هدایت شده از _
دیشب تو دسته حسین ستوده بودیم روبروی گنبد اقا ابلفضل یهو اقای ستوده شروع کرد به خوندنه : اومدم اعتراف کنم ، با تو دلم رو صاف کنم
من کم اوردم به ابلفضل ..
چقدر دلم برای دیشب تنگ شد .
خونه ی مامانبزرگمیم. بعد من داشتم لباس های محجبم رو میپوشیدم چون شوهر عمم داشت میومد.
بعد من از محرم تا آخر صفر مشکی میپوشم.
بعدم مامانبزرگم گفت که اره تو نوجوونی و همش مشکی میپوشی، افسردگی میگیری و فلان و بیسار.
با لحن بدیم گفت، یه اتفاقی افتاده بود و عصبانی بود و احساس میکنم خشمش رو روی من خالی کرد.
منم چیزی نگفتم و اومدم تو اتاق کتابمو بخونم.
بعدش صدای مامانمو میشنیدم که ازم دفاع میکرد، و خیلی حس خوبی گرفتم:)
بعدم عمم اومد تو اتاق و لپم رو بوسید و گفت خودت باش و کاریم به حرف بقیه نداشته باش جونِ عمه 🥲✨✨✨
عمم واقعا خیلی خوبه، تحصیل کرده و باسواد و بخصوصصص کتابخونه. و از بین اعضای خانواده خیلی دوستش دارمم:)
واقعا اون لحظه اشک تو چشمام جمع شد و با کارش حالمو خیلی خوب کرد:)))))
امروز از کنار چند تا موکب رد شدیم، شهر پر از زائرای خستهی تازه برگشته ست. با اینکه یه هفته پیش برگشتم اشک تو چشمام جمع شد و بهشون حسودی کردم ..
هدایت شده از سبز جاندار"
اون شب رو اختصاص دادیم به پخش کردن گیره و کش موهایی که دستمون بود. دو تا گیره یاسیرنگ رو یادمه به دو خواهر دادم اونم کاملا شانسی هم رنگ در اومد. چشماشون پر از ذوق بود و یکیشون خیلی بامزه بهم گفت «تنکیو». حاجآقا سیاوشی گفت: «قدمهاتون رو با یه شهید تقسیم کنید.» و کی بهتر از تو هادی؟ تو که تو مسیرم خودتو بهم نشون دادی، وقتی عکستو گردن اون آقاهیه دیدم انقدر ذوق کردم که از کاروان جدا شدم و دویدم پیشش و بالاخره با هر سختیای که بود، عکس گرفتم. بچهها هم به کارهام که مربوط به تو میشد میخندیدن، آخه واقعا شبیه دختر بچهها میشدم. شب دوم شب سختی بود برای همه گروهها، خیلیها نتونستن بیشتر از ۲۰۰ عمود برن و با ماشین تا محل اسکان برده شدن. من اما با اینکه درد داشتم دلم نمیخواست اون شب انقدر زود تموم بشه چون قدمهام برای خودم نبود، حدود ۱۰۰ عمودم بیشتر از بقیه رفتم، ولی بازم تو مسیر مصدوم شدم و در نهایت با ماشین منو بردن اسکان.