داستان زندگی #شهید_جواد_تیموری
#شهید_مجلس
#خواب_امام_زمان_عج
🔸هروقت شب قدر ميشد بايد خودشو به مراسم حاج محمود ميرسوند ميگفت حال خوبي پيدا ميكنم هميشه و همه جا با هم ميرفتيم ديگران از شباهتمون فك ميكردن برادريم دوتا پسر عمو هم سن و سال و هم كلاس و هم دانشگاه و همرزم از حريم مقدس حضرت زينب سلام الله
اولين بار حدودا سه سال پيش، كه نيت رفتن به سوريه به دلمون افتاد ، مراسم دعاي كميل حاج محمود بوديم ، كه يكي از بچه ها گفت اگه تمايل دارين هفته اينده عازميم و ماهم از خداخواسته درس و دانشگاه رو گذاشتيم كنار و به عشق دفاع از حرم تدارك رفتن رو ديديم
قرار بود سه ماهه برگرديم كه حدوداي پنج ماه شد و من تو اين سفر از ناحيه پا مجروح شدم و جواد از ناحيه دست ،
بمحض رسيدن به تهران براي درمان مجبور به بستري شديم و جواد بعد از دو روز مرخص شد و من تا يكماه بستري بودم و دو تا عمل روي زانوم انجام شد و با عصا مرخص شدم و در ارزوي اعزام مرحله بعد موندم چون حداقل تا سه ماه نميتونستم و نبايد پاي راستمو حركت ميدادم
🔸بعداز امتحانات اون سالِ دانشگاه كه ترم اخر ارشد بوديم و پايان نامه هم رو به اتمام بود و داشتيم نفسي تازه ميكرديم كه خبر قبولي دكترا هر دوي مارو مشتاق تر از قبل كرد ولي نه خانواده من براي ازدواج كوتاه ميامدن و نه خانواده عموم...
💠 مادر جواد و مادر من اصرار به ازدواج ما قبل از شروع دكترا داشتن و نميدونستن كه ما اينقدر كه با فكر رفتن به سوريه و دفاع از حرم مقدس حضرت زينب س زندگي ميكنيم به ازدواج فكر نميكنيم
اتفاقا جواد در گيرودار رفت و امد به دانشگاه ، با يكي از همكلاسي ها كه موضوع مشتركي در پايان نامه داشتن اشنا ميشه و از حجاب و متانت و وقار شون خوشش مياد و ادرس ميگيره و باتفاق خانواده و بعداز چند مرحله رفت و امد ، مراسم نامزدي در شب مبعث پيامبر برگزار ميشه ، حالا ديگه مادرم دست از سر من بر نميداشت كه بايد براي منم استيني بالا بزنه و از دختر عموم(خواهر جواد) خواستگاري كنه،
كه منم كوتاه اومدم و هفته بعداز نامزدي جواد به خواستگاري خواهرش (كه دختر عموم ميشد) رفتم و ماهم باهم نامزد شديم....
كه بعداز دوهفته ، از پادگان خبر اعزام به سوريه بهمون اعلام شد
ديگه رضايت گرفتن و دلجويي همسران به بقيه اعضاي خانواده هم اضافه شده بود و سيل اشكي بود كه بايد باصبوري و دلداري جمع ميكرديم....
💠 همه كارها اماده بود و فردا صبح قرار به اعزام بوديم كه متاسفانه شب قبلش جواد در اثر تصادف كه از محل كار بسمت منزل با موتور ميومده يه راننده ون با دنده عقب تو شب باروني، بشدت با موتور جواد برخورد ميكنه و پاي چپ جواد از ناحيه مچ اسيب ميبينه و مجبور ميشه گچ بگيره و براي اولين بار از هم جدا شديم و من عازم سوريه شدم و جواد نتونست بياد و با دلي شكسته به بدرقه ما اومد...(با اتوبوس تا فرودگاه براي بدرقه، همراه ما اومد و از خوابي كه شب قبل با كلي گريه و استغاثه و طلب عفو در نماز شب با خداداشته و خوابش برده،گفت كه خوابديده بود: حضرت صاحب الزمان(ص)كه فقط ايشونو تو خواب نور ديده بوده ، جواد رو به دالوني از نور هدايت ميكنه و اونجا كمربند سبزي به كمر جواد ميبندن و تسبيحي كه ٤٤ دانه داشت بهش ميدن و ميگن روزي يك دانه تسبيح رد كن و همينجا براي دفاع از حريم يكي از فرزندان من بمان.....
ولي با وعده و قول فرمانده كه گفت نهايتا تا دوماه بعد اعزام بعديه ، اروم شد و راضي
ولي من ميدونستم كه جواد بازبغض و ناراحتي دلش با ما بود و عشقش شهادت ....
جواد نيامد....و قسمتش نبود....
ولي من بعد از ٤٤ روز اومدم تهران....
و جواد رو در مراسم تشيع پيكر پاكش در حادثه تروريستي مجلس ، بدرقه كردم....و ياد خوابش افتادم....٤٤دانه تسبيح و كمربند و دالان و دفاع از حريم فرزند صاحب الزمان و.....
جواد با دل پاك وخدايي كه داشت به عشقش كه شهادت بود رسيد.....
#شهيد_جواد_تيموري
راوي : احمدرضا تيموري.
┄┅═══✼■●•●■✼═══┅┄