eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
560 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب العشق 🌹 ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم.. با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم جانمازمون گذاشتم سر جاشون نشستم روبروی مرتضی - مرتضی + جانم - چیزی شده ؟ + نه چطور مگه ؟ - احساس میکنم.. میخای یه چیزی بهم بگی.. اما نمیتونی + آره سادات نمیتونم... از واکنش تو میترسم - از واکنش من؟ + آره اگه قول بدی... آروم باشی بهت میگم - داری منو میترسونی.. بگو ببینم چی شده + نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم ...خیلی وقت دنبال کارای رفتنم.. اما سپاه اجازه نمیداد.. بخاطر رشته دانشگاهیم...الان یک هفته است... با اعزامم موافقت کردن - با اعزامت به کجا؟ + سوریه.. ... فقط ازت میخام با رفتنم موافقت کنی - یعنی چی مرتضی ؟تو میخای بری سوریه؟ + نرگس آروم باش... خانم.. دست خودم نبود صحنه ای وداع مائده اومد جلوی چشمم با صدای بلندی و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم _من نمیذارم بری... فهمیدی... نمیذارم... من طاقت مائده سادات ندارم... من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جونم بشم من نمیذارم بری + نرگس آروم باش خانم گل - خانم گل... خانم گل رفتم سمت چادر مشکیم + نرگس چیکار داری میکنی؟ - بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی.. + نرگس زشته.. بیا حرف میزنیم - آقای کرمی تو حرفات زدی.. من نمیذارم بری از اتاق رفتم بیرون دیدم فقط آقامجتبی هست - آقا مجتبی منو میرسونی خونمون +زنداداش چی شده؟.. مگه داداش نیست ؟ - هست اما من نمیخام باهاش برم مرتضی وارد اتاق شد + نرگس میشه آروم.. - نه نمیشه اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت _داداش تو برو... خودمون حلش میکنیم رفتم سمت در ورودی کوچه اومدم در باز کنم که از هوش رفتم.. :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوی مــرتـــضـــی تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم + زهراجان خواهر ~ جانم داداش + نرگس بیدارشد... زنگ بزن سریع خودم میرسونم ~ چشم داداش وارد حیاط حوزه شدم پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود از دور سیدهادی دیدم بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین... اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود سیدهادی : سلام شوهرعمه + سلام... هادی حوصله شوخی ندارما سیدهادی: چی شده مرتضی + امروز به عمت جریان اعزام گفتم.. خیلی بهم ریخت... گفت یا من یا سوریه سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟ + آره سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه + تو چیکارکردی؟ سیدهادی: هیچی بابا.. فنقل ما تا اعزام دنیا اومده.. اجازه گرفتم... مرتضی_إاااه علی هم اومد سیدهادی : علی خیلی شادیا علی: آره بابا.. ۵ روز دیگه عروسیمه.. ۲۰ روز دیگه هم که اعزامم... مرتضی توچی.. به نرگس خانم گفتی ؟ + آره... فقط خود امام حسین کمک کنه.. نرگس راضی بشه علی: نگران نباش داداش ان شاالله اجازه میده + من برم کلاس الان شروع میشه.. برای دعای کمیل میام.. بریم مزارشهدا تو پایگاه من مربی جودو بودم... تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود از خود آقا امام حسین خاستم... لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده به سمت خونه رفتم + زهراجان نرگس بیدارنشده زهرا : نه داداش + پس من برم استراحت کنم مادر: شام نمیخوری مرتضی + نه میل ندارم مادر: خودت ناراحت نکن... توکل کن به خود خانم حضرت زینب + باشه.. یاعلی :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوی نرگس سادات با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم یه ربع مونده به اذان صبح از خوابی که دیده بودم استرس داشتم رفتم سمت مرتضی.... منتظر موندم سجده آخر نمازش بره - مرتضی + جانم... چرا گریه میکنی خانمم - ببخشید منو... خیلی بد رفتار کردم + نه جانم... من بهت حق میدم سرم کشید تو آغوشش + چی شده ساداتم... چرا بهم ریختی - مرتضی... یه خواب دیدم + چه خوابی - خواب دیدم... تو یه صف طولانی وایستادم نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود... یه آقای خیلی نورانی نشسته بود پرونده ها نگاه میکرد...... بعدش امضا میزد اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم بلکه هی دور میشدم.. یهو یه نفر گفت خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد مرتضی... توام تو جمع یاران خانم بودی اما... یه دستت نبود... اومدی سمتم گفتی... صبرکن میرسی اول صف... بعدش رفتی... اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود + ان شاالله خیره... فردا صبح برو پیش استاد احدی... تعبیر خوابت بپرس - حتما + پاشو نماز بخونیم :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود.. چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی - سلام مادرجون مادر: سلام عروس گلم.. صبحت بخیر - ممنون.. مادر مرتضی کجاست ؟ مادر: رفته دعای ندبه دخترم گفت بیدارشدی.. بری پیش.حاج آقا احدی حتما - آره دارم میرم همون جا مادر: بیا سوئیچ گذاشته بدم بهت ماشین روشن کردم تا گرم بشه... شماره استاد احدی گرفتم استاد: الو بفرمایید - سلام استاد استاد: سلام دخترم خوبی؟پدر خوبن؟ آقامرتضی خوبن؟ - همه خوبن سلام میرسونن خدمتون... استاد شرمنده مزاحمتون شدم استاد : مراحمی... کاری داشتی؟ _بله استاد یه خواب دیدم... میخاستم بیام پیشتون استاد : بیا چهار انبیا... من جلسم یه نیم ساعت طول میکشه... باید منتظر بمونی - اشکال نداره... میرسم خدمتون استاد: یاعلی جلسه استاد تموم شد... - سلام استاد استاد: سلام دخترم... چی شده... انگار خیلی ملتهبی _استاد یه خواب دیدم... شروع کردم به تعریف... وقتی حرفم تموم شد... استاد گفت _ما سینه زدیم و بی صدا باریدند از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس، شهدا را چیدند دورشدنت... برای اینکه گفتی بین منو سوریه باید یه دونه انتخاب کنی آقاهم به احتمال زیاد آقاسیدالشهدا بوده با حال آشفته ای رفتم سمت خونه مرتضی اینا...