eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
557 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
@meysam_tammar_313 - چشم پرورش دل(5)_5823618552615143584.mp3
6.34M
منشا تمام گناه ها‌ چشم و دل است!! # استاد_دارستانی🎤 فوق العاده شنیدنیه گوش کنید رفقا👌👌👌 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
°^•||•^° خدایا...! کمکم کن، درهایی رو که بستی،نخوام به باز کنم...! و درهایی که باز کردی رو ، اشتباهی نبندم...! دعای خیلی قشنگیه مگه نه؟! ❤️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
『♥️͜͡🥀』 خیلۍ‌هـا‌گُفتن شہـداشَرمندھ‌ایم..! خیلۍ‌هـاشِنیدن شہـداشَرمندھ‌ایم..! خیلۍ‌هـا‌هم‌نوشتند شہـداشَرمندھ‌ایم..! . همہ‌و‌همہ‌شَرمندھ‌ایم امـانمیدانم..! چندنفر‌سَعے‌دارن‌از‌این شرمندگۍ‌خارج‌بشن..! 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
【• 😅 •】 . . از بچہ‌هاے خط‌نگهدار گردان صاحب‌‌الزمانﷻبود.😎👊🏻 مےگفتند شبے بہ ڪمين رفتہ بود ڪه صداے مشكوڪے شنيد!😳🧐 با عجلہ بہ سنگر فرماندهے برگشت و گفت: بجنبيد ڪه عراقےاند😰 - شايد نيروهاے خودے باشند!🤔☝️🏻 گفتہ بود: نہ‌بابا با گوش هاے خودم شنيدم ڪه عربے سرفہ مےکرد!😐😂🤧 🤣 ! . . ـخَندھ‌هآتـ منور بِـ نگآھ شٌهَدآ☺️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🍂اللهم انے اسێلڪ.... ✨•• الهے! بارها گناه کردم و بارها توبه شکستم..(': ناخواستھ بود عملم و نادانستھ بود گفتھ ام🖋 . . 🍃ببخش دوباࢪھ امدم بھ سویت... [🙃🌱⛓] °• تو ࢪا بھ "خودت " قسم میدهم، مࢪا از خودم بࢪهانے.. خدایا ! آیا مرا در گروھ ازادشدگان از شیطان درونم قرار مۍ دهۍ؟ •••✨اجࢪنا من الناࢪ یامجیࢪ✨••• 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
【• •】 . . +⚠️‌‌ . . . . °•| آهنگرها یڪ گــیره دارن و وقتے میخوان رو یڪ تکه ڪار کنند، اون رو در گیره میذارن! خـــدا هم همینطوره... اگـــــر بخواد روی کسے ڪار کنه اونو تو گیره مشکلات میذاره و بعد روی اون ڪار میکنه؛ گـــرفـتاری‌ها نشانه عشــق خــداوند است🍀 شما اگــــر کسے رو دوست نداشته باشی، باهاش شل دست میدی! و اگـــــر اونو دوست داشته باشے دستش رو فشـــــار میدی و این فشار علامت عـــــــلاقه س...|•° 🎙 . . +⚠️ ↫ ✋🏻         . . | |💚 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٤پارــــ💌ـت تقدیــ👌ـــم نگاهاتـ👀ـــون👆
〖ࢪفیق شهیدیعنے: تو اوج نا اُمیدۍ.. یہ نفࢪ پاࢪتےبین تووخدابشہ..ツ! وجوࢪےدستت ࢪو بگیࢪھ.. ڪہ متوجھ نشے :)🍃〗 👤| | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
