eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
: روی صندلی خشک و سردراه اهن جا به جا میشوم و غرولندمیکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: _ چته از وقتی نشستی هی غرمیزنی. پدرم که در حال بازی با گوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید _ خب غرغر ازدوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم را ازهردویشـان میدزدم و به ورودی ایسـتگاه نگاه میکنم.دلشـوره به جانم افتاده " نکندنرسـندو ما تنها برویم" از اسـترس گوشـه روسـری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم از جا بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد: _ کجا؟ اب بخورم _ میرما . _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار اهسته چشم میگویم و ا بسردکن میروم اما نگاهم میچرخد در متا فکراینکه هر لحظه ممکن است برسید. ب سـ ـ ـردکن میرسـ ـ ـم یکلیوان یکبار مصـــرف را پر از اب خنک میکنم و برمیگردم. حواســـم نیســـت و ســـرم به اطراف میگردد که یک دفعه به چیزی میخورمو لیوان ازدستم می افتد.. _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ ر و به رو را نگاه میکنم مردی قد بلند و چهارشـــانه با پیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیســـش کرده بود! بلیط هایـی که در دســـت چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرمرا روی صورتم میکشم، خم میشوم وهمانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده! ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد: همینه دیگه! ند میزنید بعد میگید ببخشید. دردلم میگویم خچچیزی نیستکه... خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانومکناری اشمی افتد که ارایش روی صـ ـ ـورتش ماسـ ـ ـیده و موهای زردرنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!! دلش از جای دیگر پراست! سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه! یه ببخشید و سرتونومیندازیدپایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار اخر نگاهش میکنم _ در حد خودتون صحبت نکنید اقا!! صورتش را جمع میکندو زیرلب ارام میگوید برو بابادهاتی! از پشـت همان لحظه دسـتی روی شـانه اش مینشـیند. برمیگردد و با چرخشـش فضـای پشـتش را میبینم . تو!! با لبخند و نگاهی ارام،تن صدایت را به حداقل میرسانی... _ یه چند لحظه!! مرد شانه اش را کنار میکشدو با لحن بدی میگوید چندلحظه چی؟ حتمن صاحابشی! _ مگه اسباب بازیه؟... نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکـتون کنم! خانومم هستن.. _ برو اقا! برو بحدکافی اسباب بازی گونی پیچت گند زدبه اعصابم... ببین بلیطارو چیکار کرد! دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
۳۰ : قراراست کہ یڪ هفتھ در مشهد بمانیم.دوروزش بہ سرعت گذشت و در تمام این چہل و هشت ساعت تلفن همراهٺ خاموش د و من دݪوامس و نگران فقط دعایت میڪردم.عݪی اصغر کوچوڵو بخاطر مدرسہ‌اش همسفر ما نشدھ و پیش سجاد مانده بود.ازاینکه بخواهم بھ خانه‌تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم خجالت میکشیدم؛پس فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو بمن بدهند! چنگالم را در ظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادے ڪاهو با سس را یڪجا میخورم.فاطمہ به پهلوام میزند. -آروم‌بابا!همش‌مال توعه! اداۍ میخره‌ای درمیاورم و با دهان پر جواب میدهم -دکتر!دیرسده!میخوام برم حرم! -واخب همه قراره فردابریم دیگہ! -نہ‌من‌طاقت‌نمیارم!شیش روزش گذشتہ!دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه با ڪنترل تلویزیون را روسن و ثدایش را صفر میڪند! -بیا و نصفھ شبی از خر شیطون بیا پایین. چنگالم را طرفش تکان میدهم -اتفاقا این آقاشیطون مدر سوختس که تو مخ رفتہ تا متو پشیمون کنی -وااااا!بابا ساعت سہ نصف شبه همه خوابن! -من میخوام نمازصبح حرم باشم!دلم گرفتہ فاطمه! یادت میفتم و سالاد رو با بغض قورت میدهم. -باشہ!حداقݪ به مذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن.پباده نریا تو تاریکے! سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می‌آیم.درکمد را باز میکنم!لباس خوابم را عوض میکنم و بجاش مانتوے بلند و شیری رنگم را مپوشم.روسری‌ام را لبنانی میبندم و جادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریختہ خیره خیره نگاهم میکند.مبخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم -مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالی کہ با دستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی‌اش بدهد میگوید: -ایییییششش!تو زائری با فوضول؟! زبانم را بیرون می‌آورم -جفتش شلمان خانم! آهسته از اتاق خارج میشوم و ماورجین ماورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.از داخل یخچال کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا آسانسور نیدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید ازاین خوشحاݪم کہ کسی نیست و مرا نمیبیند!اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته میافتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم. اسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و در عرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانوم شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدم های بلند سمتش میرم... -سلام‌خانم!شبتون بخیر... -سلام عزیزم بفرمایید!؟ -یه ماشین تا حرم میخواستم. -برای رفت و برگشت باهم؟! -نه فقط رفت! دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی 🌼✨