تمام راه گریه میکردم خدایا چرا معرفتم انقدر نصبت به اهل بیت پایین بود خود مرتضی در باز کرد + نرگس از پس گریه کردی.. چشمات قرمز شده... استاد احدی چی گفتن - مرتضی + جانم - برو برو... من راضیم... برو مدافع عمه جانم شو... فقط باید قبلش منو ببری... حرم خانم حضرت معصومه + به روی چشم... ... نوکرتم نرگس فرداشب عروسی زهراست علی شوهرش ۲۰ روز بعداز عروسیشون اعزام میشه سوریه عروسیشون به خیر خوشی تموم شد تو ماشین نشسته بودیم به سمت قم در حرکتیم رسیدیم قم... وارد صحن شدیم... من رفتم قسمت خواهران زیارت - یا حضرت معصومه... خانم جان... صبر و قرار بود که دوری همسرمو تمام زندگیم تحمل کنم... خانم جان شما را به جان برادرتون.. امام رضا قسم میدم... مراقب مرتضی من باشید :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 هیچکس نپرسید.. چطوری آروم شد.. نمیخاستم کسی بدونه.. ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی.. تو کاروانی که اعزام بودن علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن برای همین مرتضی و علی آقا خاستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم مرتضی ازهمه خداحافظی کرد اومد سمتم دستم گرفت گفت : _بااجازتون میخام نرگس سادات سربندمو ببندد برای همین بریم تو اتاق تو اتاق مرتضی بودیم اومد سمتم گفت : _ساداتم بشین به حرفهام گوش بده -بگو عزیزم + نرگس اینطوری رضایت دادی ؟ - رضایت دادم... اما حق دارم گریه کنم مرتضی داره تمام زندگیم... میره به جنگ حرمله... شاید شهید بشه + عزیزم... من فدات بشم..نرگس.. ببین دوست دارم... وقتی رفتم مثل یه رفتار کنی دوست ندارم گریه کنی... نرگس ...اگه من شهید شدم.... جوانی... دوباره ازدواج کن - نگوووووو... نگووووو.. مرتضی + زشته جیغ نزن... - اگه میخای گریه نکنم... جیغ نزنم... حرف ازشهادت نزن +چشم... اما نرگس ببین بقول خودت جنگه... .. بذار حرفهام بگم :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوی مرتضی منو علی تصمیم گرفتیم نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن از نرگس خاستم سربندمون اون ببندد شاید درخواست ظالمانه ای بود اما دلم میخاست رفتنم باور کنه با عمق جان حس کنه مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود علی تازه داماد بود همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه میدونستم از عمد اینکار میکنه.. تا نرگس موذب نشه رفتم سمت نرگس دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم _مراقب اون چشمای قشنگت باش رو به خواهرم گفت : _زهراجان مراقب هم باشید رسیدیم پایگاه.. بچه ها تقریبا اومده بودن... کاروان ما همه رفیق بودیم از بچگی باهم بزرگ شده بودیم قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی.ره.از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی تو کاروان همه جوان بودن... چندنفر نامزدبودن مثل من.. چندنفر تازه داماد بودن مثل علی... چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی یکی از رفقا میگفت _ دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد... تا بخابه ۱۰۰ بار گفت... بابا.. نه ماهشه قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوی مرتضی هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست چه هوای غریبی داره.. وقتی خیلی بچه بودم با پدر اومدیم سوریه.. اون موقعه همه جا خیلی آباد بود اما حرمله زمان داعش چه کرد اما شیربچه های حیدری اومدن انتقام بگیرن رسیدیم معقر.. ساکها گذاشتیم به سمت حرم بی بی حضرت زینب حرکت کردیم.. تا اولین زیارتمون کنیم مسافت بین معقر تا حرم طولانی بود طوری تدارک شده بود این شپشوها خنگ ( داعش) توانایی شناسایی نشده باشه بااتوبوس ه سمت حرم راه افتادیم... یکی از بچه ها که مداح بود شروع کرد به مداحی کرد و همه همراهیش کردیم... منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ببین که خیس شدم عرق نوکریه این دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره یه روزی هم بیاد نفس اخرم بره حسین اقام،اقام حسین اقام،اقام،اقام یه دست گل دارم برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم برای قربانی اسماعیل میدم با عشق خودم با بچه هام فدای بانوی دمشق منم یه مادرم پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو به دست بی بی میسپارم بی بی قبول کنه بشه مدافع حرم حسین اقام،اقام... حسین اقام اقام.. رسیدیم حرم... بعداز قرائت زیارت عاشورا به سمت معقر حرکت کردیم قراربراین بود.. یک ساعتی استراحت کنیم بعد فرمانده بیاد برای توجیح و شناسایی یک ساعت گذشت فرمانده اومدو شروع کرد به صحبت کردن... فرمانده_ بسم رب الشهدا و الصدقین رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي برادران عزیز بزرگترین دنیا و آخرت نصیبتون شده شدید بزرگواران ما باز پس گیری شهر حمص از دشمن حسین است در قالب تیپ ۱۷صاحب الزمان متشکل از سه تیپ عملیات از روز شنبه هفته آینده شروع میشه فردا تمامی افراد میتونن با خانواده هاشون تماس بگیرن اما برارداران لازم بذکر است هیچگونه از خودتون در تماس اعلام نکنید فقط خانواده از صحت سلامتی خود باخبر کنید یاعلی :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوی نرگس سادات خونه مادرشوهرم اینا بودم... زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی واقعا راست میگفت دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه.. یعنی الان داره چیکار میکنه غذا خورده چادرم سر کردم... رفتم تو حیاط.. اشکام جاری شد مرتضی من کجایی ؟... عزیزدلم خدایا خودت مراقبش باش... یا امام رضا خودت حفظش کن صدای زهرا اومد _مامان نرگس سادات کو ؟تو اتاق داداش نبود مادر: زهرا خیلی نگرانشم.. خیلی بی تابی میکنه.. برو پیشش تو حیاط زهرا: نرگس... نرگس.. دستش نشست رو شانه ام _کجایی آجی؟ - جسمم اینجا تو این زندان... اما روحم سوریه پیش مرتضی زهرا: نرگس آجی... عزیزم توروخدا بی تابی نکن.. بخدا داداشم راضی نیست - زهرا... ... زهرا : میدونم..... شوهرمنم رفته.. تازه دامادم.. نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه... یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطره ای داری.باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم... نرگس آجی... من درحالی لباس عروس پوشیدم... که میدونستم شاید مردم که راهی میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده... .. یا عروستون... اون مگه آدم نیست.. همش ۹ روزه مادرشده... الان اوج زمانیکه ب همسرش داره... اما مردش تو جنگه.. شایدم شهید بشه ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای.. ... پاشو بریم بخوابیم زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا.. من خونه تنها بودم.. که تلفن خونه زنگ زد - الو بفرمایید + الو ساداتم - وایییییی مرتضی خودتی ؟ + سلام خانمم خوبی؟نمیتونستم زودتر زنگ بزنم... دلم برات تنگ شده عزیزم.. مراقب خودت باش خیلی دوست دارم... به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد.. پس مراقب خودت باش - منم دوست دارم.. مراقب خودت باش.. + خداحافظ عزیزم گوشی که قطع شد زدم زیر گریه... های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم _نرگس... نرگس... چی شده... چرا گریه میکنی - مرتضی زنگ زد گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی باعلی آقا رفتم سمت چادرمشکیم زهرا: نرگس سادات کجا میری؟ - میخام برم مزارشهدا زهرا: صبرکن باهم بریم... تنهایی میترسم بری... حالت بد بشه - باشه بریم :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 زهرا به اصرار بامن راهی مزارشهداشد وقتی قدم به مزارشهدا گذاشتم یاد چندهفته پیش افتادم... که پیکرپاک سیدرسول پسرداییم روی دست مردم تواین مزار برای همیشه آرام خوابید به رسم احترام و ادب اول رفتیم مزارسیدرسول یک ردیف بعداز مزارسیدرسول مزارشهدای گمنام مدافع حرم بود -زهرا میشه تنهام بذاری.. میخام با این گمنام ها تنها باشم زهرا: باشه آجی نشستم کنار مزارشهیدگمنام مدافع حرم چرا اینجا خوابیدی ؟ مادرت چشم انتظارت نیست ؟ زن داشتی؟ یا مثل مرتضی من عقدکرده بودی؟ میدونم عاشق بودی میدونم یه عشق زمینی داشتی میدونی شهدا من تا اینجا کشوندن من اصلا محجبه نبودم.. من فقط یه نخبه علمی بودم شما چادربهم دادید شما مرتضی به من دادید خیلی انتظار سخته من میدونم لیاقت میخاد زن شهیدشدن اومدم بگم این اگه قسمتم شد اگه مرتضی من آسمانی شد فقط فقط بهم بدید فاتحه خوندم پاشدم برم پیش زهرا چندقدم مونده به زهرا چشمام سیاه شد و از حال رفتم... چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم مامانم و بابام مادر مرتضی زهرا پیشم بودن عزیزجون:مادر فدات بشه چرا خودتو عذاب میدی انقدر.. یه ذره باشیه ذره داشته باش - مامان خیلی سخته... خیلی بعداز اتمام سرم دکتر اجازه مرخصی داد مادرم اصرارداشت برم خونه ای خودمون اما من نمیخاستم از جایی که بوی مرتضی میده دور بشم امروز بایدمیرفتم دانشگاه حلقه صالحین داشتم مربی حلقه بودم.. همه دانشگاه خبرداشتن مرتضی من و علی آقا بعنوان مدافع حرم رفتن سوریه وارد حسینه دانشگاه شدم.. بچه ها اومده بودن بسم الله الرحمن الرحیم بعد از تلاوت چند آیه از قرآن _دخترا امروز میخایم در مورد دفاع از حرم صحبت کنیم نظرتون آزادانه درمورد از حرم و مدافعین حرم بگید +برای چی میرن ؟ =بخاطر پول از زن و بچه شون میگذرن ؟ اصلا به ما چه مگه تو کشور ما جنگه؟ √عربها چه به ما خودمون فداشون کنیم.. £اگه اونا نرن برای دفاع داعش الان تو نمک آبرود آفتاب گرفته بود.. _بچه ها شما نظرتون گفتید.. همه... حالا حرفای منو گوش کنید بچه ها ما از بچگی به امام حسین (ع)بزرگ شدیم... همش میگفتیم اگه کربلا بودیم فلان میکردیم خب الان دشمن یه سری آدم ازخدا بیخبر جمع کرده که خشن نشون دادن چهره هست... بچه ها بدون رودرواسی چندتاتون دارید من_سامره شما بگو تو چندتا فیلم از رسانه های غربی آدم بده سریال اسمش از ائمه بوده آدم خوبه عایشه ،عثمان و عمر ..... سامره : همه من : خب بچه ها ببینید اینطوری که دارن تو ذهن اونور آبی ها خراب میکنن الان یه سری جمع کردند علنا اسلام نشون بدن لب تابم روشن کردم _بچه ها ۳تا فیلم بهتون نشون میدم توضیحشم زیرش هست ازم توضیح نخاید که هست گفتنش.. فیلم اولی فروش بانوان سوری بعنوان برده است فیلم دوم جهادنکاح فیلم سوم شهادت یه مدافع ایرانی :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 _بچه ها بنظرتون اینجور پریدن به سوی معشوق و گفتن ذکر یاحسین میشه؟ بچه ها شما همتون منو میشناسید.. از عشقم به آقای کرمی هم باخبرید از مریضی این مدتم باخبرید ازوضع مالی عالی خانواده من و آقای کرمی همینطور صدام لرزید... _بچه ها به جدم قسم هیچکدوم از مدافعین پول نمیگرن... درخطره... کربلا به پاست مردامون نرن حضرت زینب دوباره اسیر میشن.. _بچه ها سالهای بین ۵۹-۶۸ نیرو بعث به کشور ما حمله کرد هیچ کشوری به ما کمک نکرد... ۹۰خورده ای کشور... نیروی بعث تا بن دندان مسلح کردن.. بچه هامون شهید شدن خرابی ها بار اومد. بچه ها ما شیعه ایم باید پشت هم باشیم ما مزه جنگ کشیدیم بعداز جنگ مزه آرامش به لطف و از لطف داریم بچه ها به سوریه کمک کنیم بچه ها امیدوارم قانع شده باشید چرا مدافعین حرم میرن با صلوات بر محمد و آل محمد پایان جلسه ✨اللهم صلی محمد و ال محمد و عجل فرجهم✨ :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم.. آویز توماشین عکس مرتضی بود.. دستمو بردم سمت عکس گفتم _مرتضی دلم برات یه ذره شده... نکنه خیلی عاشق حرم بشی بپری مرتضی میدونم... آره زهرا خواهرت، مائده سادات عروس برادرم شریطشون خیلی سخترازمن هستش اما مرتضی همه نمیتونن بشن حضرت زینب.. یک دفعه صدات تو ماشین میپیچه ساداتم... مثل حضرت زینب چیه؟ حضرت زینب که میشه گرفت ؟... روزای سختی در پیش داری... بعد بوی حضرت زینب بگیر یهو زدم رو ترمز خوب بود کمربند بستم و اگرنه صددرصد سرم میشکست زدم زیر گریه یا حضرت زینب خود از بهم بده رسیدم خونه مرتضی اینا.. -سلام مامان.. زهرا کجاست؟ +سلام عزیز مادر... زهرا گفت این در و دیوار بهش فشار میاره... رفت خونه خودش -مامان اگه اجازه میدید من یه سر برم به زن و بچه سیدهادی بزنم.. _برو عزیزمادر... نرگس سادات -بله مامان.. _تو واقعا راضی هستی که شوهرت رفته دفاع از دختر أمیرالمومنین؟ -آره مامان با عمق جان راضیم الان برای سرانجام این اعزام... راضیم به راضی خدا... من برم وارد کوچه سیدهادی اینا شدم سیدهادی برادرزاده ام ۴سال از منو نرجس سادات بزرگتره چندروزی قبل از اعزامش دخترش دنیا آمد اسمش گذاشت زینب سادات اما رفت سوریه دنیا اومدن زینب پاگیرش نکرد همونطور که بی تابی من مرتضی زمین گیر نکرد زنگ زدم... مائده در باز کرد **سلام عمه جان خوبید؟.. خوش اومدید ؟ -ممنون عزیز عمه تو خوبی ؟سادات کوچولو خوبه؟ وارد خونه شدیم *اونم خوبه... خوابیده بچم -مائده جان عزیزم کم کسری ندارید که در نبود هادی *نه عمه از اول عقدمون تا الان هرماه یه مبلغی میرختیم به صاحب مشترکمون الان اون حساب است -خب خداشکر *عمه میخوام از طرف بسیج محلات بهم یه پروژه پیشنهاد شده... اگه شما و زهرا هم میخاید اسمتون بدم -چه پروژه ای عزیز عمه *پروژه مصاحبه مدافعین حرم - یعنی چی؟ *لیست رزمندها و جانبازان میدن باهشون مصاحبه میکنیم.. سپاه نمیخاد مثل دوران بعد از جنگ تحملی میشه... تازه بعداز ۳۰سال یاد جمع آوری خاطرات جبهه و جنگ افتادن و متاسفانه عده ای زیادی از رزمنده ها و جانبازان شهید شدن و اینکه میخان از خانواده شهدا DNA بگیرن برای شهدای گمنام مدافع حرم حالا اگه میخاید اسم شماها بدم -آره عزیزم بده همین حین صدای گریه زینب سادات بلندشد.. مادرش رفت سمت اتاق خواب +دخمل مامان... عشق مامان... چرا گریه میکنی ؟بیا بریم ببین مهمون داریم زینب گرفتم بغلم _سلام خانم گل.. وای مائده چقدر شبیه هادی شده یه نیم ساعتی دیگه هم نشستم... _خب مائده جان من برم عزیزم *عمه ناهار پیش ما باشید -نه عزیزم برم یه سرم خونه خودمون... دلم برای آقاجون تنگ شده :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 ماشین پارک کردم.. زن عموم دیدم... این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد، الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه رفتم سمتش - سلام زن عمو خوب هستید؟پسرعمو و عروس و عمو خوبن زن عمو: سلام الحمدالله.. نرگس جان بدت نیادا اما خداشاکرم عروسم نشدی.. چون بخاطر ۱۰۰میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم.. قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد زن عمو:خوب کاری نداری دخترم زنگ در زدم... مامانم تا منو دید گفت _خاک توسرمـ.. نرگس چی شده ؟چرا گریه میکنی؟ -مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه برای پول اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره عزیزجون: نرگس دخترم برو استراحت امروز پیش خودمون بمون.. دلمون برات تنگ شده - چشم عزیزجون:بی بلا خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم هیچکس نبود شروع کردم به دادزدن کســــــــــــی اینجانیست ؟ کســــــــی اینجا نیست ؟ لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بود شروع کردم به راه رفتن تو بیابان صدای طبلهای جنگی و شیحه های اسبا و شیپور از فاصله نزدیکی میومد چند متر که رفتم جلو... یه آقا دیدم صداش کردم _ببخشید برادر روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود زره و شمشیر -مرتضی اینجا کجاست ؟چرا ما اینطوری لباس تنمون +اینجا کربلاست.. بیا بریم پیش آقاامام حسین. ع رفتیم جلو دیدم آقامون امام حسین ،حضرت عباس و خیلی از افراد حاضر در کربلا اونجا بودن... یهو یه خانم نورانی رفت پیش امام حسین. ع _حسین برادرم.. یاران من آمده اند تا در رکابت باشند... اذن میدانش بده برادر جنگ شروع شد سرها بریده شد مرتضی اومد پیشم... _نرگس رفتار کن به وسط میدان رفت.. نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشود که دادزدم نــــــــــــــــــه یا امام رضاااااا.... خودت کمکش کن _نرگس... نرگس... بابا از خواب بیدارشو... نرگس عزیز بابا.... پاشو سرم گذاشتم رو سینه آقاجون _بابا ... خیلی سخته هشت روز از رفتن مرتضی میگذشت که مائده سادات زنگ زد :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 -الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟ مائده : ممنونم عمه شما خوبی؟ عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم صدام لرزید... _مهمون کیه؟ مائده سادات :عمه نترسید... فعلا ما لایق نشدیم... یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب... چندروزه اومده شهرما... اما اصالتا شیرازیه... حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین.... ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم حالا میخاستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک ؟ - آره عزیزمـ ماهم میایم به زهرا زنگ زدم... قرارشد برم دنبالش... آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم بعد چون نزدیک محرم بود،یه صحنه از عاشورا درست کردیم دوروز مثل برق و باد گذشت... خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده بعداز گفتگوی مادر..... همسرش نزدیکش شد _محمدجانم... ببین آقا... علی آوردم... بی وفا چه زود ازپیشم رفتم رجعت مبارک آقا... باباشدنت مبارک بی وفا... محمد یادت نرها گفتی... اینجا فقط یه سال کنارت بودم... اون دنیا همیشه کنارت میمونم... میدونم حرفت همیشه حرفه محمد من پسرت یه بزرگ میکنم... تا اونم فدای حضرت زینب بشه... کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد... یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت.. و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم خونه مادرجون بودم... زهرا تو اتاقش بود... داشت رو تحقیقش کار میکرد مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود تلفن زنگ خورد، مادرجون : نرگس سادات دخترم لطفا تلفن جواب بده :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوی مرتضی امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات فردا صبح تاظهر... اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی و به سمت حمص حرکت کنیم به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود + سیدحسن میگم چطورشد.. حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه ؟ سیدحسن: از اول قرارمون همین بود... آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست.. + چه قراری؟ سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم داداش مرتضی.. + جانم سیدحسن سیدحسن: یادت نره اسم من و داداشم زنده نگهداری + یعنی چی؟ سیدحسن : پدرشدی به اسم ما بذار رفقا حاضر باشید... فرمانده داره میاد فرمانده_ بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر شهــدا آن مهــدے باوران و یاوران ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد و شهید شویم! رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم وصیت نامه هاتون ببنویسید از هم حلالیت بگیرید درهای بهشت باز شده... آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم... و آقا سیدالشهدا... منتظر شمان آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند و بگویید تا شیر بچه های حیدرکراراست حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست بقول شهید باقری فرمانده دلها... آنان که رفتن کردن آنها که میمانند بکند رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم... در دو خط آتش جدا فردا با خانواده ها تماس بگیرید بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید شماره خونمون گرفتم... باز خداشکر سادات برداشت + الو سلام - الو مرتضی خودتی؟ + آره خانم گل - مرتضی کی میای ؟ + سادات وقت نیست...زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم...حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی.. خیلی دوست دارم خداحافظ به سمت حرم بی بی حضرت زینب به را افتادیم.. ۵۰-۶۰ متری به حرم خانم مونده بود من و سید هادی داشتیم حرف میزدیم که صدای خمپاره اومد :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود انفجار تو نقطه ای بود که... سید حسن و سیدحسین بودند یکیشون که اصلا محو شده بود... انگار نبود... دیگری هم سرش نبود... هیچ پلاک و کد شناسایی هم نبود ثانیه ثانیه های سختی بود.. باید میرفتیم حمص ... در حالی که نمیدونستیم این شهید سید حسن یا حسین فرمانده بیسیم زد عقب _حسین حسین عباس... عباس جان بگوشی +عباسم... حسین جان بگو _دوتا پرستو بدون بال پریدن...یکیشون تو لانه ماندگارشد... یکیشون بال نداره... پرستو باید برگرده کلا آشیونه یه چندساعتی طول کشید تا اومدن شهید ببرن... بعنوان شهیدگمنام ما محکم باشیم تو حرم از خانم شهادت خاستم اما چرا بقیه مخصوصا سیدهادی بوی خدایی میده... نوربالا میزد بالاخره سوار اتوبوس شدیم.. همه سرشون به شیشه بود.. شاید بعضی گریه میکردند که یک دفعه سیدهادی،وسط اتوبوس ایستاد _کیستم...رهبرمن پور ابیطالب است پیرو هر بی پدری نیستم.. علویم پسر کرارم.. رگ ناموس پرستی ز ابوالفضل دارم.. من به جنت نروم.. خرده حسابی باشد تا عمر نزنم پا به جنان نگذارم.. ای داعش.. بی سبب که از شام.. به عراق آمده اید شما کمتر از آنید... که حسین تیغ بکشد و علمدار علم بردارد... ما جوانان بنی فاطمه اربابیم.. بی حیا عمه ما... مالک اشتر دارد... ایل ما ایل عجمهاست.. یک کودک ما.. جگری با جگر شیر برابر دارد.. اینکه مادست به شمشیر و زهره ایستادیم.. سبب این است که این طایفه رهبر دارد.. کشور ضامن آهوست.. بزرگتر دارد.. وای اگر گرد و حرم عمه ما بنشیند.. تیغ ما آن زمان شوق سر افکندن دارد باید شام به آرامش بگردد... چونکه شب جعمه حرم روضه مادر دارد.. دوران معاویه صفتها به سرآید.. این پرچم شیعه است که برقله دنیاست هرکس زعلی دم بزند... هموطن ماست یاحیدر کرار زند به زودی.. نقش بر پرچم عربستان سعودی ما منتظر حمله ی از سوی حجازیم تا مابین بقیع حرمی ناب بسازیم مکه بشود مرکز شیعه چه قشنگ است کلنا عباسک یا زینب مداحی سید که تموم شد.. رفتم سمت عباس... تنها مدافع ترک تو کاروان ما اصالتا ترک بود.. اما قزوین زمین گیر شده بود عاشق یه دختر قزوینی شده بود و ماندگار شهرما بود خودش میگفت شب اعزام فهمیده پدر شده اما اومده... فارسی میفهمید اما نمیتونست جواب بده.. رفتم سمش زدم رو شانه اش + عباس _ جانا قارداش(جانم داداش) + برامون مداحی ترکی بخون _ اخی من مداحیه ترکی اوخوسام سسیز که بولمییجاخسوز ( آخه من مداحی ترکی بخونم شما نمیفهمیدکه ) + اشکال نداره یه تکیه خیلی کوتاه بخون _من غم عشقه گرفتار اولموشام اهل عشقه یار و غمخوار اولموشام دلبریم باب الحوائج دور منیم عاشق دست علمدار اولموشام یا ابوالفضل یا ابوالفضل یا حسین ( من دچارغم وگرفتارعشق شدم اهل عشق یاروغم خواریارشدم کسی که دلبرمنه ودلم برده باب الحوائج.. عاشق دست علمدارشدم یاابولفضل......) رو به سیدهادی کرد و گفت _حضرت ابوالفضلیدن ایستریم که اوزی تک شهید اولام .قوللاریم بدنیمنن ایریلا و بدنم تکه تکه اولا ( از حضرت عباس خاستم مثل آقا شهید بشم بدنم شرحه شرحه) عباس به سیدهادی میگفت سیدهادی هم برای ما ترجمه میکرد رسیدیم حمص... :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 منتظر دستور فرمانده بودیم... فرمانده به جمع ما پیوست فرمانده_ بسم الله الرحمن الرحیم برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده... و اکثرا گمنامهستن به چهره ها نگاه کنید اگه کسی شناختید اعلام کنید اخوی ها ببینید.... خانمی که شما مدافع حرمش شدید زینب کبری.س.است تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده.. سر ۷۲ نفر روی نیزه دید.. اما انجام داد.. ما آمدیم تا پا به نذاره پس محکم باشید خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم یهو گفتم _یاحسین... ... علی.... این استاد مرعشی نیست علی: چرا خودشه... حاج حسین... این شهید... استاد ما تو دانشگاه بودن اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست حاج حسین : عباس.. عباس.. اخوی بیا اینجا این شهید هویتش معلوم شد ما به خط آتش تزریق شدیم.... اوضاع به نفع ما بود داعش عقب رفت... وارد منطقه مسکونی حمص شد - حاجی چیکار کنیم حاج حسین : دست نگه دارید.. بعداز نیم ساعت... سیدهادی و عباس... آماده باشید باید برید تو خط دشمن... برای شناسایی هادی اومد سمتم... _مرتضی جان ما بریم اون سمت صددرصد شهید برمیگردیم.. این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شد... بگه بابا خیلی دوست داشت... بهش بگو زینب من حتما سرش کنه + هادی تو سالم برمیگردی ثانیه ها به ما سال میگذشت... چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم _حاجی... حاجی... بچه ها اسیر داعش شدن . فرمانده داعش_ حاج حسین علمدار ببین چه میکنم با نیروهات میکنم عباس بستن به درخت.. و نارنجک سراسر بدنش کار گذاشتن و در چشم بهم زدنی... عباس شهید شد.. موهای هادی گرفت..رو پلاکش نوشته سید هادی _حاجی ببین این عجم عرب نما چیکارش میکنم سر هادی برید و پرت کرد سمت ما بدن بی جانش گلوله باران کردن بعد دستور حمله شدید به خط آتش ما داد یه گلوله توپ بین منو علی خورد :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوے نرگس سادات امروز پنجشنبه است ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم... خیلی بی تابم.. دیشب با مائده سادات تماس گرفتم اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا دیگه مطمئن شدم یه خبری هست خدا خودش ختم بخیر کنه.. دم اذان بود... _زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم.. زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه رفتم مزارشهدا.... دعای کمیل بازم آروم نشدیم... وارد خونه شدیم.. باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم دستم کردم تو آب چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده در کوچه بازشد.. آقامجتبی داخل خونه شد،چشماش قرمز بود.. با صدای آروم ،بغض آلودی گفت _سلام زنداداش.. رفت تو خونه.. کیهو صدای یاحسین مادر بلندشد زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد با سرعت وارد اتاق شدم.. ک _چی شده... سر سیدهادی و مرتضی بلای اومده _زنداداش آروم باشید...یه مجروحیت کوتاهه ..باید بریم تهران.. دستم زدم به دیوار گفتم... _یامادر سادات.. _مامان نرگس دخترم بریم تهران... ببینیم چه بلای سرمون اومده :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 وارد بیمارستان شدیم.. چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش... تو ایستگاه پرستاری... یکی از پرستارا صداش کرد _آقای کرمی مجتبی:بله _استاد شعبانی گفتن تا اومدیم برید پیششون مجتبی: حتما به سمت اتاق دکتر حرکت کردیم... در زدیم وارد شدیم... همگی سلام کردیم دکتر:سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید.. من-آقای دکتر من همسر مرتضی م حالش چطوره دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده.. البته فعلا تحت نظر ما هستن زهرا: آقای دکتر برادرم چی.. دکتر :نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن... اما چیزی که من دیدم... مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده.. صددرصد میخاد... باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجرشده... اعصاب دستشم آسیب دیده.. امکان قطع بالاست ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به مرتضی است خانم شما پیشش تو اتاقش باشید اما حرفی از این مجروحیتش نزنید وارداتاق مرتضی شدم... ماسک اکسیژن رو دهانش بود چشماش بسته بود... نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم..پیشانیش بوسیدم.. چشماشو باز کرد -سلام عزیزم خوبی آقا.. دلم برات تنگ شده بود ماسک برداشت... بریده بریده گفت _من.. م... دل.. م.. بر.. ات.. تن.. گ شده بود _ماسک بزن.. حرف نزن من اینجام.. برات زیارت عاشوا بخونم؟ تو ماسک گفت _آره بخون تایم ناهارشد... پرستاری اومد _خانمی بیا تو راهرو غذات بخور داشتم باغذام بازی میکردم که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن _این نامزد همین پسره مدافع است... ببین برا پول چه میکنن... وارد اتاق مرتضی شدن.. با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه. بالا سر مرتضی گفتن _ارزش داشت برا پول _رسیدم چی دارید میگید... برید بیرون وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد دویدم سمت ایستگاه پرستاری... _خانم احمدی توروخدا کمک کنید حال همسرم بده.. دکتر و پرستار اومدن.. دکتر:خانم احمدی... دکتر ارغوانی پیچ کن... اتاق عملم آماده کن... زنگ بزن پایین ببین... خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 مرتضی بردن اتاق عمل.. بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست به خاطر شوکی بهش واردشده بود.. مجبور شدن دستشم قطع کنن ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود گوشیم زنگ زد. به اسم روش نگاه کردم داداشم محمد بود -الو سلام داداش ••سلام خواهر -داداش صدات چرا گرفته ••‌نرگس بیا قزوین.. بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببینی گوشی تلفن ازدست افتاد... ازمن چه توقعی داشتید... برادرزاده ام....