-حواسِتهست...؟!
_به خودت!
_به اعمالِت..
_به گناهات . .
-که باید جبران کنی و مدام؛
-امروز و فردا میکنی!!
-خودتو جلوی آینه نگاه کن...
-داره میگذره..(:
-عمرِت سَر برسه چی...؟💔
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 #اللهمعجللولیڪالفࢪج
🔻 #تلنگرآنھ
❣#هشــــت_عاشقی...❣
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره ♥️💚💜
🔆 امشب هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️😍♥️
سلام وصلوات به نیابت از جمیع شهدا و رفتگان به محضر آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام
🦋بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🦋
♥️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ♥️
🕊یا جواد الائمه ادرکنی🕊
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#اللهمصلعليمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#کپی_باذکر_صلوات
♥️🦋♥️
بداخلاقبودنوڪههمہبلدن؛
اگرزرنگۍتوهرشرایطۍخوشاخلاقۍات
روحفظڪن..
-شهیدمحسنحججۍ
بزرگترین حسرت قیامت اینه که میفهمی با نماز تا کجا میتونستی بالاتر بری و نرفتی!
از هر جهنمی بیشتر آدمو عذاب میده، هنوز دیر نشده نمازترو دریاب...
#تلنگرانه
⎚| #جرقه ‹ 🥺🥀›
تو اتوبوسی که رانندشو نمیشناسی
بدون نگرانی میشینی.
تو هواپیمایی که خلبانشو نمیشناسی
بدون نگرانی میشینی.
تو کشتی که کاپیتانشو نمیشناسی
بدون نگرانی میشینی.
پس چرا تو زندگی که کنترلش دست
خداست نگرانی؟
بسپارش به خدا🌱
┅┄
زِندگیاتونُ وَقفِ امامزَمان ڪُنید...🍃
وَقفِ جِبههی فَرهَنگے...🧨
وَقفِ ظُهور...✨
وَقتے زِندگیاتون اینشِکلے شه
مَجبور میشین ڪه گُناه نَڪُنید...👣
وَ وَقتیم ڪه گُناههاتون ڪَمتر شُد
دَریچهاۍ از حَقایق بِه روتون باز میشه
اونوَقته ڪه میشین شَبیهِ شُهدا...
_ شهیدسیدمیلادمصطفوی 🕊♥️
#تلنگرانه
#امامزمان
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💓💓
دعای فرج به نیت سلامتی وتعجیل در امر فرج امام زمان عجل الله فرجه الشریف.
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ.
این #پست هر شب تکرار میشود
یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
...:
🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻
( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀
💚دائم سوره قلهو اللهاحد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان
💔این کار عمر شما را با برکت میکند
و
💔 مورد توجه خاص حضرت
قرار میگیرید•
#آیتالله_بهجت رحمه الله علیه⚘
❤️✨هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
🌺سلامتی #امام_زمان عج و تعجیل در ظهورش #صلوات🌺
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد؛
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد...
-
آقا بیا تا با ظهور چشمهایت؛
این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد...
-
آقا بیا تا این شکسته کشتی ما؛
آرام راه ساحل دریا بگیرد...
-
آقا بیا تا کی دو چشم انتظارم؛
شبهای جمعه تا سحر احیا بگیرد...
-
پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت؛
تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد...
-
آقا خلاصه یک نفر باید بیاید؛
تا انتقام دست زهرا را بگیرد...
_
#شبت_بخیر_همه_داروندار_قلبم.
شـبـتـون مـهـدوی...!💛🪴
#قرار_همیشگی.
شمیم گل نرگس
رمان🥦 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت117 من می شناسمش ومی دونم که چقدر ظواهر ومادیات
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت118
از حمام که بیرون آمدم و وارد اتاقم شدم و در کمدم را باز کردم پیراهن سفید ابریشمیام نبود.از همانجا تقریبا فریاد زدم:
– مامان اون پیرهن سفیدم کجاست؟
مامان گفت:
–اونو می خوای چیکار؟
ــ مامان جان فکر کنم پیراهن رو می پوشن.
ــ لوس نشو منظورم اینه الان میخوای چیکار؟ قبل از من مژگان گفت:
– لابد میخواد حسابی آلاگارسون کنه دیگه ... مامان وارد اتاق شدو گفت:
– اونو که دادمش اتوشویی.
–مامان لطفا برید بیرون، اون که تمیز بود. همونجور که بیرون می رفت گفت:
– به خاطر جنسش گفتم خشکشویی اتو کنه بهتره. شاید هفته دیگه لازم شد که بپوشی. _ باشه یه چیز دیگه می پوشم. باخودم گفتم: «پس مادر حواسش به هفته ی دیگر هست.» انگار مادر از من امیدوار تراست.
پیراهن شیک دیگری پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم. مژگان با دیدنم گفت:
– دیگه داری کم کم مثل آقا دامادا میشیا. لبخندی زدم و گفتم:
– اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفته ی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم.
سرش را کج کردو گفت:
–عروس هم خوشگله؟ بهت می خوره؟
ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم. مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت و گفت:– آره مامان؟ خوشگله؟
مادر لبخندش را جمع کردو لبهایش را بیرون دادو گفت: –بد نیست، به هم میان. با تعجب گفتم:
– بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست.
مژگان اخم مصنوعی کردو گفت:
–حالا ببینم اونم مثل تو اینقدر واست ذوق می کنه؟
از سوالش یکم جا خوردم و با خونسردی گفتم:
– حالا من جلو شما این حرف هارو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتلمن واقعی رفتار می کنم. مژگان خندید وگفت:
– ببین همه ی روهاتو بهش نشون بده ها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه.. حرفش به من بر خورد و گفتم: –اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم میبینه دیگه، این یه مسئله کاملا طبیعیه دیگه.ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن؟ با سر تأیید کردم و گفتم: به نکتهخوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحه زندگیم قرار دادم وگرنه الان با خان داداشم شام بیرون نمی رفتم.
