eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
557 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای ♥️🍃 قسمت بیست و دوم حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه. ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو میدادی؟ گفتم: _نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. که امثال ما به اسلام میزنه از اشتباه امثال شمس . در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _شمس اعتراف کرد. دو روز بعد مرخص شدم... بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن. بچه های دانشگاه هم اومدن. حانیه خیلی ناراحت بود.گفت: _ امین میخواد بره سوریه. معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه. بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!! سهیل خیلی تغییر کرده بود.سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود. سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت ولی دکمه یقه شو نبسته بود.مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم. کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن. بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی. من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن. سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن. آقای صادقی به بابا گفت: _آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن. من خیلی جا خوردم... سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت: _دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید. یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی. نمیدونستم چکار کنم... آقای صادقی به سهیل گفت: _پاشو پسرم. سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت: _زهرا جان! آقا سهیل منتظرن. بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم... من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم: _چه اتفاقی براتون افتاده؟ همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت: _ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت. خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم. گفت: _بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم. خیلی کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم. -خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد. -دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم. -من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما مثل شما پیداش . این نشون میده هم .این بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد. دوباره سکوت شد نویسنده:بانو {کپی‌باذڪرنام نویسنده و صلوات درتعجیل آقاصاحب‌الزمان مجازاست🍃🌹} 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