eitaa logo
فرکانس 313 ظهور
198 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
38 فایل
#جانم _فدای _امام _خامنه‌ای (مدظله‌العالی) #امام‌ _زمان (عج) #حجاب #انقلاب #شهدای _دفاع _مقدس #شهدای _مدافع _حرم #جمهوری _اسلامی _ایران #جهاد_تبیین #جهاد _فرزند_ آوری ارتباط با ادمین @IMAMKHAMENEI313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💛🙏شکر گزاری🙏 💛❤ نویسنده‌ای مشهور، در اطاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: "سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌ام از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!" در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: "سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند. " و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!" نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. نتیجه آن که در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه امتنان و شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد... ‌‎ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌@Masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔مهمترین کارهای شیطان... 🎙استاد عالی اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌@Masafe_akhar
📚 حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود. حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.🏰 روستاییِ بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.😟 به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.👘 حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراهِ افسار و پالانِ خوب به او بدهید. حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پسِ گردنِ او نواخت.👋 همه حیران از آن عطا و حکمتِ این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.😳 حاکم پرسید : مرا می شناسی؟؟🤨 بیچاره گفت : شما تاجِ سرِ رعایا و حاکم شهر هستید.👑 حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.😓 حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوسِ سلطانِ کرامت و جود حضرت رضا (ع) رفته بودی دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی😒🐎 یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.🥰 فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.📚
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید. نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند. وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند. سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد. 📖غزنویان 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی شبلی به شهری می رود آن زمان که عکس و بنر نبوده که همه همدیگر را بشناسند. شبلی به نانوایی رفته درخواست نان می کند، ولی چون لباس مندرس و کهنه ای به تن داشت نانوا به ایشان نان نداد. شبلی رفت. مردی که آنجا بود همشهری شبلی بود، به نانوا گفت: این مرد را می شناسی؟ نانوا گفت: نه. آن مرد گفت: این شبلی بود. نانوا گفت: من از مریدان اویم. سپس دوید دنبال شبلی که آقا من می خواهم با شما باشم. شاگرد شما باشم. شبلی قبول نکرد. نانوا گفت: اگر قبول کنید من امشب تمام آبادی را شام می دهم. شبلی قبول کرد. وقتی همه شام خوردند نانوا گفت: شبلی من سوالی دارم. شبلی گفت: بپرس. نانوا گفت: دوزخ یعنی چه؟ شبلی جواب داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی ولی برای رضای دل شبلی یک آبادی را شام دادی. به قول مولوی پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زان که بد مرگی است این خواب گران 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
فوق العاده زیباست این حکایت 👌 خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد. غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد. خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد. پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى. غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت." روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى. غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست. "صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. "همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز" هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک اجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد. گفتند: چرا چنین مى کنى؟ بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من، خانه من، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود. 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
جهل مذهبی پهنایی به درازای تاریخ دارد ... زکریای رازی در اواخر عمر به خاطر اعتقاداتش در دادگاه های مذهبی بارها محاکمه شد. اما نارحت کننده است که بدانید در این محاکمه ها آنقدر کتابهایش بر سرش کوبیده شد که بینایی خود را ازدست داد و نابینا ازدنیا رفت!! می‌گویند شاگردانش به او گفتند حکیم شما بدتر از این را معالجه نمودی پس چرا خود را معالجه نمی‌کنید. در جواب حکیم گفت : بینا شوم که چه چیز را ببینم سیاهی جهل قدرت فاسد و روزگار بد و سخت مردمان. گمان کنم همان کور باشم کمتر زجر میکشم   🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