مامان خنده ای کردو گفت:
–چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمی رفتی. با تعجب گفتم: مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کردو گفت: –مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی. مژگان لبخندی زدو بلند شدو موقع رد شدن از کنارم، مشتی حواله ی بازوم کردو گفت: موفق باشی.دستم را گذاشتم روی بازویم و گفتم: فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نکنیا اون خیلی حساسه. بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت.بعد از رفتن مژگان، مامان با اشاره صدایم کردو با اخم گفت: اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه.حالا راحیل خوشگل هست یا نیست مبارکه خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو.باتعجب نگاهش کردم. مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا...
تو صورتم بُراق شد و گفت من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیشحسادتش رو شعله ور نکنی چون خودتم توش می سوزی. الان تو متوجه این چیزا نمیشی ولی حرف من رو گوش کن و رعایت کن. خندیدم.مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر ــ به شوخیم نگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتمچشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم.قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم.»بعد از این که ماشین را داخل پارکینگ رستوران پارک کردم، به طرف رستوران راه افتادم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شدودر را برایم بازکردو خوشآمدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم آمدو راهنماییم کرد. گفتم:یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره. رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشهی سالن بود کردم و گفتم:
–اونجا خوبه.صندلی را برایم عقب کشید. نشستم و گفتم:برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کرد و رفت.گوشیام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام
داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه.»
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان 🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت118 از حمام که بیرون آمدم و وارد اتاقم شدم و
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت119
گاهی از این بی خیالیاش لجم می گرفت.ولی پیامش آرامش را در من تزریق کرد.به کیارش زنگ زدم و پرسیدم:کجایی؟ گفت:چند دقیقهی دیگه میرسم. صفحه ی گوشیام را خاموش کردم و فکر کردم که چه حرف هایی به کیارش بگویم که کوتاه بیاید و دل خوری پیش نیاید.
باید تمام زورم را میزدم، باید جوری حرف میزدم که بهانهای نداشته باشد. سخت ترین کار این است که عصبانی نشوم و عصبانیاش نکنم.بالاخره آمد چند قدم به پیشوازش رفتم و دست دادم و روبوسی کردیم و دست آخر هم برای اولین بار شونه اش را بوسیدم. از کارم خوشش آمدو با کف دستش دوتا آرام به پشتم زد. بعد از این که غذا سفارش دادیم گفتم: خان داداش گفتم بیاییم اینجا دوتایی مردونه حرف بزنیم.
خیلی کم لفظ خان داداش را به کار میبردم.فقط گه گاهی که میخواستم محبتم را نشانش دهم. اخم هایش را کمی باز کردو گفت:
– از اولم باید همین کار رو می کردی.
ــ من علت مخالفتت رو تا حدودی از خودت و بقیه شنیدم و بهتم حق میدم، تا یه حدودی هم درسته، ولی...
اخمش را پر رنگ کردو گفت:
–یعنی خودت می دونی کارت اشتباهه ولی میخوای انجامش بدی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– از نظر خودم کارم درسته، کیارش باور کن راحیل با بقیه ی دختر ها فرق میکنه اون کاری به دیگران نداره، چرا فکر میکنی اگه اون عروس این خانواده بشه، از فردا هممون باید مسجدی بشیم؟
–وقتی خودشون گفتن ما اون مدلی عروسی می گیریم، وقتی شرط و شروط گذاشتن، وقتی از الان همه چیز رو شفاف گفتن، یعنی چی؟ یعنی فردا ما حتی بخواهیم یه مهمونی کوچیک مختلطم بگیریم، اولین کسی که ساز مخالف میزنه جنابعالی و خانم محترمتون هستید.
ــ اگه مشکل شما جشن عروسیه، کلا عروسی نمی گیریم. مهمونی رو هم فوقش راحیل اگه نخواست نمیاد دیگه، من که میام.
نفسش را پرحرص بیرون داد و گفت:
– آخه مگه مغز خر خوردی که اینجوری ازدواج کنی؟ خب برو یکی رو بگیر که باهات پا باشه، اینجوری که همش عذابه...
آرام گفتم:
– عاشق که باشی هیچ چیز عذاب آوری وجود نداره. مگه یه مهمونی یا جشن چقدر اهمیت داره که به خاطرش می خوای خوشبختی من رو ازم بگیری؟
با صدای بمی گفت:
–بدبخت میشی. حاضرم قسم بخورم از فردای عقدتون دعواهاتون شروع میشه، چون خیلی با هم فرق دارید، اینو بفهم. عشق و عاشقی همچین از سرت می پره که از هر چی عشق، متنفر میشی.
حرفهایش کمکم عصبانیام میکرد. ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم. غذارا آوردند.کیارش شروع به خوردن کرد. خوبیاش این بود که خیلی شکمو بود و دربرابر غذا نمی توانست طاقت بیاورد.همانطور که می خورد نگاهی به من انداخت و دیدغرق فکرهستم و با غذایم بازی می کنم. چنگالش را داخل بشقابش رها کرد.
– اینجوری مهمون دعوت می کنی؟ حرفی نزدم ... ادامه داد:
–امروز که زنگ زدی گفتی برام پدری کن، فکر کردم دیدم تو این چند سال که بابا فوت کرده من برات کاری نکردم، تو درست گفتی، تنها جایی که باید حواسم به داداش کوچیکه باشه همین ازدواجشه. واسه همین همون موقع تصمیم گرفتم با این ازدواج موافقت کنم هر چند به ضرر هممونه البته بیشتر به ضرر خودته.....