شوهرم چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بی خبری رفتم... فقط چشمام باز کردم.. مادرشوهرم کنارم بود با چشمای اشک آلود _عزیزمادر صبور باش.. به مجتبی گفتم تو رو برسونه برگرده... تا الان عمل مرتضی خوب بوده.. برو خداحافظی،... برگرد.. عزیزم سوار ماشین شدیم.. سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه.. -بله آقا مجتبی +زنداداش روسری مشکی خریدم براتون... تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته... شما سرتون کنید بالاخره به خونه خودمون رسیدیم... مجتبی گفت: _زنداداش من واقعا شرمندم.. باید برگردم.. شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید.. یا زنگ بزنید آژانس.. وارد خونه شدم گویا به شرایط سخت شهادت هادی. اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن مائده تا چشماش به من خورد گفت: _عمه دیدی سیاه بخت شدم.. عمه سیدهادیت پرپر شد.. عمه نمیذارن ببینمش.. عمه زینبم بی پدرشد خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت بغلش کردم _عمه فدای مظلومیت بشه.. آروم باش عزیزم _عمه دخترم حتی روی پدرش ندید مراسم به سختی تموم شد... مائده سادات جیغ نمیزد اما بارها بارها بیحال شد... زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد... فقط گریه میکرد ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم... با آژانس رفتم تا وارد حیاط بیمارستان شدم.. زهرا دیدم... نزدیکش شدم _زهرا چی شده.. چرا اینطوری هستی صداش به زور دراومد _داداشم ترسیدم _داداشت چی؟؟؟ خودش انداخت تو بغلم _نیم ساعت پیش نبضش ایستاد -یعنی چی دستش تکان دادم _زهرا بگو مرتضی زنده است... تو رو حضرت زهرا بگو زنده است :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 زهرا_نرگس سادات عزیزم... آروم باش.. بیا بریم ببین داداشم وارد راهرو سردخانه شدم... یاد خوابم افتاد.. حرکاتم دست خودم نبود... تو راهرو داد زدم _امام رضا... مگه نگفتی آقا بسپرش به من... پس چرا رفت .. چرا شهیدشد... چرا برادرزاده جوانم پرپر شد....آقا شوهر جوانم بهم بده.. واردسردخونه شدم انقدر سرد بود.. من با لباس داشتم منجمد میشدم زیرلب گفتم.. _مادرجان.. تاحالا ازتون چیزی نخاستم شمارا ب حسینتون قسم میدم... شوهرم بهم برگردونید یخچال بازشد.. زیب کاور پایین اومد.. یهو اون دکتر سردخونه گفت _کاور دوم بخار کرده.. یا امام رضا.. مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه... سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه امروز ده روز مرتضی من برگشته قراره منتقل بشه بخش -مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه برگردم.. چشماش باز بسته کرد گفت _برو اما زود بیا -چشم وارد خونه شدم.. نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود.... تمام سعیم کردم نشون ندم خستم -سلام آبجی خانم.. چه عجب از اینورا +سلام عجب به جمالت -چیه آبجی خانم قرمزشدی +من مامان شدم -ای جااانم ..عزیزم..امروز چه روز خوبیه.. +مرتضی هم قراره بره بخش... من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران... بهش قول دادم زود برگردم _نرگس لباسات جمع کردی... قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم.. -چشم لباسام جمع کردم... گذاشتم تو ماشینم -آبجی خانم بفرمایید... بنده در خدمتم +نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟ -یعنی چی حرفت ؟ +تو که میخای مرتضی تنها بذاری -نرجس میفهمی چی میگی پاشدم وایستادم... اشکام جاری شد.. _اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه.. نفسم به نفسش وصله.. شیمیایی ،پیوند و قطع دست چیزی نیست که.. اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت، همسرم بود... فهمیدی نرجس خانم.. خواهرت انقدر نامرد فرض کردی.. _نرگس.. من منظورم این نبود، - بسه... به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله... پس فکر بیخود نکنن.. راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم.. سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم.. وارد بخش شدم پرستار :خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون -چشم وارد اتاق مرتضی شدم... چشمام قرمز بود... لب زد طوری که مادر نبینه _چیزی شده سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه با صدای بغض آلودی گفتم _این گل مال تو خریدم عزیزم رو کردم به مادر : _مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم مادر: آره عزیزم درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید -خانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون خانم دکتر:آره دخترم بشین.. ببین دخترگلم... معجزه است شوهرت برگشته... شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم... اما من باوردارم.. خانمی ببین شوهرت از اینجا که رفت... تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده.. -چشم ممنونم خاستم خارج بشم... صدام کرد _دخترم =بله... _میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده با تعجب نگاش کردم گفت _میشه بشینی چندلحظه =بله _۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد.. مرد منم رفت جبهه... الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده... دعا کن برگرده سرم انداختم پایین گفتم =چشم وارد اتاق مرتضی شدم... مادر داشت میرفت... از ما خداحافظی کرد رفت +ساداتم چی شده خانم -مرتضی من عاشقتم قبول کن +‌میدونم عزیزم -‌پس چرا ازم میخان نری +کی گفته گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم _دوستت دارم سرم گذاشت رو سینه اش گفت _میدونم :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 روزها از پی هم میگذشتن.. و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم ازش دور نمیشدم.. چون طاقت دوری هم نداشتیم.. اگه نبودم غذا نمیخورد،و این براش خیلی ضرر داشت.. دیروز دکتر بهم گفت _از سوریه بپرسم ازش.. تا تو خودش نگه نداره.. چون باعث ناراحتیش میشه باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم -مرتضی... +جانم خانم -از شهادت سیدهادی بگو برام... چطوری شهید شد +نرگس خیلی سخت و تلخ بود..طاقت شنیدنش داری؟ -آره... میخام بشنوم بگو.. +‌ما که از اینجا راه افتادیم..