{💌📝} ✋ 👌یه سوپرایز عالی داریم براتون☝️ توجه توجه توجه‼️❕‼️ ساخت✍️👇 ۴۰۰۰تومان ۲۰۰۰تومان هزارتومان ۶۰۰۰تومان ۴۰۰ برای سفارش بہ این آیدی مراجعه کنید🤫👇 @Nonnnn ارزونتر از جاهای دیگه🙂🌹👌 اصلاً پشیمان نمی شید😉🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 +ممنون همینجاس فکر کنم ،نگه دارین از ماشین پیاده شدم و با یه بسم الله رفتم‌سمت در شرکت با نگاهی به اون اطراف آسانسور پیدا کردم دکمه ی آسانسور و زدم و منتظر شدم خی الان من عرفان و ببینم می شناسم اما اون منو ندیده خوب شد آیدی پیج جدیدمو ندادم که عکسامو ببینه این جوری بهتره تو همین فکرا بودم اسانسور اومد و سوار شدم طبقه دوم و زدم در آسانسور و هول دادم و وارد واحد شدم اینجا چندتا اتاق بود نمی دونستم کدومو باید برم میز منشیم خالی بود مجبور شدم بشینم روی یکی از صندلی ها تا ببینم چی میشه چند لحظه ای گذشت که دختری از یه اتاق اومد بیرون تا نگاهش به من افتاد با تعجب گفت: _بفرمایین؟ +برای استخدام اومدم....مشاور حقوقی -آهان بله ..آقای ناصری گفته بودن ولی.. +چی؟ به چادرم اشاره کرد و گفت: -هیچی آخه تاحالا این تیپی نداشتیم راستش تعجب کردم شما مشاور حقوقی باشین +من الان چیکار باید بکنم؟ -بفرمایین اتاق مدیر به در سوم اشاره کرد خودشم با تلفن گفت که من دارم‌ میرم در زدم و آروم در باز کردم و وارد شدم از استرس پوست و لبم‌می کندم و فرم‌و پر می کردم آدرس منزل وای چی بنویسم +ببخشید -بله با صدای لرزونی گفتم: +من فعلا خوابگاهم هنوز خونه نگرفتم آدرس منزل چی؟ -خب ننویسین😐 دوباره مشغول نوشتن شدم تلفن جناب مدیر بی اعصاب زنگ خورد و گفت : -بهشون بگین بیان بعد از چند لحظه در باز شد و عرفان اومد تو بار سعی کردم ضایه بازی در نیارم که بفهمه آرمیتام اومد جلو و با مدیر دست داد اونم خیلی خوشرو باهاش سلام و احوال پرسی کرد با خودم گفتم فکرکنم فقط با من مشکل داره هیچی نگفته اومد یه فرم‌گذاشت جلوم😐 چند مورد دیگه مونده بود بنویسم عرفانم داشت فرمی که جلوش بود و پر می کرد که همون دختره با یه سینی که توش سه تا فنجون بود اومد جلو و اول به مدیر تعارف کرد اون قدر جناب مدیر بی اعصاب ازش تشکر و قدر دانی کرد بابت چای بردنش که گفتم نکنه این دختره شخصیت مهمیه بعد از عرفان اومد با یه حالت مسخره ای به من تعارف کرد مدیر شرکت یا همون آقای دارابی گفت : -یه مدته آبدارچی نداریم خانوم زحمت میکشه پس شخصیت مهمی نبود تیپ عروسی زده این شکلی باهاش برخورد میکنه...... ..... :✍ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 تند تند داشتم فرم و پر می کردم و همزمان زیر چشمی به این دختره نگاه می کردم شک نداشتم که آرمیتا بود مخصوصا چادری بودنش باعث میشد مطمئن تر بشم. فرمو تحویل آقای دارابی دادم و منتظر شدم تا ببینم چی میگه یکم از چاییشو خورد و شروع کرد به حرف زدن: -خب همون طور که میدونین این شرکت تازه تاسیسه و به یه حساب دار و مشاور حقوقی احتیاج داریم به من اشاره کرد و گفت: -شما که سابقه کار دارین و معرفتون آقای ناصریه حتما با ما همکاری میکنین و از الانم با کار آشناتون میکنیم اما درمورد این خانوم با چشم و ابرو به آریمتای احتمالی اشاره کرد و گفت: -فکر نمیکنم بتونیم باهاشون همکاری کنیم آرمیتای احتمالی گفت: -ببخشید برای چی؟ -برای اینکه سابقه کار ندارین -خب گفتین میتونم آزمایشی کار کنم که -خب حالا با این تیپتونم نمیشه که به صندلی تکیه زد و با حالت مغرورانه ای ادامه داد: -ما برای کارکنان خانوم یه فرم لباس مخصوص داریم -خب مگه زیر چادر نمیشه فرم و پوشید ؟ -نه من خوشم نمیاد -اخه ینی چی چون چادریم نباید استخدامم کنید؟؟ -چرا با من بحث میکنین شما اگه فردا سر ساعت بدون چادر و با فرم و خیلی شیک اینجا بودین استخدامین اصلا نیاز به آزمایشی کار کردنم نیست.الانم بفرماین از منشی فرم و تحویل بگیرین -چشم ارمیتا رفت بیرون و روبه من گفت: -نمی دونم چرا این چادر و ول نمیکنن بابا گذشت زمان قدیم اینو هنوز عقاید مسخرشون و دور نریختن نمی دونستم چی بگم یعنی چیزی بلد نبودم که باهاش از ارمیتا حمایت کنم خاک توسرم که هیچی نمی دونم از دینم ایشالا آرمیتاعقایدشو فراموش نکنه و فردا نیاد -آقای رادمنش +بله؟ -متوجه شدین؟گفتم بفرمایین تا میز و نشونتون بدم و با کار آشناتون کنم +چشم بلند شدیم و منو به سمت میز کارم راهنمایی کرد و توضیح داد -ما به خاطر کمبود جا فعلن مجبوریم میز شما و مشاور حقوقی رو یه جا بزاریم البته فعلا که کسی به عنوان مشاور حقوقی استخدام نشده و این اتاق مال شماست حین صحبت هایی که رئیس شرکت میکرد حواسم رفت دنبال آرمیتا ینی حاضره اینجا کار کنه؟ ینی حاضره چادرشو کنار بزاره؟؟ اصلا حاضره با یه نامحرم تو یه اتاق تنها باشه!!! نه آرمیتایی که من میشناسم فردا عمرا بیاد ******* نگاهی به ساعت انداختم درست سر ساعت رسیده بودم در ماشین و ققل کردم و راه افتادم دیشب با پیام دادن به آرمیتا مطمئن شدم که اون دختر دیروزی خودش بود اما هرچی ازش درباره امروز و اومدنش پرسیدم گفت نمی دونم با کنجکاوی وارد شرکت شدم به منشی سلامی کردم و وارد اتاقم شدم فعلا که خبری ازش نبود با یکی از پرونده ها رو برداشتم و باز کردم شروع کردم به حساب کتاب کردن تو دلم منتظر این بودم که آرمیتا نیاد و حرف رئیس شرکت براش مهم نباشه ینی به خاطر اعتقادش بیخیال کار بشه چند لحظه ای نگذشته بود که در اتاق باز شد و ... ..... :✍ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 کاوری که توش لباس بود و از منشی گرفتم با سرعت از اون شرکت مسخره دور شدم معلومه که نمیام فردام‌میام این لباس و بهتون پس میدم. حیف کار به این خوبی آخه چرا باید همچین کسی مدیر عامل باشه کم کم داشت گریم می‌گرفت رفتم سر خیابون و با چشمای اشکی به خیابون نگاه کردم تا یه تاکسی بیاد. هوا خیلی گرم بود و از شانسم تاکسی نمیومد اعصابم خورد شده بود و کم کم داشت اشکام روی صورتم‌می‌چکید . چند دقیقه ای منتظر شدم تا تاکسی اومد در باز کردم و نشستم سرمو به پنجره تکیه دادم و چشمامو بستم . خسته بودم دلم‌می خواست برای چند دقیقم که شده ذهنم خالی باشه از هر فکر‌ مسخره ای با چادرم خودمو باد میزدم اما فایده نداشت کلافه رو به راننده گفتم +میشه کولر و روشن کنین؟ -نه نمیشه مجبور نیستی چادر سر کنی تو این گرما -راست میگه خانوم کلافه نمیشی با این پارچه؟ -چیو می‌خوای ثابت کنی تو این گرما ؟ عجب غلطی کردم حرف زدم حالم خوب نبود اینام یکی یکی اظهار نظر می کردن هیچی نگفتم و دوباره چشمامو بستم بعد از چند دقیقه با وایسادن تاکسی چشمامو باز کردم کرایه رو دادم و پیاده شدم. رفتم سمت مغازه آب میوه فروشی تا یه چیز خنک بخورم +آقا ببخشید یه شربت خاکشیر لطفا -چشم یه لحظه کنار وایساده بودم نگاهی به گوشیم انداختم ببینم بچه ها زنگ زدن یا نه سرمو اوردم بالا ببینم چیکار میکنه طرف که دیدم رفته اوت طرف مغازه داره سفارش بستنی اسکوپ برای چندتا دختر میگیره +ببخشین آقا -صبر کنین این خانوما زودتر اومدن دیگه به اندازه کافی اعصابم خورد شده بود +ولی وقتی من اومدم کسی اینجا نبود -خب حالا که می بینین هستن بعد از گفتن این حرف یه چشمک به دخترا که زد که خندشون کل مغازه رو برداشت معطل نکردم و از مغازه اومد بیرون اعصبانی بودم و زیر لب برا خودم غر میزدم خوبه اینجا ایرانه و اینحوری میکنن ملت اخه چرا باید با چادریا این جوری کنن برا چی هر جا میری تحویلت نمیگرن ؟چون چادری هستی مگه نمیگن عقاید هرکس به خودش مربوطه پس چرا این جوری میکنن گوشیم‌زنگ خورد و دست از غر زدن برداشتم +بله -سلام .نمیای خوابگاه؟ +چرا نزدیکم -پس بدو که می خوایم جشن بگیریم +باشه گوشیو قطع کردم و اصلا حواسم نبود بپرسم چه جشنی قدمامو بدون توجه به تشنگی تند تر کردم تا زودتر برسم خوابگاه و با آرامبخش بخوابم.‌‌.... ..... :✍ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 رسیدم خوابگاه سرم به شدت درد میکرد و من احتیاج به یه آرام بخش خیلی قوی داشتم وارد اتاق شدم که دیدم‌پر بادکنک و ریسس و یه میز گذاشتن وسط روش کیکه +سلام -سلام -سلام.کجا یهو غیبت زد صبح؟ -از زیر کار در رفت دیگه +کار داشتم.امروز مگه چه روزیه؟ -واییی ینی رفیقم اینقدر بی معرفت +وا ینی چی!!تولد کدومتونه؟؟ وای مغزم‌الان کار نمیکنه فاطمه تولد توعه؟ *نه بابا تولد من نیس +نکنه تولد شما دوتاست -نوچ تولد ما نیس +پس مناسبت اینا چیه؟؟ بعد از چند ثانیه هر سه به صورت هماهنگ گفتن جشن رفتنمون و بعد بلند بلند زدن زیر خنده +کوفت باید بشینین گریه کنین حلوا درست کنین .عذاداری کنین این چه وضعشه؟ -وا حالا آخر هفته گریه میکنیم بزار اول هفته خوش حال باشیم +باشه حالا قرص مسکن دارین؟ فاطمه اومد کنارم‌و گفت: *سرت درد میکنه؟چی شده خواهری؟سرحال نیستی؟؟ +هیچی فاطمه بعدا برا میگم الان یه قرص بده سرم داره از درد منفجر میشه -خب تو اگه بخوابی که ما نمی‌تونیم جشن بگیریم +خب نمی خوابم قرص بخورم بشینم‌جشن بگیریم -باشه بیا اینم قرص قرص و از دست سارا گرفتم‌و لباسامو عوض کردم و کنار‌بچه ها دور میز نشستم بچه ها شروع کردن به گفتن و خندیدن من اما از سردرد زیاد هیچی متوجه نمیشدم وحس میکردم سرم نبض گرفته چند دقیقه نشستم تا یکم بهتر شدم و با بچه ها همراه شدم اول یه عالمه عکس با ژستای خنده دار گرفتیم‌بعدشم‌ شروع کردیم خاطره گفتن سارا همون طور که دولوپی کیک می خورد گفت: -وای یادتونه روز اول که همو دیدیم +آره تو محوطه دانشگاه بود تو می خواستی بزنی زیر گریه -بترکی چرا الکی میگی +چرا دیگه میگفتی مامانم و می خوام -برو بابا من می خواستم روحیتون عوض بشه احساس غربت نکنین فاطمه گفت: -خب‌حالا شب پس چرا اون‌کارو کردین؟ سمیرا شروع کرد سوت زدن بعدم‌گفت: -کدوم کار؟ +برو بابا شمادوتا زود تر اومده بودین تو اتاق لامپ خاموش خوتون و شکل زامبی کرده بودین -خب چه میدونستیم با شما هم اتاق میشیم +اره بدشانسی آوردیم -شما؟ما بدشانسی اوردیم که خبر نداشتیم هم اتاقیامون خودشون مثل زامبی می مونن منو فاطمه هم زمان فریاد زدیم به ما میگی زامبی وایسا الان حسابتون رو میرسیم و شروع کردیم دور اتاق دنبال کردن هم بعد از ده دقیقه دنبال کردن سارا که برای تجدید قوا نشست و شروع کرد به خوردن بقیه کیک +الان یعنی اتش بسه ؟ -آری ما هم نشستیم و شروع کردیم به چیپس و پفک خوردن همون طور که داشتیم حرف میزدیم گوشیو برداشتم و روشن کردم. یه نگا به لیست پیاما انداختم که بیشترش از گروه بود . پسره هم پرسیده بود -شما بودین امروز تو شرکت؟ +بله -فردا میاین؟ +نمی دونم -اخه نمیدونم ینی چی؟ +یعنی معلوم نیست گوشیو خاموش کردم و انداختم رو تخت رفتم کمک بچه ها که اتاق و مرتب کنیم..... ..... :✍ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
⁴پارــــ💌ـت تقدیــ👌ـــم نگاهاتـ👀ـــون👆
⚠️ 🥀‌ بے حجابے و بے عفتے در آغاز تارعنڪبوت است ولے در سرانجام مانند طناب دار است خواهرم ❗️اے عاشق مدهاے رنگارنگ ! ❗️ای فریفته لباسهای روشن وتنگ از دنیا به شوق آمده ای هیچ اندیشیده اے ڪه این شوق حزن آخرت را به همراه دارد ؟ ⬅️ به شبے بیندیش ڪه از پس آن فردایے نباشد و خانه اے بیندیش ڪه از آن تنگ تر وتاریک تر نباشد اے ڪه به بازے لباس پرداخته جامه شهرت دلباخته اے ! از آن بترس ڪه این بازیها در گناه مشهورت سازد و مهر سیاه معصیت بر نامه اعمالت زند❌ 👤| | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
✌️‌』 ✨جوانان و نوجوانان عزیز من! همه ی شما می توانید در کشورتان نقش پیدا کنید. یک روز نقش ، نقش《حسین فهمیده》بود؛ یک روز نقش های دیگر است. البته در آنها، دادن جان مطرح نیست؛ امّا همّت و اراده و تصمیم لازم دارد. همه می توانید در مدارس نقش ایفا کنید. ۱۳۷۷/۸/۸ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا