شمیم گل نرگس
#رمان 🍋 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت108 از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت ز
#رمان 🍋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت109
مکثی کردم و گفتم من روزه ام.
مبهوت نگاهم کردو گفت:
–الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟
ــ نه ولی گاهی روزه می گیرم.
با دلسوزی گفت:
– آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بُنْیِه داشته باشی واسه درس خوندن.
ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم.
نگران گفت:
– این همه راه روهم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا با خودت اینجوری می کنی؟
ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست.
ــ با عذاب دادن خودت؟
ـ دقیقا.
نچی کرد.
– یه سؤال.
سؤالی نگاهش کردم.
–اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟
ذهنم درگیر سؤالش بود. وقتی برای مادر حرفهایش را تعریف کردم گفت:
–شاید به مرور بتونی اون رو هم با خودت همراه کنی، اگرم نشد، رضایت شوهر ثوابش بیشتر از روزه ی مستحبیه، بعدشم دخترم ازدواج با آرش ممکنه باعث بشه تو کمی سبک و روش زندگیات رو عوض کنی.
از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم، به جز یک درسم که فکر کنم استادخودش نمرهام را کم داده بود برای غیبت هایی که به خاطر پیش ریحانه رفتن داشتم.
البته با استاد صحبت کرده بودم، گفته بود که سعی کن مشکلت را حل کنی. شاید هم حق داشته بالاخره حضور داشتن مداوم سر کلاس مهم است.
برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم وگفتم میروم پیشش تا کتاب هایی را که خواسته بود برایش ببرم. هر ترم با سوگند تعویض کتاب داشتیم. درسهایی که من پاس کرده بودم ولی او تازه آن را برداشته بود، کتابش را به او می دادم و برعکسش.
درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتاخریدیم و جزوه برمی داشتیم. خلاصه یک جوری تلفیقی می خواندیم.
وقتی رسیدم خانهشان، طبق معمول در حال خیاطی کردن بود. با مادر و مادربزرگش خوش و بشی کردم و کتاب ها را به سوگند دادم. او هم رفت کتابهایش را آوردو پرسید:
–یقه ای که یاد گرفتی رو دوختی؟ از کیفم وسایل خیاطیام را بیرون آوردم و گفتم:
– دوختم. ولی آخه یاد گرفتن یقه مردونه به چه کارم میاد؟ من که پدرو برادری ندارم براشون پیراهن مردونه بدوزم.
مادر بزرگ گفت:
–حالا یاد بگیر انشاالله بعدا واسه شوهرت می دوزی.
سوگند با شیطنت گفت:
– بعدا چیه مامان بزرگ، طرف الان حَیّ و حاضره. سایزشم لارژه.
مامان بزرگ با لبخند گفت:
– به سلامتی، انشاالله خوشبخت بشی، دخترم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–چی میگی سوگند، هنوز که چیزی معلوم نیست.
سوگند خندید:
–والا اون پسر سریشی که من دیدم تا تو رو عقد نکنه ول کن نیست.
مادر و مادربزرگ سوگند خندیدندو مادرش به سوگند گفت:
– پاشو برو میوه ای چیزی بیار واسه دوستت، اذیتش نکن.
مادربزرگش همانطور که دکمه ی بلوز مجلسی را می دوخت گفت:
– قسمتت هر چی باشه دخترم همون میشه، توکل کن به خدا.
سرم را پایین انداختم و یقهای که دوخته بودم را نشانش دادم، ایراد کوچیکی گرفت و گفت بقیه اش خوب است.
پارچهای برای مادرم خریده بودم تا برایش بلوز بدوزم. وقتی نشانشان دادم، مادر سوگند گفت:
– پارچه ی لطیفیه، میتونی یه شومیز برای مادرت بدوزی.
بعد چند تا مدل نشان داد که به نظر، دوختنشان آسان میآمد.
سوگند وارد اتاق شدو با دیدن پارچه کلی ذوق کرد ظرف میوه را روی زمین گذاشت و پارچه را برداشت وبازش کردو روی سینه اش گرفت و رو به مادرش گفت:
– مامان ببین چقدر خوش رنگه.
مادر لبخندزد.
– آره، دوستت خیلی خوش سلیقس.
دوباره سوگند با شیطنت نگاهم کردو گفت:
–وقتی آرش خان رو ببینید بیشتر متوجهی خوش سلیقهگیش میشید.
در چشم هایش بُراق شدم و گفتم:
– میشه بی خیال شی.
بالاخره یکی از مدلهای شومیز را انتخاب کردم و شروع به الگو کشیدن کردم.
بعد از دوساعت، الگو کشیدنم تمام شدو برش زدم.
دیگر باید می رفتم خانه، وسایلم را جمع کردم و به سوگند گفتم:
–این بلوز اینجا بمونه ؟
ــ چرا؟
ــ آخه می خوام مامانم رو غافلگیر کنم.
چند روز میام می دوزم تا تموم بشه.
ــ باشه عزیزم.
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان 🍋 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت109 مکثی کردم و گفتم من روزه ام. مبهوت نگاه
#رمان🍋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت110
وقتی تعداد لباسهای نیمه کاره را دیدم که چقدر زیاد بودند، از رفتن پشیمان شدم و ماندم و یک ساعتی کمکشان کردم.
