زمان:
حجم:
2.88M
💬6
֎📋 #همراه_با_اساتید 2 ۩֍
🎤 #استاد_پاسخگو
💼 #استاد_جعفری
#بخش_اول
📜 @Fetrat_Base📜
┗🔅▬▬▬►🌟┛
📃۩8⃣5⃣1⃣۩
شهیده بنت الهدی صدر2Women&1Man-001.mp3
زمان:
حجم:
5.1M
💬2
֎📋 #داستان_صوتی 1 ۩֍
🎶 #داستان «دو زن و یک مرد»
عاشقانهای عربی!
#بخش_اول
📜@Fetrat_Base📜
┗🔅▬▬▬►🌟┛
📃۩9⃣4⃣4⃣۩
📋 سرفصل مباحثی که دیروز در کارگروه #فن_بیان_بانوی_دوست_داشتنی تدریس شد👇
📌 #مقدمات
#بخش_اول
#دستهبندی_فنبیان
📌 #لحن_کلام (۱)
#سرعت
📌 #لحن_کلام (۲)
#قدرت و #بلندی
📌 #لحن_کلام (۳)
#معصومانه و #مظلومانه
📌 #لحن_کلام (۴)
#پیشنهادی
📌 #لحن_کلام (۵)
#عدمآمرانه و #دستوری
📌 #لحن_کلام (۶)
#عدم_توبیخ، #تحقیر، #بازخواست، #بازجویی و...
📌 #ادبیات_گفتاری
انتخاب لغات، لغات کلیدی، مترادفات، لفونشر، واج آرایی و...
📌موقعیتها:
#حرف_دل_زدن، #بیان_نیازها، #مخالفت_کردن
🆔 @Fetrat_Base
✨ #خاطره_کربلا ✨
👤 #شرکت_کننده_12
🔆 #بخش_اول
🌹 اولین زیارت 🌹
من تا باحال زیارت عتبات نرفته بودم خیلی تلاش کردیم ولی هر بار قسمت نمی شد همسرم هر سال اربعین می رفت و سفت و سخت می گفت جای خانم و بچه نیست ما هم می گفتیم چشم و تنها امید به دست امام حسین داشتم و اصرار خاصی نمی کردم که یه وقت ناراحت نشه تا اینکه پارسال با سختی مواجه شد که امکان نرفتن قوت گرفت بهش گفتم اگه می خوای بری نذر کن سال دیگه ما رو هم ببری انشاالله کارت درست می شه. یه نگاهی کرد دلم امیدوار شد کارش درست شد و رفت......
از پارسال هر روز با یه اضطرابی منتظر بودم چیزی بهش نگفتم ولی منتظر عنایت امام حسین بودم .....
از اولی که راهپیمایی اربعین شروع شد و ما براش له له زدیم یه بچه داشتم الان دیگه سه تا داشتم و یکی هم شش ماهه باردارم اصلا محرم و صفر رو نمی دونم با چه حالی طی کردم تا به حوالی اربعین رسیدم توی دلم غوغایی بود که اصصصصصصلا فکرشم نمی تونید بکنید با کوچکترین چیزی اشکم می ریخت و توی دلم می گفتم یعنی امام حسین با این وضعیت ما ..... چه جوری؟...… ولی جرات حرف زدن با همسرم رو هم نداشتم اونم چیزی نمی گفت.... مبادا بگه نه....
ولی قربون امام حسین کارها همین جور رو روال طی می شد پاسپورتا جور شد.... کارا ردیف شد ... دوتا کالسکه جور کردیم قرار شد با ماشین خودمون تا مرز بریم ولی نمی دونم کار خدا و امام حسین هی سفر جلو می افتاد تا قرارشد فردایشهادت حضرت رقیه راه بیفتیم البته من شاکی بودم می گفتم آخه چننننند روز تا اربعین؟؟؟ هنوز موکبا راه نیفتاده .... و ما راه افتادیم با جمعی از بستگان راه افتادیم. هنوز فقط خانواده خودمون از وضعیت من اطلاع داشتن قرار گذاشتیم بعد از کربلا به بقیه بگیم ... همونا هم که می دونستن می گفتن با یه حالت تعجب خاصی می گفتن چه جوری می خوای بری و من فقط می گفتم من باید برم دلم رفته دیگه طاقت ندارم ....باید برم ....همیشه آرزوم بود اولین زیارتم اربعین باشه... من می تونم
حدیثی توی ذهنم همیشه چرخ می خورد که خیلی امید وارم می کرد. همیشهههههه.....
