122.7K
●
•
.
منهمانراندهشدهازدرغِیرمارباب؛
نیستغیرازتومراهیچخریدارحُسِین(:🖤
#حسین_درون 🍃
@GHELICH_IR 🖇🥀
دݪمیرودزِدستم،
صاحبدلاݩخدارا...
درداڪهرازپنهاݩ*
خواهدشدآشڪارا↻🌿
#علیاکبرقلیچ
هدایت شده از 🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
هدایت شده از 🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
Rakate Hashtom.mp3
7.42M
موزیڪ🎼●°🍊
#رکعت_هشتم ورژن جدید:)💛
🎧 @GHELICH_IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱✨
✧صلواٺخاصہۍامامࢪضا(؏)🍃🌸
🕊مافقیریموࢪضاضامنحجفقراسٺ
بارگاهشبہخداقطعہاےازعرشخداسٺ
#علی_اکبر_قلیچ
⋮❥|@GHELICH_IR•🌥✨•
•🌿•🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 •🌿•
#استوری_جدید
#علی_اکبر_قلیچ 💛🌿
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
هدایت شده از 🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
00:00
بِخوآنێدمَـــــرآ
ٺااِسٺِجابټڪنمـ شُمـــآࢪا(:🌱
_🌿_
میگفٺ:
هۍنگودلم اینطورۍمیخواد
دلم اونطورۍمیخواد...,
ببین خداچےمیخواد♡ :)🌱
تاوقتۍپیروخواهش هاۍدل باشۍبهـ جایۍنمیرسے...💔
✍🏻شیخ رجبعلی خیاط
یکي از لحظهها ی شکارشدھ👀💛🎤
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 39 به پرهام که هنوز هم چهرهاش ناراحت بود نگاه کردم و اون در حالی که از روی مب
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 40
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم.
خودش رو بهم رسوند وگفت:"میدونم که یه تشکر خشک و خالیمن جوابگوی لطفی که شما بهمون کردین نیست.ولی بازم ممنون!"
به چهرهی شاد و لب خندونش نگاه کردم و بیاراده گفتم:"همین لبخندی که روی لب تو نشسته از هر تشکری برام با ارزشتره."
نگاهش متعجب شد و چشماشو سریع انداخت پایین. از مقابلش گذشتم و به سمت در خروجی بیمارستان پا تند کردم...
فرداش آرام شاد رو از توی مانیتور تماشا میکردم که با یک جعبهی شیرینی توی دستش توی شرکت میچرخید و به کارمندا بابت سلامتی داداشش شیرینی تعارف میکرد.
چشم از مانیتور گرفتم و برای بار دوم ارقام توی کاغذ رو خوندم ولی چیزی ازش سر در نیاوردم و کلافه نفسم رو بیرون دادم و برای دیدن پرهام از اتاق خارج شدم.
دخترا وسط سالن دور آرام جمع شده و حسابی سر و صدا به راه انداخته بودن که با دیدن من که بهشون نزدیک میشدم ساکت شدن و به من نگاه کردن.
وقتی بهشون رسیدم متعجب و سوالی نگاهشون کردم که مبینا رو به من با شوخی و شیطنت گفت:" آقا به خدا تقصیر آرامه که نمیزاره ما به کارمون برسیم!"
آرام بهش چشم غره رفت و گفت:"کوفت بخوری که این همه شیرینی رو خوردی و هنوز هم دهنت داره میجنبه و منو راحت میفروشی!"
مبینا خامهی سر انگشتش رو مکید و گفت:"این که نمک نداشت که بخوام نمک گیر بشم!"
خانم رفاهی حرف مبینا رو تایید کرد و گفت:"مبینا راست میگه...این آرام از صبح که اومده نذاشته هیچ کس کار کنه و همه رو دور خودش جمع کرده."
چشمای آرام گرد شد و گفت:" خانم رفاهی شماهم؟!"
+خب مگه دروغ میگم؟!