– پاشو برو راحیل جان. اینا تمومی نداره، به تاریکی می خوری.
صدای سوگند باعث شد دست از کار بکشم.
مادر بزرگ هم دنبالهی حرف سوگند را گرفت:
– آره مادر، پاشو، خدا خیرت بده، انشاالله خوشبخت بشی.
با گفتن جمله ی آخر سوگند دوباره نگاه شیطنت باری به من انداخت. ولی این بار حرفی نزد. داخل قطار نشستم و گوشیام را درآوردم تا به سعیده پیام بدهم، شب بیاید پیشمان. خوشحال بودم که نمره هایم خوب شده. می خواستم با سعیده خوش بگذرانیم.آرش پیام داده بود:
–یه خبر خوش...
فرستادم:
– خیر باشه...
ــ دارم عمو میشم.
به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود، فکر کردم خبر خوشش راضی کردن برادرش است.چه فکر می کردم چه شد.
با بی میلی نوشتم:
–مبارک باشه.
لابد فکر کرده چون خبر آشتی با برادرش را به من نگفته و ناراحت شدم، دیگر هر اتفاقی در خانوادهشان بیوفتد باید به من بگوید. یعنی به خاطرعمو شدن آرش حس حسادتم فعال شده است؟ او ذوق کرده خواسته خوشحالیاش را با من تقسیم کند. چرا باید ناراحت باشم.
گوشی رابرداشتم دوباره به آرش پیام دادم:
– خیلی براتون خوشحال شدم. انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد.
در جواب تشکر کردو ایموجی لبخند فرستاد...
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
رمان🥦 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت117 من می شناسمش ومی دونم که چقدر ظواهر ومادیات
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت118
از حمام که بیرون آمدم و وارد اتاقم شدم و در کمدم را باز کردم پیراهن سفید ابریشمیام نبود.از همانجا تقریبا فریاد زدم:
– مامان اون پیرهن سفیدم کجاست؟
مامان گفت:
–اونو می خوای چیکار؟
ــ مامان جان فکر کنم پیراهن رو می پوشن.
ــ لوس نشو منظورم اینه الان میخوای چیکار؟ قبل از من مژگان گفت:
– لابد میخواد حسابی آلاگارسون کنه دیگه ... مامان وارد اتاق شدو گفت:
– اونو که دادمش اتوشویی.
–مامان لطفا برید بیرون، اون که تمیز بود. همونجور که بیرون می رفت گفت:
– به خاطر جنسش گفتم خشکشویی اتو کنه بهتره. شاید هفته دیگه لازم شد که بپوشی. _ باشه یه چیز دیگه می پوشم. باخودم گفتم: «پس مادر حواسش به هفته ی دیگر هست.» انگار مادر از من امیدوار تراست.
پیراهن شیک دیگری پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم. مژگان با دیدنم گفت:
– دیگه داری کم کم مثل آقا دامادا میشیا. لبخندی زدم و گفتم:
– اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفته ی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم.
سرش را کج کردو گفت:
–عروس هم خوشگله؟ بهت می خوره؟
ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم. مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت و گفت:– آره مامان؟ خوشگله؟
مادر لبخندش را جمع کردو لبهایش را بیرون دادو گفت: –بد نیست، به هم میان. با تعجب گفتم:
– بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست.
مژگان اخم مصنوعی کردو گفت:
–حالا ببینم اونم مثل تو اینقدر واست ذوق می کنه؟
از سوالش یکم جا خوردم و با خونسردی گفتم:
– حالا من جلو شما این حرف هارو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتلمن واقعی رفتار می کنم. مژگان خندید وگفت:
– ببین همه ی روهاتو بهش نشون بده ها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه.. حرفش به من بر خورد و گفتم: –اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم میبینه دیگه، این یه مسئله کاملا طبیعیه دیگه.ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن؟ با سر تأیید کردم و گفتم: به نکتهخوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحه زندگیم قرار دادم وگرنه الان با خان داداشم شام بیرون نمی رفتم.
مامان خنده ای کردو گفت:
–چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمی رفتی. با تعجب گفتم: مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کردو گفت: –مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی. مژگان لبخندی زدو بلند شدو موقع رد شدن از کنارم، مشتی حواله ی بازوم کردو گفت: موفق باشی.دستم را گذاشتم روی بازویم و گفتم: فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نکنیا اون خیلی حساسه. بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت.بعد از رفتن مژگان، مامان با اشاره صدایم کردو با اخم گفت: اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه.حالا راحیل خوشگل هست یا نیست مبارکه خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو.باتعجب نگاهش کردم. مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا...
