24.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥#کلیپ_ویژه
🔻کوتاه کلاس استاد امان الهی
🔻وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد!
🔻چند دسته مخاطب دانش آموزی داریم؟!
ویژه عملیات دانش آموزی موسسه امیربیان اصفهان
🔻منتظر حضور گرم و صمیمی دوستان هستیم!
🔻«روز دوم اعزام به مدارس از فردا شنبه ساعت ۶ صبح»
🔥دیدن این کلیپ عالی را به همه مبلغین توصیه میکنیم👌
#حاج_اقا_امان_اللهی
#کلاسداری
@gasdak313
بسمالله
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده همه هول خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای جنتآباد شمالی را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک عارضه نادر در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشت بام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه من آن شکلی بودم. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخوان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم و سمت در خروجی رفتم. هنوز در را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما ده روز بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. عجیبتر این بود که فاصله بین شنیدن این خبر تنها بیست روز بود تا لحظه دیدن همسرم، که با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، باید برای داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، مسیر پر رنج مرا طی کنند. تازه معلوم نیست آن موقع اصلا سیزده آبانی باشد...
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم خیلی از مردمان سرزمینهای جنگ زده اطرافمان هم رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید به این و اون باشیم که کلامون پس معرکه است.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!
@gasdak313
پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله:
🔹پشتهای شما از بار گناه سنگین شده است، آنها را با سجدههای طولانی سبک کنید.
#حدیث_روز
@gasdak313
روی پای خدا 08.mp3
10.39M
#روی_پای_خدا ۸ 👣
درک مراتب توکل، آرام آرام، تو را بسمتِ یقینِ قویتر به پیش میبرد.
هر قدر توکلت قویتر میشود
و از غیر خدا بیشتر میبُری ؛
یقینِ تو به الله و مسیرِ پیش رویت بیشتر شده
و شک و تردیدها از وجودت، رخت برمیبندند.
@gasdak313
همه ی ما نمی توانیم کارهای بزرگ انجام دهیم،
ولی می توانیم کارهای کوچک را
با عشقی بزرگ انجام دهیم
🌹صبح بخیر🌹
@gasdak313
در روایتی آمده که رسول خدا(ص) به جابر بن عبدالله انصاری فرمود: «در سفر معراج چهار نور را دیدم. از جانب خدا خطاب شد: این عبدالمطلب، این عمویت ابوطالب، این پدرت عبدالله و این مادرت آمنه است.».( الامامة و التبصرة، ۱۴۰۴ق، ص۳۴.) در روایتی دیگر آمده است: «ابوطالب در روز قیامت در زمره پادشاهان و به سیمای پیامبران محشور میگردد.»( تاریخ یعقوبی، ۱۳۸۴ق، ج ۲، ص۲۹.)
@gasdak313
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 به هر چه که در عالم است…
جهان به نگاه اوست!!
ما قطره ای به دریا؛ دریا محمّد (ص) است...
مبعث پیامبر گرامی اسلام
مبارک باد💐
@gasdak313
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسول اللّه صلي الله عليه و آله :
أنَا شَفيعٌ لِكُلِّ رَجُلَينِ اتَّخَيا فِي اللّه ِ مِن مَبعَثي إلى يَومِ القِيامَةِ
من از هنگام بعثتم تا روز قيامت، شفيع هر آن دو تنى هستم كه در راه خدا با يكديگر، دوستى و برادرى مى كنند.
حلية الأولياء : 1 / 368 عن سلمان ، كنز العمّال : 9 / 4 / 24644
#حدیث_روز
@gasdak313