مبینا به پهلوی آرام سقلمهای زد و گفت:" آرام نمیخوای به آقای رئیس شیرینی تعارف کنی؟؟!"
مبینا "آقای رئیس" رو غلیظ گفت و من با ابروی بالا پریده آرام رو نگاه کردم که جعبهی شیرینی رو جلوم نگه داشت و بهم تعارف کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و با برداشتن شیرینی و تشکر کردن به سمت اتاق پرهام رفتم و در همین حال صدای مبینا رو شنیدم که گفت:" خب دیگه آقای رئیس آخرین نفر بود. بقیهاش دیگه مال منه!"
آرام جوابش رو داد:"حتی اگه مجبور بشم تا آخر وقت همهاش رو یک نفری میخورم ولی به شما آدم فروشا هیچی نمیدم!"
با این حرفش سر و صدای بقیه رو در آورد و من با قرار گرفتن تو ی اتاق و بستن در دیگه چیزی نشنیدم.
پرهام با دیدن چهرهی خندون من لبخند معنیداری گوشهی لبش نشست و گفت:"میبینم این عشقه بد بهت ساخته...!"
شیرینی توی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیزی نگفتم که پرهام ادامه داد:"فکر کردی چجوری بهش بگی؟"
-چی بگم؟
+اینکه عاشقش شدی.
-فعلا که مطمئن نیستم این حسه اسمش عشق باشه. تا بعد هم یه فکری برای چجور گفتنش میکنم...
کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم:"پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده."
پوزخندی زد و گفت:"بایدم سر در نیاری! آخه سرت به جای دیگه گرمه!..."
جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم.
پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک میگفت و تیکه میانداخت و من این متلکها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام میدونستم...
✍🏻میم.الف
•🌿•🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 •🌿•
#استوری_جدید
#علی_اکبر_قلیچ 💛🌿
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
راهۍستراهعشق،
ڪههیچشکنارهنیسٺ؛
آنجاجزآنکہسربسپارند
چارهنیــــــــــــــــــــسټ! :')🌿
#علی_اکبرقلیچ
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 40 با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. خودش رو بهم رسوند وگفت:"میدونم که یه تشکر خشک
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 41
روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم.
با شنیدن تقهای که به در خورد مغرورانه به پشتی صندلی تکیه دادم و با گفتن بفرمایید به در خیره شدم.
وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و به سمت میز کارم اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیرهی من کاغذای توی دستش رو روی میز گذاشت و منتظر امضای من موند.
مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمیکنم، متعجب نگاهم کرد و گفت:" نمیخواین امضاش کنین؟؟"
لبخندی گوشهی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم:"چرا انقدر عجله داری؟"
+من عجله ندارم.
-ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی.
+نه اینجوری نیست.
-پس دوست داری بمونی؟؟
با گیجی و کلافگی گفت:" ببخشید من متوجه نمیشم. چه ربطی داره که من بخوام برم یا بمونم؟؟"
-برام مهمه.
+چی براتون مهمه؟
خودم رو مشغول بررسی ارقام روی کاغذ نشون دادم و گفتم:"اینکه بدونم چه حسی نسبت بهم داری..."
با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ روی میز بود ولی میدونستم با چشمای گرد شده نگاهم میکنه.
سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت:" من بیرون منتظر میمونم تا کارتون تموم بشه..."
یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:"من فقط ازت پرسیدم چه احساسی نسبت به من داری و تو اگه سختته میتونی جواب ندی. دیگه چرا فرار میکنی؟!"
به طرفم برگشت و گفت:" من فرار نکردم. اصلا چرا شما باید یه همچین سوالی رو بپرسین؟؟"
-چون میخوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من داری یا نه.
چهرهاش اخمو شد و پرسید:" میتونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه؟"
-حس دوست داشتن...
✍🏻میم.الف
هدایت شده از 🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
دݪمیرودزِدستم،
صاحبدلاݩخدارا...
درداڪهرازپنهاݩ*
خواهدشدآشڪارا↻🌿
#علیاکبرقلیچ