تو صورتم بُراق شد و گفت من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیشحسادتش رو شعله ور نکنی چون خودتم توش می سوزی. الان تو متوجه این چیزا نمیشی ولی حرف من رو گوش کن و رعایت کن. خندیدم.مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر ــ به شوخیم نگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتمچشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم.قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم.»بعد از این که ماشین را داخل پارکینگ رستوران پارک کردم، به طرف رستوران راه افتادم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شدودر را برایم بازکردو خوشآمدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم آمدو راهنماییم کرد. گفتم:یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره. رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشهی سالن بود کردم و گفتم:
–اونجا خوبه.صندلی را برایم عقب کشید. نشستم و گفتم:برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کرد و رفت.گوشیام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام
داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه.»
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان 🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت118 از حمام که بیرون آمدم و وارد اتاقم شدم و
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت119
گاهی از این بی خیالیاش لجم می گرفت.ولی پیامش آرامش را در من تزریق کرد.به کیارش زنگ زدم و پرسیدم:کجایی؟ گفت:چند دقیقهی دیگه میرسم. صفحه ی گوشیام را خاموش کردم و فکر کردم که چه حرف هایی به کیارش بگویم که کوتاه بیاید و دل خوری پیش نیاید.
باید تمام زورم را میزدم، باید جوری حرف میزدم که بهانهای نداشته باشد. سخت ترین کار این است که عصبانی نشوم و عصبانیاش نکنم.بالاخره آمد چند قدم به پیشوازش رفتم و دست دادم و روبوسی کردیم و دست آخر هم برای اولین بار شونه اش را بوسیدم. از کارم خوشش آمدو با کف دستش دوتا آرام به پشتم زد. بعد از این که غذا سفارش دادیم گفتم: خان داداش گفتم بیاییم اینجا دوتایی مردونه حرف بزنیم.
خیلی کم لفظ خان داداش را به کار میبردم.فقط گه گاهی که میخواستم محبتم را نشانش دهم. اخم هایش را کمی باز کردو گفت:
– از اولم باید همین کار رو می کردی.
ــ من علت مخالفتت رو تا حدودی از خودت و بقیه شنیدم و بهتم حق میدم، تا یه حدودی هم درسته، ولی...
اخمش را پر رنگ کردو گفت:
–یعنی خودت می دونی کارت اشتباهه ولی میخوای انجامش بدی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– از نظر خودم کارم درسته، کیارش باور کن راحیل با بقیه ی دختر ها فرق میکنه اون کاری به دیگران نداره، چرا فکر میکنی اگه اون عروس این خانواده بشه، از فردا هممون باید مسجدی بشیم؟
–وقتی خودشون گفتن ما اون مدلی عروسی می گیریم، وقتی شرط و شروط گذاشتن، وقتی از الان همه چیز رو شفاف گفتن، یعنی چی؟ یعنی فردا ما حتی بخواهیم یه مهمونی کوچیک مختلطم بگیریم، اولین کسی که ساز مخالف میزنه جنابعالی و خانم محترمتون هستید.
ــ اگه مشکل شما جشن عروسیه، کلا عروسی نمی گیریم. مهمونی رو هم فوقش راحیل اگه نخواست نمیاد دیگه، من که میام.
نفسش را پرحرص بیرون داد و گفت:
– آخه مگه مغز خر خوردی که اینجوری ازدواج کنی؟ خب برو یکی رو بگیر که باهات پا باشه، اینجوری که همش عذابه...
آرام گفتم:
– عاشق که باشی هیچ چیز عذاب آوری وجود نداره. مگه یه مهمونی یا جشن چقدر اهمیت داره که به خاطرش می خوای خوشبختی من رو ازم بگیری؟
با صدای بمی گفت:
–بدبخت میشی. حاضرم قسم بخورم از فردای عقدتون دعواهاتون شروع میشه، چون خیلی با هم فرق دارید، اینو بفهم. عشق و عاشقی همچین از سرت می پره که از هر چی عشق، متنفر میشی.
حرفهایش کمکم عصبانیام میکرد. ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم. غذارا آوردند.کیارش شروع به خوردن کرد. خوبیاش این بود که خیلی شکمو بود و دربرابر غذا نمی توانست طاقت بیاورد.همانطور که می خورد نگاهی به من انداخت و دیدغرق فکرهستم و با غذایم بازی می کنم. چنگالش را داخل بشقابش رها کرد.
– اینجوری مهمون دعوت می کنی؟ حرفی نزدم ... ادامه داد:
–امروز که زنگ زدی گفتی برام پدری کن، فکر کردم دیدم تو این چند سال که بابا فوت کرده من برات کاری نکردم، تو درست گفتی، تنها جایی که باید حواسم به داداش کوچیکه باشه همین ازدواجشه. واسه همین همون موقع تصمیم گرفتم با این ازدواج موافقت کنم هر چند به ضرر هممونه البته بیشتر به ضرر خودته.....
شمیم گل نرگس
#رمان 🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت119 گاهی از این بی خیالیاش لجم می گرفت.ولی پ
#رمان🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت120
ولی قبلش باید متوجه میشدی کارت اشتباهه، از من گفتن، دیگه وقتی میگی آسمون باز شده و راحیل خانم ازش افتاده پایین و شده فرشته ی نجات تو و عامل
خوشبختیت، من چی بگم. برو هرکاری دوست داری بکن. از حرف هایش حیرت زده شدم. با تعجب پرسیدم؟
–خان داداش درست شنیدم؟ یعنی هفته ی دیگه میای بریم خواستگاری؟
اخم هایش را باز کردو لبش کمی کش آمد.