چوپانی ماری را ازمیان بوته های آتش گرفته نجات داد و درخورجین گذاشته وبه راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمد و گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟ چوپان گفت : آیاسزای خوبی این است؟ مار گفت : سزای خوبی بدی است...!!! و قرار شد تا از کسی سوال کنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند چاره ی کار را. روباه گفت : من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم. برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند ، مار به استمداد برآمد و روباه گفت : بمان تا رسم خوبی از جهان بر افکنده نشود. نه باید مثل چوپان خوب خوب بود. نه مثل مار بد بود باید مثل روباه بود و دانست چه کسی ارزش خوبی کردن دارد! 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست. روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می کنی؟ بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند. هارون گفت:آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود. هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. آنگاه بهلول گفت:ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی. هارون قبول نمود. آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد. سپس بهلول گفت:ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند. 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
ميهن‌پرست مي‌گويند: زماني که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ايران ارد دوم از جنگ برمي‌گشت به پيرزني برخورد. پيرزن به او گفت: وقتي به جنگ مي‌رفتي به چه دل‌بسته بودي؟‌ گفت: به هيچ! تنها انديشه‌ام نجات کشورم بود. پيرزن گفت: و اکنون به چه چيز؟‌ سورنا پاسخ داد: به ادامه نگاهباني از ايران‌زمين. پيرزن با نگاهي مهربانانه از او پرسيد: آيا کسي هست که بخواهي به خاطرش جان‌دهي؟‌ سورنا گفت: براي شاهنشاه ايران حاضرم هر کاري بکنم. پيرزن گفت: آناني را که شکست دادي براي آيندگان خواهند نوشت: کسي که جانت را برايش مي‌دهي، تو را کشته است و فرزندان سرزمينت از تو به بزرگي و از او به بدي ياد مي‌کنند. سورنا پاسخ داد: ما فدايي اين آب‌وخاکيم. مهم اين ست که همه قلبمان براي ايران مي‌تپد. من سربازي بيش نيستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه مي‌شناسند و آن‌من نيستم. پيرزن گفت: وقتي پادشاه نيک ايران‌زمين ازاينجا مي‌گذشت همين سخن را به او گفتم و او گفت: پيروزي سپاه در دست سربازان شجاع ايران‌زمين است نه فرمان من. اشک در ديدگان سورنا گرد آمد، بر اسب نشست. سپاهش به‌سوي کاخ فرمانروايي ايران روان شد. ارد دوم، سورنا و همه ميهن‌پرستان ايران هيچ‌گاه به خود فکر نکردند. آن‌ها به سربلندي نام ايران انديشيدند و در اين راه از پاي ننشستند. 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
یکی از حاکمان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده و در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... هر جا که بره یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کنه. دیگر نمی‌تونه شکار کنه، چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌ده. بنابراین گرسنه می‌مونه صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌ده و تنها میشه. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم آشفته می‌کنه و... بله دوستان این داستان میتونه تمثیل زیبایی از افکار و احساسات حل و فصل نشده ذهن باشه. هرجا بریم با خودمون حملش می‌کنیم، آن هم با چه سر و صدایی 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
دستور خدا شهسواري به دوستش گفت: بيا به کوهي که خدا آنجا زندگي مي‌کند برويم. مي‌خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هيچ کاري براي خلاص کردن ما از زير بار مشقات نمي‌کند. ديگري گفت: موافقم؛ اما من براي ثابت کردن ايمانم مي‌آيم. وقتي به قله رسيدند، شب شده بود. در تاريکي صدايي شنيدند: سنگ‌هاي اطرافتان را بار اسبانتان کنيد و آن‌ها را پايين ببريد. شهسوار اولي گفت: مي‌بيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما مي‌خواهد که بار سنگين‌تري را حمل کنيم. محال است که اطاعت کنم. ديگري به دستور عمل کرد. وقتي به دامنه کوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگ‌هايي که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، را روشن کرد. آن‌ها خالص‌ترين الماس‌ها بودند. مرشد مي‌گويد: تصميمات خدا شايد ازنظر ما سخت باشد، اما همواره به نفع ما هستند. 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor
. ✅از كجا دانستند؟ 🔸 يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند. ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛ براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان 🌹بزن رو لینک زیر و با ما همراه باش 😊 به کانال فرکانس 313 ظهور بپیوندید https://eitaa.com/Fercans313Zouhor