#شهیدانه🕊
نویدشاهد: نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام (عجل الله تعالی فرجه) می گردیم. اما فایده نداشت. خیلی جستجو کردیم. پیش خودم گفتم: «یا امام زمان! یعنی می شود بی نتیجه برگردیم.» در همین حین، 5-4 شقایق را دیدم که برخلاف شقایق ها که تک تک می رویند، آنها دسته ای روییده بودند. گفتم حالا که دست مان خالی است، شقایق ها را می چینم و برای بچه های می برم. شقایق ها را که کندم، دیدم روی پیشانی یک شهید روییده اند. او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید «مهدی منتظر قائم».
#نوید_شاهد
#خطرات_تفحص
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
هدایت شده از 『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#شهیدانه🕊
روز ســـوم عمليات بود .
حاجی هم می رفت خط و برمی گشت .
آن روز ، نمازظهر را به او اقتدا كرديم .
سر نمازعصر ، يک حاج آقای روحانی آمد . به اصرار حاج همت ، نماز عصــر را ايشان خواند .
مسئله ی دوم حاج آقا تمام نشده ، حاج همت غـــش كرد و افتاد زمين .
ضعف كرده بود و نمی توانست روی پــا بايستد .
سرم به دستش بود و مجبوری ، گوشه ی ســــنگر نشسته بود .
با دست ديگر بی سيم را گرفته بود و با بچـــه ها صحبت ميكرد ؛
خبر می گرفت و راهنـــمائی می كرد .
اينجا هم دست از کـــار برنداشت
#شهید_همت
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
روز ولادت آقا امام رضا (صلوات الله علیه) بود و رمز ما یا ابوالفضل (علیه السلام). محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد. شهید «ابوالفضل خدایار»، گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب و از بچه های کاشان. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، این جا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (علیه السلام) است. رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده که داخلی مشتش، جیره های شب عملیات (پسته و ...) مانده بود. آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. شهید «ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب که او هم بچه کاشان بود.
#ابوالفضل_ابوالفضلی
#خاطرات_تفحص
:
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
همراه نیروهای عراقی مشغول جستجو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت.
روزی همین افسر به من التماس می کرد که : «تو را به خدا این سربند را به من امانت بده. من همسرم بیماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم.» روی سربند نوشته شده بود: «یا فاطمه الزهرا» سربند را داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشمانش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشیدو تحویل مان داد. از آن به بعد، سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد.
سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «الهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.»
#سربند_یازهرا
#خطرات_شهدا
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
#قربانی_برای_عروس_خانم
مرسوم است به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می کنند.
این رسوم را کومله نیز اجرا می کرد، با این تفاوت که قربانی ها در آنجا جوانان اسیر ایرانی بودند.
یک بار چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سر کردگان کومله بردند.
پس از مراسم، آن عفریته گفت:" باید برام قربانی کنین تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی ها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچه های بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها 14 سال نمی شد را آوردند و تک تک از پشت، سر بریدند.
شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می زدند و آنها شادی و هلهله می کردند.اما این پایان ماجرا نبود.آن دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردند و این دوازده نفر را نیز سر بریدند. من و عده دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند، به حالت بی هوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما را روانه ی زندان کردند.
#خطرات_شهدا
:
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
(نمیخواهم عکسش رو ببینم)
چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد.
گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".
گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟
گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".
#خطرات_شهدا
#خاطره_ای_از_شهید_محمد_رضا_عسگری
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه 🕊
خیلی حال میده یه بچه خوشگل دنیا بیاری
خیلی حال میده تو کودکی همه جا از ادبش و تو بزرگی از اخلاق و صفا و صمیمیتش حرف بزنند
خیلی حال میده به سنین جوانی که رسید وقتی نگاش کنی دلت بره
خوشگل،خوشتیپ،آقا
ولی از همه اینا باحال تر می دونی چیه؟
اینه که وقتی بعد چندین سال چشم انتظاری استخونای پسر خوشتیپتُ
بیارن، کفن ُبگیری سمت آسمون و آروم بگی :
اللهم تقبل منا هذا القلیل ..
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.
به صندلیاش اشاره کرد.
گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛
ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست!
آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.
با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه؛
از این پستها و درجهها چیزی در نمیآد!
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#شهدا_را_الگوی_خود_قرار_دهیم
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرماندهی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی را پایین آورده؟
رزمنده در جواب عراقی گفت نه، سن سربازی همان ۱۸ سال است، خمینی سن عشق را پایین آورده.
#شهید_ناصره_حسینی_پور
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
بسم رب الشهدا و الصدیقین
داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد.
با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست.
من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت:
- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم.
گفتم:
- چی شده؟
گفت:
- بیا کارِت دارم دیگه.
دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد.
مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است.
با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم.
برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده.
حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم:
- مرتضی اتفاقی افتاده؟
گفت:
- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم.
خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم.
گفتم:
- خواب دیدی زن گرفتی؟
خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت:
- نه، بیا، شوخی نکن.
لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت:
- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت:
- ولی باید یه قولی بهم بدی.
گفتم:
- چه قولی؟
گفت:
- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی
راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟
قول دادم. گفت:
- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای
دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم.
هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم
ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم:
- این کیه؟
- گفت:
- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟
گفتم:
- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.
جواب داد:
- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه!
از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود.
وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد.
حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم.
گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی.
انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.
مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید.
با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.
بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
گفتم:
- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم.
نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت:
- تو شهید نمی شی!
گفتم:
- آخه تو از کجا می دونی؟
گفت:
- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.
محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود.
من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد.
سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج"
بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.
#در_محضر_شهدا
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
بسم رب الشهدا و الصدیقین
آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش.
داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجیبی داشت.
انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل این که خدا را میبیند؛ ذکرها را
دقیق و شمرده ادا میکرد.
بعدها در مورد نحوهی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:
«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع میخونیم
و فکر میکنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون میره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست.»
خاطره ای از شهید علیرضا کریمی
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
همچون ارباب شهید شوم...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.
یک شب بچهها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکهتکه شده است.
بچهها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسهای گذاشتند و آوردند.
آنچه موجب شگفتی ما شد، وصیتنامهی این برادر بود که نوشته بود:
«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبداللهالحسین (ع) با بدن پارهپاره ببر.»
(برگرفته از کتاب کرامات شهدا)
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
روسفید پیش حضرت زهرا(س)
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روز در خانه نشسته بودیم که امیر از در وارد شد.
مادرم از او پرسید:«امیرجان دیگر به جبهه نمی روی؟»
امیر گفت:«چرا مادر، تازه اول کار است» وقتی مادرم گفت:
«بس است دیگر» چند بار رفته ای دیگر نرو»
امیر پاسخ داد:«در آخرت وقتی از حضرت زهرا (س) پرسیدند که تو برای اسلام چه دادی؟
در جواب می گوید: من حسینم را در راه اسلام دادم.
آن وقت اگر از تو بپرسند که تو چه در راه اسلام داده ای،
پیش حضرت فاطمه (س) روسیاه خواهی شد.
ولی اگر من به جبهه بروم و به اسلام خدمت کنم، جوابی برای حضرت زهرا (س) خواهی داشت.
شهید محمدعلی امیر فاضل
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
بسم رب الشهدا و الصدیقین
می دانستم سردار شهید محمد ناصر ناصری قرار است به افغانستان برود.
شب در خانه نشسته بودم و روزنامه را ورق می زدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم
با همان لحن همیشگی گفـت:
« سلام، چطوری؟ دارم می رم، همین فردا پس فردا. این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم.
با خیلی ها خداحافظی کرده ام. امروز رفته بودم بهشت رضا- علیه السلام- با شهید کاوه
خداحافظی کردم.
آخر نمی شد بدون خداحافظی با او، به این سفر رفت.
جایت خالی! کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم.
از آن جا رفتم دیدن پدر شهید کاوه و باهاش خداحافظی کردم.
از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند که در این سفر شهید بشوم. و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ ،
خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد من شهید شوم.»
گفتم: «ناصرجان! این حرف ها چیه که می زنی؟ ما هنوز تو را لازم دارم ، شما باید زنده باشید و صد
تا کردستان دیگه رو هم فتح کنی.» از پشت تلفن آهی کشید و گفت:
« تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می کنم ، دعا کن خدا مرا بیامرزد ، با روی سرخ بپذیرد.
رئیس ! تو پیش خدا آبرو داری ، من از تو خواهش می کنم ... دعا کن شهادت نصیبم شود.
#شهدا_را_با_ذکر_صلوات_یاد_کنیم
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه🕊
بسم رب الشهدا و الصدیقین
اویل جنگ در گروه جنگ های نا مننظم شهید با شهید چمران همکاری می کرد.
شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود
می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید
یک شب بهش گفتم:چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟
جواب داد:بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده،حالا باید اینجا ادبش کنم.
#خاطره_ای_از_شهید_سید_حمید_میرافضلی🕊🌸
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانه
🔴 پیام شهید محمدرضابزرگی به پدر ومادرشان: پدر ومادر عزیزم!
اصلا راضی نیستم برای شهادت من گریه کنید،بلکه برای مظلومیت امام حسین(ع) گریه کنید...
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
شُهَدآرَفتَندتاثآبِتڪُنَند؛
ایݩجَهآݩࢪآاِمتِحآنےبیشنیسٺ...🌍シ
📕⃟❤️¦⇢ #شهیدآنہ••
📕⃟❤️¦⇢ #سربازمھدے••
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#شهیدانهـ🕊
کتاب را که می خواند گفت: بابا!
