من اینگونه هوایـی شده ام دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
به جبراݩ پارتۍ ڪه دیروز گذاشته نشد🌷
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
[• #توصیہ‌های_مجردانه♥ •] . . 💞 4 ویژگی دختران پرخواستگار‼️ 💚همیشه مردها، ماهها، و حتی سالها زمان ص
[• ♥ •] . . 1- پرانرژی‌ها و بانشاط‌ها 🔹دخترانے که شخص مقابلشان را به هیجان مے آورند همیشه محبوب هستند.😍 🔺یڪ دختر با نشاط، با غافلگیر کردن و انجام دادن کارهاے غیر منتظره مے تواند طرف مقابلش را به هیجان بیاورد.😉 🔻همیشه علایق جدید از خودتان نشان دهید و خودتان را به شکل هاے مختلف به او بشناسانید. هرگز نگذارید زندگے تان راکد و ساکن پیش رود.😒 ریسڪ پذیر باشید و همیشه از تجربه هاے جدید استقبال کنید. ✌️ اشتیاق و هیجاناتتان را بروز دهید و سعے کنید او را به وجد بیاورید. در یڪ کلام، خسته کننده نباشید..🤤🤗 همـراهمون باشـید ◕‿◕ . . 👤|‌ ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
[• #توصیہ‌های_مجردانه♥ •] . . . 💞 4 ویژگے دختران پرخواستگار‼️ 🌻 2- زنان خانواده بین وابسته
[• ♥ •] . . 💞 4 ویژگی دختران پرخواستگار‼️ 🌻 3- مستقل‌ها و مغرورها🤗😎 منظورمان از غرور، خودپسندی و کله شقی و خودبرتر بینی نیست. غروری که عزت نفس را در پی داشته باشد، همیشه مطلوب است و به شما شخصیت می دهد. 🙂 دخترهایی که استقلال و عزت نفسشان را نگه می دارند حتی وقتی رابطه شان با تغییرات جدی مواجه می شود، برای پسرها کشش و جاذبه بیشتری برای ازدواج دارند. مردها از خانم هایی که به آنها وابسته هستند، می‌ترسند. 😕 یک مرده ایده آل رابطه ای را بین خود و دوست دارد که ثابت و پابرجا و بدون وابستگی باشد. برای خودتان، زندگی شخصی تان، تحصیل، دوستان و علایق تان وقت بگذارید. البته مراقب باشید که این وقت گذاشتن منجر به کم گذاشتن در زندگی تان نشود. به این ترتیب شما می‌توانید هم زندگی فردی تان را حفظ کنید و هم زندگی مشترکتان را😍🥰 همـراهمون باشـید ◕‿◕ . . 👤|‌ ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
[• #توصیہ‌های_مجردانه♥ •] . . #ادامه 💞 4 ویژگی دختران پرخواستگار‼️ 🌻 3- مستقل‌ها و مغرورها🤗😎 منظ
[• ♥ •] . . 💞 4 ویژگی دختران پرخواستگار‼️ 🌻 4- بلندپروازها مردها دوست ندارند که همسرشان مانند سرباز و فرمانده باشند و مدام از همسرشان دستور بشنوند. مثل کمک به رسیدن به اهدافشان به صورت مستقیم و حتی به اجبار😬 مردها دوست دارند در هر تلاشی که می‌کنند پیروز شوند و خانم ها هم به آنها اجازه دهند و از اعتراض به آنها دوری کنند. یک مرد،خانمی که او را در کارها و اهدافش تشویق می کند تا به علایقش برسد و بهترین باشد، تحسین می‌کند. این به معنی کمک کردن و همکاری با همسرانتان است.🤗 اهداف بلند و دست یافتنی برای زندگی تان داشته باشید و هیچ وقت اجازه ندهید زندگی تان از هدف خالی شود😇👌 . . 👤|‌ ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️