–چاره ی دیگه ام دارم؟
از ذوق بلند شدم و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم:
– نوکرتم خان داداش. هیسی کردو گفت:
– بشین بابا زشته.
باخوشحالی نشستم و گوشی ام را برداشتم و شماره خانه را گرفتم.
پرسید: حالا غذات رو بخور از دهن افتاد، کجا داری زنگ میزنی؟
ــ به مامان، می خوام از نگرانی درش بیارم. کیارش شروع کرد به خوردن و منم مختصر توضیحی به مادر دادم و شروع به خوردن کردم. حسابی اشتهایم باز شده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام بوده است.
غذایم که تمام شد. لیوان کیارش را از دوغ پر کردم و گفتم:
–داداش واقعا ازت ممنونم. تو همیشه پشتیبانم بودی، چرا میگی کاری برام نکردی؟ تو همیشه حواست به من و مامان بوده، الانم میدونم این مخالفتها به خاطر خودمه... ولی من بهتون اطمینان میدم که راحیل اون چیزی که شما تو ذهنتونه نیست.
کیارش فقط گوش کردو حرفی نزد. بعد هم متفکر جرعه جرعه دوغش را خورد.
دنبال یک فرصت میگشتم تا پیامی به راحیل بدهم. ولی نمیشد کیارش حرکاتم را زیر نظر داشت. نمی دانم در جز جز صورتم دنبال چه میگشت.
–کیارش واسه پنج شنبه بعد از ظهر خوبه قرار بزاریم؟
با سر جواب مثبت دادو گفت:
–حالا اونور حله دیگه؟... موافقن؟
با احتیاط گفتم:
– بله، شرط و شروطاشونو گفتن دیگه، ماهم که قبول کردیم.
ــ اون شرایط ضمن عقد مربوط به خودته. ولی عروسی رو نگیرید بهتره. چیه بابا این مسخره بازیا.
ترجیح دادم سکوت کنم، تا یک وقت پشیمان نشود. بعد از حساب کردن میز هر کدام به طرف ماشینهایمان رفتیم و سوار شدیم. من بلافاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دادم.
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت120 ولی قبلش باید متوجه میشدی کارت اشتباهه، ا
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت121
تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. یعنی خوشحال نشد؟ فکر میکردم از خوشحالی زنگ بزند. ولی حتی جواب پیامم را هم نداد. نکند این بار آنها پشیمان شدهاند.
با خودم گفتم فردا کلاس داریم پس می بینمش و دلیل کارش را می پرسم.
وارد محوطه دانشگاه که شدم، چشم گرداندم ولی راحیل نبود. سرکلاس نشستم. با خودم گفتم هر جا باشد بالاخره سرکلاس که میآید. چشم دوختم به در، ولی آخرین نفر استاد بود که آمد. دلم شور زد، گوشی را برداشتم پیام دادم:
– کجایی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
آشوب بودم نکند اتفاقی افتاده است.
فقط خدا می داند که چقدر فکر و خیال از ذهنم گذشت، مدام گوشیام را چک می کردم، ولی راحیل جوابی نداده بود. تقریبا وسط های کلاس بود که دیگر طاقت نیاوردم و از کلاس بیرون زدم، تا با راحیل تماس بگیرم. همانطور که در سالن قدم زنان به طرف محوطه می رفتم، گوشی را از جیبم در آوردم و سرگرم گرفتن شمارهی راحیل شدم تا خواستم از پیچ سالن به طرف محوطه بپیچم، همانطور که محو گوشیام بودم با فردی برخورد کردم. گوشیام نقش زمین شد و بازوی کسی که بهم بر خورد کرده بود با بازویم برخورد کرد. برای چند لحظه نگاه هایمان در هم گره خورد. چقدر این چشم ها برایم آشنا بود، خودش بود، راحیل، تمام نگرانی هایم به سرعت نور پرواز کردند و جایش را به هیجان و تپش قلب داد. راحیل فوری خودش رو کشید عقب و از خجالت سرخ شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
– ببخشید، اونقدر عجله داشتم که شمارو ندیدم. لبخندی زدم و کمی خم شدم و یک دستم را روی سینهام و دست دیگرم را پشتم گذاشتم و گفتم:
–خدارو شکر که علیا حضرت، بالاخره تشریف فرما شدندو قدم به روی چشمان تابه تای من گذاشتند و این دانشگاه رو با تمام خدم و حشم به وجد آوردند و از حضورشون همه جا رو نورانی کردند و...
همانطور که خم میشد تا موبایلم را از روی زمین بردارد، چشمی به اطراف چرخاند وحرفم را بریدو آرام گفت:
–هیسس، آخه الان چه وقت این حرف هاست. بعد گوشی را مقابلم گرفت و شرمنده گفت:
– خداکنه چیزیش نشده باشه.
