﷽
اطلاعیه خبری ۲۸۰
✨
#طرح_محرومیت_زدایی #جهادی_درمانی ( مولا امیرالمؤمنین علی علیه السلام)
در #روز_پدر
#زمان⏰
۲۴ لغایت ۲۸ دی ۱۴۰۳
#مکان📌
مناطق کم برخوردار خوزستان
_محورهای تخصصی لازم این #طرح_جهادی:
👇
🔸 متخصص بیماریهای دهان و دندان
🔹 دندانپزشک متخصص
🔸 دندانپزشک عمومی
🔹پزشک عمومی
🔸کارشناس CSSD
🔹 دستیار دندانپزشک
🔸متخصص چشم پزشکی
🔹کارشناس بینایی سنجی(اپتومتریست)
#حرکت✈️
از فرودگاه مهرآباد تهران
#توجه
۱_رفت و برگشت هوایی
۲_ثبت نام فقط از طریق پیام رسان( ایتا _ روبیکا _ بله)
09365096037
#مرکز_فرهنگی_جهادی_بقیةالله عج
🆔 @G313yar
🇮🇷
﷽
🌾تقسیم ۱۲۰ کیسه #آرد_گندم
در منطقه #جازموریان بین کپرنشینان عزیز
توسط نذورات شما خییرین جهادی بقیةالله عج
( به نیت سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان حضرت صاحب الزمان «عج»)
#زمان ⏰
۱۴۰۳/۱۰/۸
#مکان 📌
مناطق #کپرنشین جنوب کرمان
#زهکلوت
💳شماره کارت مرکز جهادی
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۵۱۵۴۰۰۵منتظر حمایت مادی و معنوی شما عزیزان به جهت خدمت در مناطق کم برخوردار و کمتر توسعه یافته، هستیم #مرکز_فرهنگی_جهادی_بقیةالله عج_مردمی 🆔 @G313yar 🇮🇷 #آردگندم
🌹آرامش من...🌹
💐امام علی(ع): انسان بد اخلاق بسیار خطا می کند و زندگی اش بسیار تلخ می شود💐
#مرکز_فرهنگی_جهادی_بقیةالله عج
🆔 @G313yar
« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم »
📖روایت « عزیز زیبای من »
📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
🔹فصل پنجم
🔸صفحه:۱۶۵،۱۶۶،۱۶۷
راوی: خانواده محترم شهیدسلیمانی
ایام فاطمیه در کرمان که مراسم داشتند، برای حاجی مهمان آمده بود.
حاجی سفارش مهمانان را به رضا کرد که:(( اینها غریبهان.
ببر شهررو نشونشون بده و ناهار مهمونشون کن.))
رضا اطاعت امر کرد.
مهمانان را برد یک رستوران خوب که دید تلفنش زنگ میخورد.
از همراهان پدرش بود که گفت:(( رضا کجایی؟ حاجی داره دنبالت میگرده ،زود بیا!)) ((من اومدم مهمونهای بابا را ناهار بدم .
تموم شد، زود میام .))
((نه سریع بیا !حاجی منتظرته.))
رضا با خود فکر کرد درست نیست به مهمانان بگوید زود غذایشان را بخورند.
برای همین صبر کرد تا غذایشان تمام شود
و کمی طول کشید.
تا مهمانان را بگذارد هتل و خودش را به بیت الزهرا (س) برساند،
بیشتراز ده بار به او زنگ زدند.
وقتی رسید حاجی در حال سخنرانی بود .
از در که وارد شد، چشم حاجی به او افتاد و نفس راحتی کشید.
رضا آرامش را در صورت بابا دید .
خاطره ی آن روز خیلی بر قلبش سنگینی میکرد.
بعد از شهادت پدر مدام با او حرف میزد:((بابا، یادته یه روزی تو دنبال من میگشتی،خودم رو بهت رسوندم !
میدونی من چند روز و چند ماه و چند ساله دارم دنبالت میگردم!؟
بابا دیدی من رو تنها گذاشتی! حالا من بدون تو کجا برم !؟چیکار کنم !؟
زینب هم خیلی بیتابی میکرد.
شبها خواب به چشمانش نمیآمد.
مدام عکس و فیلمهای بابا رو نگاه میکرد و اشک میریخت .
شبها تا دیر وقت بیدار بود.
