فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ادیت 🌼✨
.
.
¦قٰد نَرَيٰ تَقَلبٰ وَجهِڪٰ في السٰماء🌱 ¦
وقتٰے ڪہ دلٰت تنٰگ میشود
بہ آسمـٰان نگـاه ڪن|👀✨
.
.
بقره/144
🎧 @GHELICH_IR
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 6
در حالی که به سمت در میرفت تا از اتاق خارج بشه، گفت:"هه! تو سایهی همچین آدمایی رو با تیر میزنی...من الان به نازی میگم تا بهش بگه بیاد و ببینیش..."
باقی مانده نسکافهام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم؛
چند دقیقهای گذشت تا اینکه تقهای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر مشغول نشون دادم.
وارد اتاق شد و رو بهم سلام کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی میز به حرکت درآوردم...
چند ثانیهای گذشت و وقتی دید من بهش اعتنایی نمیکنم و حرفی نمیزنم، با کلافگی گفت:" ببخشید با من امری داشتین؟..."
با تعجب ابروهام رو بالا انداختم...
این صدا عجیب برام آشنا بود...!
خیلی سریع به طرفش چرخیدم و با ابروهای بالا افتاده نگاهش کردم...
با دیدن دختر چادری روبه روم متعجب شدم و ناخواسته لبخند بدجنسانهای گوشهی لبم نشست.
اون هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پرید:"...شما...!"
- بله! من...ما...! کجا هم دیگه رو دیدیم؟
حالا میتونستم حالش رو بگیرم و خودش هم این رو فهمیده بود که جوابی نداد و اخم روی صورتش نشست.
وقتی جوابی نداد، ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:"کجا...؟"
نفسی از سر حرص کشید و جواب داد:"جلوی در آسانسور."
- آها ! حالا داره یه چیزایی یادم میاد... من یادم نیست کِی بوده ، تو یادته؟...
+ دیروز.
- و امروز...
+ ببخشید، ولی فکر نمیکنم اینکه ما قبلا کجا همو دیدیم ربطی به کارمون داشته باشه.
- اتفاقا داره ! چون من با کارمندایی که به رئیسشون بیاحترامی میکنن و زبون دراز هم هستن آبم توی یه جوب نمیره.
+ من یادم نمیاد بهتون بیاحترامی کرده باشم...
- ولی من خوب یادمه !
چیزی نگفت و در عوض نگاهش رو به زمین دوخت.
از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:"من معذرت خواهی بلدنیستم، یعنی به کارم نمیاد که بخوام یاد بگیرم ! ولی تو باید یاد داشته باشی!"
خیلی خونسرد جواب داد:"من کاری نکردم که بخوام بخاطرش از کسی معذرت بخوام."
از جام برخاستم و جلوی میزکارم دست به سینه وایستادم و به میز تکیه دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم:" اگه میخوای اینجا کار کنی، اول اینکه باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پوشیدنت باید عوض بشه و سوم اینکه موقع حرف زدن باهام باید تو چشمام نگاه کنی!
+ من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم...و اگه منظورتون از لباس پوشیدن چادرمه، که باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد کار کردنم نداره.
- برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ریخت لباس پوشیدنا کنار نمیام !
+ من روزی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم بهتره که کنار بیاین...
- این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه ! از فردا هم تو با این وضع و ریخت به شرکت من نمیای....!
✍🏻الف.میم
#بک_گراند 🌼🤞🏻
یِـــڪ...
ڪَربَــلامـُــقــابِــل
هـَــراِنتِـــخـــابِمـــاســت:))💛✨
🎧 @GHELICH_IR
هدایت شده از یـٰارا '
سلام✋🏻🌷
جداً؟! خب میشهبراۍاین ایدی بفرسٺینش؟
@HASANEIN_IR
آخهتاجایۍڪہمنیادمه توبغداد نداشتناجرا🙄🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یک_دقیقه ⏱🖤
عشــ♡ــــــقٺۆ
بامـــــݧرفێــــــــــقہ🤞🏻❤️
🎧 @GHELICH_IR
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 6 در حالی که به سمت در میرفت تا از اتاق خارج بشه، گفت:"هه! تو سایهی همچین آد
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 7
+ چشم.
از تغییر موضع یهوییش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم، پشت میزم نشستم.
به برگهای که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدای بلند مشغول خوندنش شدم:" آرام محمدی،...دارای مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار توی بخش حسابداری شرکت..."
بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:"میدونی همهی کارمندای من فوق لیسانسن؟!"
سوالی نگاهم کرد، که ادامه دادم:" خیلی باید توی کارت دقت کنی، چون کوچکترین اشتباه از سوی تو ،منجر به اخراجت می شه !..."
چیزی نگفت و در همین حال تقهای به در خورد و اون که پشت در وایستاده بود، برای این که شخص پشت در وارد اتاق بشه از در فاصله گرفت، که پرهام سرش رو از لای درِنیمه باز توی اتاق کرد و گفت:"میتونم بیام تو؟..."
بهش اجازه دادم بیاد تو و دیدم که اخمای دختری که حالا میدونستم اسمش آرامه توی هم رفت و نگاه اخموش رو به من دوخت.
پرهام خیلی ریلکس روی مبل جلوی میزم نشست و به آرام خیره شد. ولی آرام حتی نیم نگاهی هم بهش ننداخت و یه جورایی به نظر میرسید که سعی داره وجودش رو نادیده بگیره...
رو به آرام با ملایمت گفتم:" شما میتونی بری و به کارت برسی..."
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست، که پرهام که تا اون لحظه با تعجب به من نگاه میکرد، مثل برق گرفتهها گفت:" بله بله؟! نفهمیدم چی شد! تو الان با این دختره چجور حرف زدی؟!..."
- انقدر ترش نکن ! قراره از فردا جوری که تو دوست داری بیاد سر کار.
+ یعنی چی؟
- یعنی بدون چادر.
+ محاله !
- حالا فردا خودت میبینی... طرف از اوناییه که دنبال بهونه میگرده تا چادری نباشه و حتما به اجبار تا حالا هم چادر سرش کرده.
+ چادرش به جهنم ! جوری با آدم رفتار میکنه که انگار اصلا وجود نداری !
- اونش هم به مرور زمان درست میشه...
+ برو بابا ! من منتظر اخراجش بودم، بعد تو میگی میخوای بسازیش ؟!
- نمیتونم اخراجش کنم.
+ چرا اونوقت؟!
- چون اولا این سه تارو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما این یکی سرگرمی خوبه.
پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول رسیدگی به آمار و ارقام بازدهی شرکت و مقایسهشون با ماههای قبلو.... شدم و اون که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حرفی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد.
تا ظهر مشغول رسیدگی به همون چندتا برگه و گفتوگوی تلفنی با سعیدی، مدیرعامل کارخونه، بودم.
هر چه به آخر ماه نزدیکتر میشدیم وقت من هم توی شرکت بیشتر پر میشد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت میموندم. به خصوص توی فصل زمستان که روزا کوتاهتر بود و تا چشم به هم میزدم شب میشد.
بابا همیشه توی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکزی سر میزد و میشد گفت:" فقط روزایی که برای بستن قرداد بهش نیاز بود و وقتایی که من نبودم به اینجا سر میزد.
همیشه می گفت دوست دارم توی کارخونه باشم چون دیدن کارا و چرخیدن چرخ تولید و سرکار بودن کارگرا بهم آرامش میده..." ولی من برعکس اون دفتر لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدای کارخونه ترجیح میدادم......
✍🏻میم.الف