eitaa logo
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
3.4هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
﷽ 𝟑.𝟔𝐤⇢𝟑.𝟕𝐤 ┊كانال‌اطلا؏رسانی‌طرفدارانِ🤍 𒀭𝘼𝙡𝙞 𝘼𝙠𝙗𝙖𝙧 𝙂𝙝𝙚𝙡𝙞𝙘𝙝🌿 ⌗خوانندہ‌ی‌ارزشی!🕊️ ⌗شاعر،موزیسین‌ومداح‌اهل‌بیت!🌱 ⌗وفرزندشهیدسهراب‌قلیچ‌پور☁️• ⌗ کانال پاسخگویی‌به‌ناشناس↶ @alighelichpv ⌗ و خدماتمون↶ @GHELICH_IR_info
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 23 می‌دونستم هیچ کاری نمی‌تونه بکنه، ولی مضطرب بودم و از کارم احساس پشیمانی می
24 پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برای تماس گرفتن با آقای رحیمی،مسئول خرید مواد اولیه‌ی شرکت، پشت میز کارم نشستم... ولی به جای برداشتن گوشی تلفن، ناخواسته کامپیوتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که روی میز نشسته بود و حرف می‌زد، نشستم. نازی رو توی مانیتور دیدم که وارد اتاق شد و برگه‌ای که مطمئن بودم برگه‌ی درخواست مرخصیه رو به آرام داد. بر خلاف انتظارم که فکر می‌کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن کاغذ اخماش رو توی هم کشید و لبخند تلخی به روی نازی زد و چیزی بهش گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می‌کنه. معنی اخمش رو نمی‌فهمیدم... من بیشتر از اون چیزی که خواسته بود بهش داده بودم ولی اون ناراحت شده بود! با صدای پرهام که با کنایه گفت:" من نمی‌دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی!" به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپیوتر برداشتم که پرهام کلافه از رفتار من از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. رحیمی که گویا از تماس من ناامید شده بود، خودش تماس گرفت و از خالی بودن جای چکی که برای خرید جنس به فروشنده داده بودیم گله کرد. به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از بی‌فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش که پشت میزش نشسته بود توپیدم:" پرهام تو چه غلطی می‌کنی که جای چکا همیشه خالیه؟!..." پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت:" مگه امروز چندمه؟؟" - امروز روز سررسید چکه، پاشو تا این سعیدی به بابام گزارش نداده برو و جاش رو پر کن!! کلافه از جاش برخاست و با برداشتن کتش از روی صندلیش مشغول پوشیدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو به در چشم دوختیم و با بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق شد. با هم چشم تو چشم شدیم. خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت:" اومدم یادآوری کنم جای چکی برای امروزه خالیه،..." من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم:" اونوقت تو الان باید یادآوری کنی؟!" با خونسردی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:" اولا اینکه اصلا وظیفه‌ی من نیست که یادآوری کنم و آقای مدیر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه!... و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم بهشون یادآوری کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیزای دیگه گرم بود و توجهی نکردن!..." پرهام رو اگه کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد و از عصبانیت رگ گردنش بالا اومده بود. با برداشتن سوئیچش از روی میز به آرام زل زد و وقتی کنارم رسید جوری که آرام نشنوه غرید:" بالاخره یه روز من حساب این دختره رو می‌رسم و اون روز هم خیلی دور نیست!..." به حرص خوردن پرهام و حالی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد. با رفتن پرهام آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در رسید تلو تلو خوران دستش رو روی دیوار کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمیده وایستاد... نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دیدم که دست دیگه‌اش رو روی سرش گذاشت به اون که پشتش به من بود نزدیک شدم و رو بهش پرسیدم:"حالت خوبه؟؟" نگاه بی‌رمقش رو به من دوخت و با بی‌حالی روی زمین نشست... وقتی رنگ پریده و بی‌حالیش رو دیدم از اتاق خارج شدم و رو به نازی که حواسش به من بود گفتم:" بیا ببین این دختره یهو چش شد..." نازی خودکار توی دستش رو روی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم رسید متوجه آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پرسید:" آرام خوبی؟؟.." آرام با بی‌حالی جوابش رو داد:" نه خوب نیستم... سرم گیج و چشمم سیاهی می‌ره و حالم هم بده..." خانم رفاهی که وقتی من نازی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بیرون اومده بود، با عجله خودش رو بهمون رسوند و با دیدن رنگ پریده‌ی آرام رو به نازی پرسید:"چی شده؟؟" نازی روی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد:" نمی‌دونم... میگه سرش گیج می‌ره و حالت تهوع داره." خانم رفاهی جای نازی رو پر کرد و گفت:" حتما فشارش افتاده... لطفا یه لیوان آب قند براش بیار!..." نازی بدون هیچ حرفی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام غر زد:" از صبحه که بهت می‌گم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر بار گفتی که خوبی و بیشتر ترشک خوردی. بفرما! اینم نتیجه‌اش!!..." نازی همونجور که لیوان آب قند رو هم می‌زد دوباره وارد اتاق شد و لیوان رو به طرف آرام گرفت ولی آرام دست نازی که لیوان توش بود رو پس زد و بیشتر توی خودش جمع شد. خانم رفاهی لیوان رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت:" یه مقدار از این بخور شاید بهتر شدی..." آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید:" نمی‌تونم!... حالم خیلی بده... حتی دیدنش هم حالم رو بد می‌کنه..." ✍🏻میم.الف
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
والیپر :)🔥⚡️✌️🏻 🎤 @GHELICH_IR
هدایت شده از یـٰارا '
قبلاًفرستادیم؛ولي‌چشم دوباره میفرستیم
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
●°موافقیداگھ شدهرروز مطلبي‌ازنهج‌البلاغھ یا صوتي‌از قرآݩ یا حدیثي درڪانآݪقراربگیره؟؟ :)🌿 🎤 EitaaBot
[…~•°🎼•°~…] وهم‌اڪنوݩ‌ نتایج‌رااعلام میکنم!... هیچی‌دیگھ!...فقط امیدوارم بتونیم اینڪارو هم بکنیم😅🤲🏻 و انشاءلله ڪه پیامای ناشناس و پیوی‌موݩ از انتقاداټ اساتید پُر نمیشه😐🤲🏻🌱 🎤 @GHELICH_IR
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
『 🌿 #حسین_درون 🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
『 🌿 』 دوستان لطفا تا آخر گوش ڪنین موزیکو هی نیاین پیوی بگین کوووو؟! این که نمیگه معشوق😐 ینی شما واقعا اون یاایهالمعشوووووووووق که با سوز میگه به اون بلندی رو نمیشنوین؟!😐🤦🏼‍♂😂