گوشی را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– فدای یه تار مژگانت بانو، کمی که به چشمهایش دقیق شدم متوجهی ورمشان شدم. انگارمتوجه نگاه سوالی من شد، برای همین سریع نگاهش را به زمین دوخت_ برم ببینم استاد اجازه میده بشینم سرکلاس؟ تا خواست از جلویم رد بشود بند کیفش را که از روی چادر عربیاش روی دوشش انداخته بود گرفتم.
–یه دقیقه وایسا.
بدون این که نگاهم کند ایستاد.
مهربان گفتم:
– منو نگاه کن.
نگاهم نکرد و گفت:
– به اندازه کافی دیرم شده، باید زودتر برم سر کلاس.
ــ باشه، فقط الان نگاهم کن، آرام سرش رو بالا آورد.
با ابرو اشاره کردم به چشم هایش و گفتم:
–گریه کردی یا از کم خوابیه؟ اصلا چرا اینقدر دیر کردی؟
بند کیفش را از دستم کشیدو گفت:
–میشه بعدا حرف بزنیم، الان وقتش نیست وبعد به طرف کلاس پا کشید.
سد راهش شدم، یک قدم عقب رفت و سرش را به دیوارتکیه داد و پوفی کرد و به دور دست خیره شد.
روبه رویش با فاصله ایستادم و گفتم:
– این شرط انصافه؟ از دیشب تا حالا این همه فکرو خیال کنم، از صبحم که از نگرانی دارم بال بال می زنم. الانم این شکلی ببینمت و هیچی نگم؟ به فکر دل منم باش، من اگرم الان برم سر کلاس نه چیزی می شنوم نه می بینم. حداقل بگو...
حرفم را بریدو گفت:
– باشه پس، شما برید جای همیشگی، منم یه آبی به دست و صورتم بزنم میام. کلا انگار قسمت نیست امروز بشینم سر این کلاس.
دستم را از روی دیوار برداشتم و گفتم:
– یعنی اینقدر خوشم میاد، لج بازی نمیکنی و اجازه نمیدی کار به خشونت بکشه. چشم هایش گرد شدو گفت:
– خشونت؟ منظورتون چیه؟
خنده ی موزیانه ای کردم و گفتم:
–یعنی کتک کاری و این چیزا دیگه.
ــ کتک کاری؟ مگه شما...
نذاشتم بقیه ی حرفش را بزند و گفتم:
– آره، بعضی وقتها مشت های بدی به درو دیوار می زنم. نفسش را عمیق بیرون داد.
ــ چیه، فکر کردی خودم رو میزنم؟ سر به زیر شد و چیزی نگفت. منهم ادامه دادم:
– نه بابا حیف خودم نیست که کتک بخورم. زیر چشمی نگاهم کرد.
–آهان فکر کردی خشن بشم تو رو میزنم؟ نه بابا، دیوونه هستم ولی نه اونجوری، دیونهی توام...
لبخندش را مهار کردوکمی جدی گفت:
– شما برید. منم چند دقیقه دیگه میام.
همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان 🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت121 تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت122
نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه.
روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر آمدن راحیل شدم، چند دقیقه ای صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید میآمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد.
راه افتادم برم دنبالش هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور میآید.
همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم.
نزدیک که رسید عذر خواهی کردو گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم.
از حرفش خنده ام گرفت.
– چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه!
–چطور؟
ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بودو تواینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتادو باعث شد من دیرتر بیام.
لبخندی زدو گفت:
_پس درسته که میگن
«این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید صداها را ندا"
– یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟ با شرمندگی گفت:
–چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید وبعدبه طرف نیمکت حرکت کردو نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دخترهای دیگر فرق می کند از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم
– نمی خواهی بگی چی شده؟
نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگارنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه مستطیلی که دور تا دورش قرنیزهای آجری رنگ بود؛ چیده بودند؛چشم دوخت و گفت:
–راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت:
– استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول استخاره میگرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟
خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کردو زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوختهام و سراپا گوش هستم برای شنیدن بقیه حرف هایش، ادامه داد:
–جوابش بد درآمد.
هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم میآمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم:
–قدم بزنیم؟
با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت:
–عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شدو بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست و کلا آدم برای ازدواج نباید استخاره کنه باید با عقل و تحقیق و توکل به خدا تصمیم بگیره
نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم در جیب شلوارم بودبرگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم:
–نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم:
– آخر از کار میندازیش.
او هم اخم کرد.
– اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شماباعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم:
–دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره.
میگی چیکارش کنم.
حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم.
– پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری...
حرفی نزد، و من ادامه دادم:
–مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز، بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم:
– خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم... به دور دست خیره شد.
– نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره...
سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسریاش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزها را توی دستم گرفتم.
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان 🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت122 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت ها
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت123
–چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟
از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد.
عذر خواهی کردم و گفتم:
– اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم...
ــ کدوم شعر؟
"افسوس که این کنج قفس راه ندارد
اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد.
پرواز کنم تا که رها گردم از این غم
آخر دل بیچاره که همراه ندارد ..."
با خجالت گفت:
– چقدر خوبه که اهل شعر هستید.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
– اهل شعرنیستم، اهل تهرانم،
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.. و دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد:
"مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است،
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم."
دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم.
سربه زیر گفت:
– بریم دیگه آقا آرش.
همانطور که به سمت دانشگاه میرفتیم گفتم:
–راحیل.
جواب نداد.
دوباره گفتم:
– راحیل خانم.
ــ بله.
نچ نچی کردم و گفتم:
–الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد.
ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته با هم محرم شدیم، بعد مکثی کردم و گفتم:
– ولش کن یه نذری کردم دیگه.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
–الان بهتون اصرار کنم بگید یا خودتون میگید؟
ــ اصرارم کنید نمیگم.
ــ صبر می کنم اگه محرم شدیم، خودتون می گید.
ــ نمیگم.
نگاه پیروز مندانه ای بهم انداخت و گفت:
–می گید، مطمئنم.
بعد پا تند کرد و گفت:
– من جلوتر میرم، شما لطفا آرومتر بیایید، خداحافظ.
بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم:
– امروز خودم می رسونمت.
پیام داد:
–نه آقا آرش، اجازه بدید محرم بشیم بعد.
گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم و حتی خیلی وقت ها هم مثل الان، برای اینکه برسونمش باید صبر کنم و مراعات، لجم می گیره. ولی وقتی فکر میکنم میبینم شاید چون من زود خودمونی میشم بیجاره جرأت نمیکنه فعلا زیاد با من بیرون بره. احساس میکنم این راحت بودنم روی او هم تأثیر گذاشته است.
به محض این که رسیدم شرکت، با مادر تماس گرفتم و گفتم، زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود. احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم.
بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت:
– مادرِ راحیل گفته باید با خواهر و برادرش مشورت کنه خودش خبر میده.
پرسیدم:
–مامان جان چرا ناراحتید؟
گریه اش گرفت و در همان حال گفت:
–دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه.
شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت.
به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از ناراحتی نداشت. در عوض چشمهای مادر قرمز بود. برای عوض کردن جَو گفتم:
–مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟
– خونه زندگیم همین جاست دیگه.
مادر با همان ناراحتی گفت:
– من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم. گفتم:
– مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدیدخرید کنه؟ بعد دستم رابه طرفین تکان دادم وادامه دادم:
–اوه، اوه، چه شود.
مژگان اعتراض آمیز گفت:
–خیلی هم دلت بخواد که سلیقه ی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگهام ها...
کمی خم شدم و دستم را به سینه ام گذاشتم.
–منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم.
مادر با تشر گفت:
–آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه.
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم:
– عروس بزرگه افاضه فرمودند؟
مژگان بلند شدو مشتی حواله ی بازویم کردو گفت:
–برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان.
– مگه قرار نشد دیگه از این حرکات...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:
–هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم،
کف دست هایم را به هم چسباندم و گفتم: خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم.
مادردلگیر گفت:
– آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم.
با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم وگفتم:
– این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد.
مژگان گفت:
– ببینیم.
در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم.
مژگان گفت:
–حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه.
–خب کاش فعلا چیزی بهش نمیگفتی.
–باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمیکردم مامان اینقدر براش مهم باشه.
با تعجب پرسیدم:
شمیم گل نرگس
#رمان 🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت123 –چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟ از خجا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت124
–برای تو مهم نیست؟
–چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم.
حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچه ی کیارش میآمد، من هم مثل مادر واقعا ناراحت میشدم...
بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچهی زیبایی خریدیم. مژگان گفت:
–پس انگشتر نشون چی؟
مادر نگاهی به من کردو گفت:
– می خوای اونم همین امروز بخریم؟
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم:
–خودش نباید بپسنده؟
مژگان لبهایش را بیرون دادو گفت:
– اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه.
من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم.
مامان اخمی کردو گفت:
– آرش بذار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که باهم برید خرید؟
–مامان! خوبه شما کلا دو تا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابی ها، مادر من یه ذره ذوق داشته باش.
ــ حوصله ندارم آرش.
نگاه بلا تکلیفی به مژگان انداختم.
– مژگان خانم نظر شما چیه؟
مژگان از حرفم خنده اش گرفت.
– مثل این که تصمیمت جدیه ها، بعد کلافه گفت:
–آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟
بالارو نگاه کردم و گفتم:
–اگه بگی که منت سر ما گذاشتی.
دستش را در هوا چرخاندو گفت:
– وای آرش، دیگه سختش نکن.
پوفی کردم و گفتم:
–حالا نظرت رو بگو بعد.
ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه.
مادر فوری گفت:
– آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم...
دست مادر را گرفتم.
–مامان جان، می خواهید الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زدو خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بودو ناراحتیاش کاملا مشخص بود. موافقت کردو به خانه برگشتیم.
دو روز بعد، که مادر راحیل هم خبر داده بود وموافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتربه تکاپوافتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم.
تنها چیزی که خوشیمان را به هم ریخت بود خبری بود که مژگان داد.
دکتر گفته بودمطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم.
وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتیام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کردو گفت:
–میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید تا من از مادرم بپرسم.
