آرام در کوچه راه میرفت و فرشتگان، خود خاک زیر پایش شده بودند...
به سمت مسجد میرفت، مسجدی که پس از پیامبر، محل تجمع کفر آمیز مردم شده بود...
میرفت تا برای مردم سخن بگوید، تا آنان را از خواب غفلت بیدار کند...
اما خود میدانست که این مردم، خود این خواب را انتخاب کرده اند.
قدم در مسجد گذاشت...
نفس در سینه همگان حبس شد...
ستون های مسجد، خود به جای مردمان بی غیرت و پوست بر استخوان از شرم زانو زدند و سلامش دادند...
دقایقی به سکوت گذشت و یکباره بانو آه کشیدند
صدای ناله و ضجه از هر چه در مسجد بود برخاست....
لب به سخن گشود و خدا خود، در کلامش تجلی کرد.
#قسمت_اول
#اعلمو_انی_فاطمه
(شکر خدا را بر آنچه نعمت داد
و حمد و ثنای او به خاطر همه نعمت ها و الطاف هایی که پیوسته بشر را احاطه کرده و پیوسته بر انسان نازل شده
نعمت هایی که شماره اش از حوصله عدد بیرون است
و آنقدر بزرگ و عظیم است که فراتر از جبران و از حیطه درک بشر خارج است
بزرگ است خدایی که ندا داد شکر کنید تا نعمت های شما فزونی یابد...
شهادت میدهم به
"لا اله الا الله"
کلمه ای که تاویل آن اخلاص است و دلها به آن گره خورده
خدایی که چشم ها را توان دیدنش نیست و زبان قدرت وصف او را نه)
سکوت است و سکوت...
فقط صدای شماست که در مسجد میپیچد و این ملائکند که زیر لب دائم لاحول و لا قوه الا بالله میخوانند
(شهادت میدهم به
"محمد رسول الله"
رسولی که خدا او را انتخاب کرد و برگزید پیش از آنکه مبعوث شود
پس او با امت هایی فرقه فرقه مواجه شد و کمر به هدایتشان بست
و خدا با محمد تاریکی ها را روشن کرد و مردم را به وسیله او به صراط مستقیم سوق داد
تا روزی که خدا او را با رٵفت به سوی خود برد و او را از شر این دنیا رهایی داد)
این شیاطین و جنیانند که انگشت بر دهن تو را تماشا میکنند و از تحکم سخن های تو بی اختیار سر بر خاک گذاشته اند و تسبیح خدا میگویند
و این مردمانند که شده اند مصداق آیه صٌمٌ بُکْمٌ عُمْیا...
#قسمت_اول
#اعلمو_انی_فاطمه