با این مضامین اگه کسی نیت کاری رو بکنه خدا توانش رو درونش قرار می ده
و من واقعااااا نیت کرده بودم که برم...
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
و من عاشقانه پا در این مسیر نهادم دیگه تحمل گذشت زمان و لحظه ها رو نداشتم دوست داشتم خیلی سریع برسم هی خودمو کنار ضریح امام حسین می دیدم طاقتم طاق تر می شد
من همیشه در مسیر رفتن برای زیارت چون خیلی ذوق دارم اصلا طول مسیر هرچقدر که با سختی باشه و طول بکشه خسته نمی شدم ولی موقع برگشت خیلی بی حوصله می شدم چون دیگه انگیزه ای نداشتم دوست داشتم خیلی سریع برگردم ولی این بار کاملا متفاوت بود اصلا حوصله راه رو نداشتم توی رفتن هی بخودم می گفتم چرا هی نگه می دارن . بریم
دیگه موقع برگشتن دلم اصلا جدا نمیشد هر قدمی که بر می داشتم مثل کوهی سنگین بود و حالم خراب...
خلاصه تعریف کنم رسیدیم مرز خیلی راحت از مرز رد شدیم خیلی راحت ماشین پیدا کردیم کولر دار... تقریبا تمام ماشینهایی که سوار شدیم کولر داشت غذا و خورد و خوراک وتنقلات برای خودمون و بچه ها که دیگه نگم... اول سامرا رفتیم عجب حال و هوایی داشت... همه چی هم خیلی خوب بود یه شب موندیم فردا رفتیم کاظمین اونجا هم خیلی خوب و با صفا بود... همه چیز بوی امام رضا رو می داد...
فرداش رفتیم نجف حرم امیرالمومنین که غرق در نور بود و اونجا رو مثل تکه ای از بهشت با همون آرامش و سرور... و من مست بودم......حال هوای دختری رو داشتم که بعد از مدتها اااااا پدرش رو می بینه......و همه چیز عالی و خوب بود از نجف دیگه نمی تونستم بیام بیرون حال بسیار عجیبی داشتم تمام وجودم رو نجف گذاشتم و کشون کشون کنار همراهان از نجف خارج شدم چون چشمم به روبرو و حرم اربابم دوخته شده بود ،تونستم ازش خارج بشم و هر لحظه حرم امام حسین روبروم می دیدم.... دیدن مردم عراق که با چه ذوق و شوقی پذیرایی می کردن و بچه های کوچیک که خوشآمد می گفتن منو متجب می کرد اینم بگم در تمام لحظاتی که اونجا بودم اصلا احساس نکردم که در یک کشور غریب هستم و از کشور خودم خارج شدم همش احساس وطن خودمو داشتم و خیلی راحت بودم و مسیر تا کربلا رو طوری طی کردم که احساس می کردم توی هوا راه می رم اصلا روی زمین نبودم با این شرایطم قراری که روی عمودها می گذاشتن تقریبا همیشه اولین یا جزو اولینها بودم که می رسیدم و چشمم فقط رو جلو و حرم ارباب رو جلوم می دیدم البته توی این حال و هوا همه نگران من بودن مادرم که خیلی نگران بود بهش گفتم من اصلااااااا نگران هیچ چیزی نیستم و فرد دیگه ای مراقب منه تو هم نگران نباش و با این افکار این موقعیتی که اینجا هستی رو از دست نده... با تعجب نگاهم کرد...
ادامه دارد... 🌹