بعداز چندساعت رسیدیم سوریه.. نرگس تا روزی میخاستیم بریم حمص همه چیز خوب بود.. اما اونروز... نزدیکای حرم صدای مرتضی بغض آلود شد _نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن.. چندصد متری حرم... این دوتا داداش شهیدشدن نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد.. یکیشون هم سر در بدن نداشت.. نرگس ما بدون اونا رفتیم حمص... نرگس هادی جلو چشمای ما مثل ارباب سر بریدن.. ما کاری نتونستیم کنیم نرگس من مرده بودم.. تو یخچال... یهو چشمام باز شد... دیدم تو یه باغم.. همه همرزهای شهیدم بودن.. خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچه ها بود امام رضا اومدن سمتم دستش گذشت سر شانه ام گفت: _به خانمت بگو.. به مادرم، قسم نمیدادی هم، به حرمت سادات بودنت شفای همسرت میدم آستین مانتوم به دهن گرفته بودم هق هق میزدم یهو مرتضی با دستش محکمـ تکونم داد _سادات... سادات.. حرف بزن دختر.. یهو به خودم اومدم.. سرم گذاشتم رو پاش... گریه کردم.. -گریه کن خانمم... سبک میشی :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوے مرتضے تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی نرگس سادات... و دوران عقدمون فڪر میکردم از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم اما نه حس ... این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود... که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد فکر گناه بکنه جریان محجبه شدن که توفیق شهدایی بود این دختر عطر و بوی زهرایی میداد... وقتی تو سردخونه چشمام بازکردم... و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم... نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد.. نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش.. عطر سیب قرمز من عاشق این دخترم.. الانم دارم میرم طلائیه ... میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست... اول رفتم یه هتل.. یه دوش گرفتم با ماشین خودم هتل راهی طلائیه شدم اینجا مقر قمربنی هاشمه... اینجا بوی حضرت عباس میده... نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد.. اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش... یه دور تو طلائیه زدم شروع کردم با شهدا حرف زدن.. چرا منو باخودتون نبردید.. رسم این نبود... بمونم هی زخم زبان بشنوم.. نرگس من عاشقه... عاشق... چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن... چندساعتی گذشت صدای داد نرگس به گوشم رسید... _مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی آقــــــــــــــــــــــا... همســــــــــــــــر کجای ؟؟؟ رفتم پیشش... _تو از کجا میدونستی من اینجام.. -فکر کن من ندونم تو کجایی نشست کنارم... سرم گذشتم رو پاش _نرگس خیلی دوستت دارم :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوی مرتضی ۲سال بعد ↯ حتما میگید تو این دوسال چی شد... وقتی از طلائیه برگشتیم رفتیم مشهد بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن... اسمشون گذاشتم حسن و حسین گذاشتم... و نرگس بخاطر شفای من اسم آخری گذاشت رضا تو اتاق بودم که نرگس گفت _بذار کمکت کنم عزیزم +نرگس صدای پسرا میاد... - .... تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم بالاخره روز ششم سفر شد... و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم... صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته.. نرگس دستم فشار داد گفت _مرتضی... تو علمدار عشقی 😊🌸 :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
🌿 : شهلا پناهی به فرودگاه دمشق که رسیدیم، یکی دو نفر از بچه‌های ایرانی برای استقبال آمده بودند، سریع وسایلمان را تحویل گرفتیم و با ماشین‌هایی که داخل هرکدام دو نفر محافظ بود، به سمت شهر راه افتادیم. محل استقرارمان در حاشیه شهر و درست پشت حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) بود. همین حسن تصادف، فرصت دست روی سینه گذاشتن و سلام را به ما داد. به مقر که رسیدیم وسایل و کوله‌مان را گوشه سالنی که در اختیارمان گذاشته بودند، ریختیم. هرکس دنبال جایی بود برای چرت زدن. موفق شدیم و همان چند لحظه استراحت، زهر خستگی را از تن همه برد. سربازی وارد سالن شد و گفت: «باید برای توجیه کار به اتاق فرمانده منطقه بیایید». وارد اتاق شدیم و بعد از سلام‌وعلیک کوتاهی با حاج رحمتی، وضعیت فعلی شهر را توجیه و مأموریت هرکدام از ما را ابلاغ کرد. من، محسن و حامد باید به یک موقعیت می‌رفتیم. قبل از اینکه از اتاق خارج شویم، گفت: «حساس‌ترین نقطه را به شما سپردم. تمام سفارت‌خانه‌ها و قسمت زیادی از ساختمان‌های دولتی تخلیه شده و با هر قدم عقب رفتنشون، به دشمن فرصت بازکردن جای پا را دادند. اطراف سفارت را بارها زدند و تهدیدشون برای زدن سفارت خیلی جدی شده، شهر رسماً شکل جنگی پیداکرده و حفظ امنیت سفارتمون؛.. ⚡️ 👤| دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
📡 : عماد داوری دولت آبادی ▫️ با فراگیرشدن فضای مجازی، حتی کودکان و نوجوانان نیز ناگزیرند از این ابزار استفاده کنند. فضای مجازی هم محتوای خوب و آموزنده دارد و هم محتوای بد و خطرناک! هزاران سرگرمی مخرب و هزاران محتوای مستهجن جنسی یا آزاردهنده در کمین کاربران. فضای مجازی است. ▫️گاهی فرزند شما فقط چند کلیک اتفاقی با چنین محتوایی فاصله دارد. جالب است بدانید با وضعیت فعلی اینترنت، کودکان با کمترین دانش رسانه‌ای می‌توانند در کمتر از دو یا سه دقیقه، به آلوده‌ترین تصاویر و محتوا دسترسی داشته باشند. ▫️اگر چاره‌ای به ذهنتان نمی‌رسد، نگران نباشید. آنچه در این نوشتار آورده‌ایم، راهکارهایی است که باید به کار ببندیم تا بتوانیم کمی فضای مجازی را برای فرزندانمان ایمن کنیم. 🔺کتاب اینترنت پاک مشتمل بر سه فصل به ترتیب زیر است؛ ▫️پیش‌گفتار ▫️راهکارهای محیطی (چه شرایط و چیدمانی در خانه پیاده کنیم تا آسیب‌های فضای مجازی کاهش یابد؟) ▫️راهکارهای تربیتی (چگونه با فرزندانمان رفتار کنیم تا آسیب‌های فضای مجازی را به حداقل برسانیم؟) ▫️راهکارهای فنی (چه تنظیماتی روی وسایل الکترونیک مثل رایانه و گوشی انجام دهیم تا محتوای آلوده و مستهجن در دسترس نباشد؟) ⚡️ 👤| دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