بعد از چند لحظه پشت خط آمدوگفت:
–مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ای صبر کنندو بچه رو سقط نکنن، انشاالله قلبشون تشکیل میشه.
با خوشحالی گفتم:
–واقعا؟ آخه چطور؟
–حالا بعدا براتون توضیح میدم.
ذوق زده روبه مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد.
من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازه راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد.
بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کردوگفت: فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد.
یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم.
در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم:
– بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کردو به گوشیاش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود، خیره شد.
با لبخند گفتم:
– نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم.
خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانه ی راحیل با داییش حرف بزنیم، چون داییش پیغام داده بود که قبل از مراسم میخواهد با من اختلاط کند. برای همین عجله ای برای خوردن ناهارو رفتن نداشتم. نمیدانستم چه می خواهد بگوید، برای همین کمی استرس داشتم.
راحیل با خوشحالی نشست روی صندلی ماشین و گفت:
– اول ببخشید که منتظرتون گذاشتم، دوم یک دنیا ممنون.
با تعجب گفتم:
–چه بشاش! با این خستگی و گرسنگی اصلا فهمیدی چی خوندی؟
–خدانگفته که خسته و گرسنه بودی نماز و بی خیال شو، یا نگفته، عزیزم هروقت حوصله داشتی و همه چی بر وفق مرادت بود بیا یه نمازی هم بزن به کمرت.
از حرفش بلند خندیدم.
–خب آخه اونجوری آدم همش فکر غذا خوردنه، نمیفهمه چی خونده.
لبخند زد.
– نماز یعنی ادب برای خدا...یعنی اگه ما حوصله نداشته باشیم یه آشنا بهمون سلام کنه، جوابش رو نمیدیم؟
بعد مکثی کردوادامه داد:
– تو هر حالی باشیم به اون آشنا لبخند می زنیم و جواب میدیم که به بی ادبی متهم نشیم.
داخل رستوران شدیم. میزی را انتخاب کردیم و نشستیم...
شمیم گل نرگس
رمان🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #ادامهقسمت125 دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهش کرد
#رمان 💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از سیم خار دار نفست عبور کن
#قسمت126
راحیل🧕🏻
وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانیام را بوسیدو به شوخی گفت:
–می خوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زدوادامه داد:
– نترس اذیتش نمی کنم.
وقتی نگاه منتظرم را دیدسرش را پایین انداخت.
–حرف های مردونس دایی جان.
دایی برایم حکم پدر را داشت، دوستش داشتم. ولی نمیدانم چرا هیچ وقت نتوانستم با او دردو دل کنم و از مشکلاتم برایش بگویم. به آشپزخانه رفتم، تا به مادر و اسراکمک کنم. مادر بادیدنم گفت:
–راحیل بیا ما بریم مبل های سالن رو یه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم.
با تعجب گفتم:
–مگه چند تا مهمون داریم؟
زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن.
اسرا با خنده گفت:
– عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟
فکری کردم و گفتم:
– همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه ای داره خوبه؟
ــ آره، منم می خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟
نگاهی به مادر انداختم و گفتم:
–راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا میخوره؟
مادر لبهایش را بیرون دادو گفت:
–چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت.
ــ فکر نکنم چادر بیارن، اون طور که آرش می گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد.
مادر با تعجب گفت:
– واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدن خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن.
بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تا از مادر بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشیام رفتم و به آرش پیام دادم:
–داییم چی گفت؟
جواب فرستاد:
– یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم و نوشتم:
– خب پس به خیر گذشته؟
ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانو هست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت.
جوابی ندادم، پرسید:
–راستی بالاخره مهریهات رو نگفتیا.
ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟
ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم.
ــ نوچ. نمیشه.
ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه.
با خوشحالی تایپ کردم:
–مهریه ام اینه که هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی. هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد. صدایش کردم:
– آقا آرش...
بازهم جواب نداد.
با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش آمده نمیتواند جواب بدهد.
صفحه ی گوشیام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان رو به من گفتند:
–تو چرا هنوز آماده نشدی؟
خاله به سعیده اشاره ای کردو گفت:
–راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سر و گوشش بکش.
سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشیدو می گفت:
– پس چرا تغییری نمیکنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم:
– سعیده، لابد دستت مشکل داره.
اسرا لباسم را از کمد بیرون کشیدو گفت:
– یه روسری کرم می خواد این لباس.
ــ از کشوی روسریها بردار.البته فکر کنم اتو می خواد.
سعیده هینی کردو گفت:
–چرا زودتر نمیگی؟
اسرا با عجله روسری را پیدا کردو گفت:
– من الان اتو می کنم.
سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت.
–فکرت اینجا نیستا.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یانه.
سعیده آهی کشید.
– تو نیتت خیره، انشاالله که خداهم کمکت می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی.
بعد از پوشیدن لباسهایم موهایم راشانه کردم و بستم سعیده
با شیطنت خنده ای کردو گفت:
–بالاخره این آقای سریش داره به خواسته اش میرسه ...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
– عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها.
ــ اوه اوه، حالا هنوز هیچی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی...
ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی.