حاجی به خواب کسی رفت و گفت:(( به زینب بگین اینقدر گریه نکنه شبها اصلاً نمیخوابه، بعد همه اش میگه چرا بابا به خواب من نمیاد!؟ خب تو اصلاً خواب نداری!
بعد هم منتظره من برم به خوابش تا با من دعوا کنه چرا شهید شدی!))
ادامه دارد...
#مرکز_فرهنگی_جهادی_بقیةالله عج
🆔 @G313yar
« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم »
📖روایت « عزیز زیبای من »
📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
🔹فصل پنجم
🔸صفحه:۱۶۷،۱۶۸
✍راوی خانواده محترم شهید سلیمانی
زینب این را که شنید تلاش کرد بیشتر به خودش مسلط شود. سعی کرد بپذیرد حیات پدر در کنارشان وجود دارد و قطعاً او لحظه به لحظه با آنها زندگی می کند. این را که پذیرفت اوضاع خیلی فرق کرد. از خوابی که اطرافیان میدیدند .متوجه می شد حاجی از احوالات آنها باخبر است. کافی بود زینب از دست کسی ناراحت شود؛ حاجی فوراً به خواب آن فرد می رفت و میگفت:
«چرا دخترم رو ناراحت کردی؟!»
یک بار خیلی عجیب دلش گرفته بود. روز پدر بود و از اینکه حاجی کنارشان نبود خیلی غصه میخورد. یکی از دوستان زنگ زد و او را آرام کرد. دل داری اش داد و صحبت کرد. تلفن که قطع شد، زینب خیلی آرام تر شده بود. شب همان روز ،آن شخص خواب دید که حاجی به دیدنش آمده در خواب به او گفت:
«ممنون که به دخترم زنگ زدی و دل گرمش کردی! هر کسی بچه هام رو خوش حال کنه خوش حالش میکنم!»
یک بار هم زینب دعوت شده بود به جلسه ای که اعضای کنفرانس وحدت اسلامی با حضرت آقا دیدار داشتند.
شبش خیلی دیر خوابید. با اینکه ساعت گذاشته بود؛ اما بازهم بیدار نشد. حاجی به خوابش آمد، با همان لباس فرم نظامی. تکانش داد و بیدارش کرد:
« زینب، بابا ،بیدار شو! مگه نمیخوای به مراسم حضرت آقا برسی؟!»
زینب نگاهش کرد و گفت:
«پس شما چی؟! شما نمیای؟»
«چرا. ببین من هم آماده شده ام میخوام برم استقبال مهمون هام. اینها مهمون های منن که میان خدمت آقا من هم باید برم استقبالشون. »
زینب از خواب پرید و خودش را به مراسم رساند. تمام وقتی که آنجا بود، احساس میکرد پدرش آنجا حضور دارد و حواسش به همه،مخصوصاً به حضرت آقا هست.
بیماری کرونا که فراگیر شد ،یکی از اقوام خواب حاجی را دید. آمدپیش فاطمه و گفت:
«خیلی باید برای ظهور دعا کنیم!»
«چطور؟!»
حاجی رو خواب دیدم .خیلی ناراحت بود .گفت که یه بلای خیلی بزرگ داره میاد روی کل کره زمین. یه بلایی که همه رو اسیر میکنه. پرسیدم که ما باید چیکار کنیم؟ یه دفعه حاجی خم شد و سجده کرد و شروع کرد به خوندن دعای فرج. بعد که به «الساعه» رسید، گفت که از اینجای دعا بلند فریاد بزنین و از خدا بخواین ظهور امام مون رو برسونه!»
برای بچه ها یادگاری از حاجی زیاد ماند تکه پیراهنی که آوردند و انگشتر و تسبیحش! اما ارزشمندترین آنها چیزی بود که خودش به آنها گفته بود:
«من هر عملیاتی رو به نیت یکی از شماها میرم و ثوابش رو هدیه میکنم به شماها!»
اینکه حاجی حتی در میدان نبرد هم به فکر خانواده و عزیزانش بود،خیلی دل گرمشان میکرد.
حاج قاسم سلیمانی در آرامش ابدی آرام گرفت تا روزی که صاحب الزمان ،امام مهدی (عج) با سپاهی از شهیدان برای برپایی عدل و دادبرگردد.
به امید آن روز شیرین!
#مرکز_فرهنگی_جهادی_بقیةالله عج
🆔 @G313yar