گفتم: جانِ بابا
گفت: اینجا نوشته تو اگر دعام کنی حرفم بیشتر پیش خدا در رو دارد
گفتم: من و ننه ات که صبح تا شب داریم دعات می کنیم
گفت: آن را که می دانم، می خواهم دعا کنی دعای من به گوش خدا برسه...
دعا کردم، آخرش هم به آسمان گفتم: فقط تا حدّی که داغش را نبینم..!
شهید محمود کاوه 🌷
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدانهـ🕊
#وصیت_نامه_شهدا🥀
شهید جهاد مغنیه:
فرازی از وصیت نامه شهید احمدمشلب🌷
🔸انتظار حضرت حجت🔸
🔻حضرت صاحب الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) ، خدا به شما صبر دهد؛زیرا او منتظر ماست، نه این که ما منتظر او باشیم. هنگامی می شود گفت منتظریم، که خود را اصلاح کنیم ،ولی اگر خود را اصلاح نکنیم، هیچ گاه ظهور نخواهد کرد.‼️
امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:
از تقصیر های بر گردنم گریه می کنم و سؤالی که در قبر قرار است از من پرسیده شود.
➕اگر از من در قبر پرسیده شود که تو برای جبهه و این راه چه کرده ای؟
➖چه می خواهی جواب بدهی؟؟
می گویی که می توانستم در این راه گام بردارم.
می توانستی؟چرانرفتی؟؟؟😒🤨
باید بیدار شد...‼️
می توانی و نمی آیی؟
من خواب بودم و بیدار شدم...........❕
اکنون جهاد کردم و به جبه آمدم؛💣
🔐زیرا از تو سؤال می شود که چه می کنی و چه کرده ای برای این راه؟؟؟🧐
این راهی است که امام حسین و اهل بیت (علیهم السلام) و یارانش برای آن شهید شدند.
ما الان داریم آن را ادامه می دهیم، ولی مردمی را می بینیم که به این راه ایمان ندارند.
واقعاً چطور می شود؟؟؟😔
می گویند اینها چگونه می روند؟؟؟🤨
این راه امام حسین است و او به خاطر ما و دین و ناموسمان شهید شد.
الان جوانان به جبهه می آیند و می جنگند و برای دین و ناموسشان شهید می شوند."🌱
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدآنہ 🕊
درد سر زبان
تعدادي از بچه ها به اسارت عراقي ها در مي آيند. در ميان آنها يك رزمنده مسن، احساس تشنگي مي كند و مدام داد مي زند و مي گويد: "ماء، ماء" آن هم در شرايطي كه عراقي ها به دنبال ايرانياني هستند كه عربي بدانند و آنها را از منطقه عملياتي رزمندگان اسلام مطلع كنند. تا رزمنده مسن مي گويد: "ماء"، عراقي ها او را محاصره مي كنند و يكي از آنها مي پرسد: انت عربي دانست؟ پيرمرد مي گويد: نه به خدا، تنها همين يك كلمه را دانست! عراقي ها با كلي جر و بحث متقاعد مي شوند و براي پيرمرد آب مي آورند. پيرمرد كه اهل روضه و مجالس فاتحه خواني است، بعد از خوردن آب مي گويد: رحم الله والديك. افسر عراقي با شنيدن آن جمله به خشم مي آيد و مي گويد: والله انت عرب و حسابي كتكش مي زنند. امّا وقتي با انكار پيرمرد مواجه مي شوند، رهايش مي كنند. يكي از برادران به شوخي مي گويد: تو را به خدا تا همه ما را به كشتن ندادي، اينقدر حرف نزن. پيرمرد كه از اين حرف ناراحت مي شود، تا شهر العماره عراق هيچ حرفي نمي زند.
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدآنہ🕊
“ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای
دستـــــی برآر
و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب
بیــــــــــرون کش!
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدآنہ🕊🌱
لحظهیِ آخر
قمقمه رو آوردن نزدیک لبهای خشکش
گفت: مگر مولایمان امامحسین(ع)
در لحظه شهادت آب نوشید..؟!
شهید که شد هم تشنه بود و هم بےدست...
#شهیدشاپوربرزگر
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#شهیدآنہ
#خاطرهایازشهیدابراهیمهادی 🕊
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.
کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.:)👌🏻🌱
#یاڪریمالصفح🕊
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
⃟🌸
💚¦⇠#شهیدانہ
دلانہ✨
جدی گرفتهایم زندگےِ دنیایی را
و شوخی گرفتهایم قیامت را،
کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند
#بیدارشویم!
#سربازگمنام
+شهید حسین معز غلامی🍃|
.
.
@Fatemy_Alavi
«••𑁍••»
عَشقیَعنے"اُستخٰوانویِڪپِلآك
سآلہاتنہاۍتنھازیرخآك…!
#شهیدانه
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