ــ خب بگم زیگیل خوبه؟
در چشم هایش بُراق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کردو گفت:
–خوب بابا، آقا آرش خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم: حالا شد...
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
شمیم گل نرگس
#رمان 💚 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از سیم خار دار نفست عبور کن #قسمت126 راحیل🧕🏻 وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد
#رمان 💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از سیم خار دار نفست عبور کن
#ادامهقسمت126
آرش🙍🏻♂
در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبد گل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم.
مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتیاش شود.
کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم.
از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان میشنیدم.
نگران بودم حرفی از مهریه ای که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود. تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم. بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم.
الو...
ــ سلام راحیل.
با تردید جواب دادو گفت:
–سلام، طوری شده؟
با مِنو مِن گفتم:
– نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم.
ــ بفرمایید.
ــ خواستم بگم، اون مهریه ای که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقد کنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ما نباید مخالفتی کنند.
جدی گفت:
– اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه.
با التماس گفتم:
– باشه، خوب بعدا می تونیدببخشید، فقط الان به خانوادهتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه.
با شک گفت:
– باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه.
هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم:
–ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتاه بیاد، قول میدم راحیل. با تعجب گفت:
– دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید...
حرفش را بریدم.
– راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید.
سکوت کردو حرفی نزدوادامه دادم:
– من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم.
فقط گفت:
–کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟
ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تأثیرش خیلی...
این بار او حرفم را برید.
– تشریف بیارید ما منتظریم.
انگار کسی آمده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد.
دوباره گفتم:
–تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.
بی تفاوت گفت:
– انشاالله و قطع کرد.
ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم تا آمادگی داشته باشند.
کیارش بدش نمیآمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت:
–مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم.
وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند.
همین که خواستیم وارد خانهشان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه شیرینی ها را، مژگانهم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که هدیه هارا در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم.
وقتی تعجب من را دید گفت:
– چیه؟
پوفی کردم و گفتم:
– نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟
نگاهی به لباس هایش انداخت.
– قشنگ نیست؟
کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه.
خنده عصبی کردم و رو به کیارش گفتم:
– یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده.
کیارش پوزخندی زد و گفت:
–چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟ خودت باش داداش.
نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم:
– الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیع لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟
کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت:
– همه معطل شما هستند.
کیارش لبخند تلخی زد و گفت:
– بریم عمو جان...
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
شمیم گل نرگس
#رمان 💚 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از سیم خار دار نفست عبور کن #ادامهقسمت126 آرش🙍🏻♂ در مسیر گل فروشی بودیم، ق
#رمان❤️❤️
🌹🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌹
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت127
بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگیش سختم بود گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم.
در آن شلوغی و خوش بش بقیه باهم دیگر، که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت:
– خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم آمدو گفتم:
–ممنون.
نگاهی به سبد گل انداخت و بالبخند گفت: چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه.
نگاهم را به چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم:
–با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه.
چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است.
لبخندی زدم و با اجازه ای گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم تا حواسم باشد یک وقت سوتی ندهد.
بعد از پذیرایی و حرف های ابتدایی عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردن در مورد کار و تحصیلاتم.
البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم.
همان دیروز متوجه شدم که داییاش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی.
یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند.
آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، آنقدر که ریز سوال می پرسند.
یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمیدانم چرا سابقهی کارمن برایش مهم شده بود.
بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از استرس زیاد توهم زده بودم.
همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش. جوری نگاه می کرد که گمان میکردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا آمده. بالاخره سؤال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش آمد. البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت:
– مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید.
وقتی کیارش پنج سکه کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند ولی آنها خیلی خونسرد بودند.
بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت:
–مهریه، هدیه خداونده به زن که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و هرمردی بسته به وسعش خودش اندازه اون رو تعیین می کنه. کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را توی زمین من انداخت و من هم به عهده بزرگتر ها گذاشتم.
راحیل 🧕🏻
از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق.
به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم.
سعیده در اتاق را بست وبا هیجان گفت:
–وای راحیل، عجب جاریای داری خدا به دادت برسه.
اخمی کردم و گفتم:
–مگه چشه؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
– یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه.
گفتم:
–اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟
ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته.
ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودند.
با صدای صلوات اسرا وارد شدوگفت:
– عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن.
باتعجب گفتم:
–به این سرعت.
سعیده خندید و گفت:
– عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟
ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم.
سعیده اشاره به من گفت:
– بیا بریم دیگه.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–وای روم نمیشه سعیده.
سعیده فکری کردو گفت:
–صبر کن مامانم رو بگم بیاد.
بعد از چند دقیقه خاله آمدو دستم را گرفت و با کِل کشیدن من را کنار آرش نشاند.
یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت را بینمان جاری کرد.
آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت:
–حالت خوبه؟
با سر جواب مثبت دادم. بعد از کِل کشیدن و صلوات فرستادن اسرا برایمان اسفند دود کرد و خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند.
اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشدوهمه رفتند.
سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت:
–حالا مگه این میره...
از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم.آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد.
خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش بروند.
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش