شمیم گل نرگس
#رمان 💚 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت102 از حرف هایش نگران تر شدم و گفتم: – میشه ز
#رمان💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت103
برای لو نرفتن هیجانم سکوت کردم.
سکوتم را که دید، ادامه داد:
–من نمی تونم قبول کنم. الانم قبل از این که بیام اینجا مژگان زنگ زده بودو می گفت:
–مامانت مهمتره یا عشقت؟
منم گفتم:
–برای کیارش مامان مهم نیست؟
چرا کوتاه نمیاد؟ چرا دخالت میکنه توی زندگی من؟
مگه من تو انتخاب اون دخالت کردم؟ از کی تا حالا اینقدر زورگو شده.
مژگانم دوباره حرف هایی زد که گفتنش لزومی نداره.
پرسیدم:
– میشه بگید دلیلشون چی بود دقیقا؟
ــ راستش وقتی مامان سَبْک عروسی گرفتن شما رو براش گفت از تعجب چیزی نمونده بود شاخ دربیاره وگفت:
آبرومون میره.
آرش سرش را تکان داد.
– کلا بدبینه و به نظر من هیچ کدوم از حرف هاش منطقی نبودند.
–خب اگه مشکلشون فقط مراسم عروسیه، فوقش جشن نمی گیریم.
ــ اون یکیشه کلا با شرط و شروطا و اصل موضوع هم مشکل داره.
نفسم را بیرون دادم و دیگه حرفی نزدم. با خودم گفتم: خدایا چطوری اینقدر پیچیدش کردی؟ خب یه راهی هم خودت بذار جلوی پامون.
آرش همانطور حرف میزد و از رفتارهای غیر معمول برادرش می گفت.
وقتی حرفش تمام شد. گفتم:
–آقا آرش.
نگاهم کردو گفت:
– جانم.
دست پاچه شدم از لحن مهربانی که در کلامش بود، گوشه ی چادرم را به بازی گرفتم و گفتم: –حرف مادرتون رو گوش کنید، مادرتون واجب تره، اگه دوباره حالشون بد بشه چی؟ شک نکنید اگر ما قسمت هم باشیم هیچ کس نمی تونه جلوی قسمت رو بگیره.
اگرم خدا نخواد همه چی هم جور باشه باز یه اتفاقی میوفته که نشه.
لطفا همین امروز برید آشتی کنید.
با چشم هایی که به اندازهی گردو شده بود. گفت:
–ولی این دروغه که بگم شما رو دیگه نمی خوام.
ـ خب بگید، منتظر قسمت می مونم یا یه حرف از این جنس.
شاد کردن دل مادرتون از هر کاری مهمتره.
دوباره بلند شد راه رفت، خیلی کلافه بود. برگشت طرفم وگفت:
– این همه توهین های برادرم رو چیکار کنم؟...
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان💚 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت103 برای لو نرفتن هیجانم سکوت کردم. سکوتم ر
#رمان 💎
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت104
وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم.
چین کوچیکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد.
ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟
– کاش نمی گفتی منتظرش میمونی...
ــ چرا؟
ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی، هر کسی وقتی بدونه، چیزی رو همیشه داره، خیالش ازش راحت میشه و زیاد تلاش نمی کنه برای بدست آوردنش. همون که تو رو هر روز توی دانشگاه ببینه و گاهی باهات حرف بزنه راضیه...پس زندگی تو چی؟
اگه چند وقت دیگه یه خواستگار باب میلت آمد چی؟ چرا باید به خاطر آرش، جواب رد به خواستگارت بدی؟
وقتی هیچ تعهدی در قبالش نداری، چرا باید منتظرش بمونی؟
حرف مادر را قبول داشتم ولی قولم را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. باید قبل از این که حرفی میزدم نظر مادر را می پرسیدم. دوباره اشتباه کرده بودم. لبهایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
– می خواهید بهش بگم ... صدای تلفن باعث شد حرفم را ادامه ندهم.
مادر همانجور که سمت تلفن میرفت. گفت:
–فعلا نمی خواد حرفی بهش بزنی حالا یه مدت صبرکن، ببینیم چی میشه.
باشه ای گفتم و به حرف های مادر با شخص آن طرف سیم تلفن گوش سپردم.
از رسمی حرف زدن مادر و به زبان آوردن اسم ریحانه فهمیدم کیست. چقدر دلم برای عروسک بامزه ام تنگ شده بود.
مادر گفت:
–آخی، مگه چی خورده؟ با اشاره از مادر پرسیدم:
– چی شده؟
مادر همانطور که برای پدر ریحانه توضیح میداد که به دخترش چه بدهد رو به من گفت:
–بچه گرمیش کرده.
نفس راحتی کشیدم و با اشاره به مامان گفتم:
–منم می خوام صحبت کنم. دلم برای لپ گلی خودم تنگ شده.
سرش را به علامت این که متوجه حرفم شده تکان داد.
ایستادم تا حرف های مادر تمام شود. از آخرین باری که با آقای معصومی حرف زده بودیم دیگر خبری از او نداشتم وقتی مادربالاخره نسخه دادنهایش تمام شد. گفت:
– لطفا تو سردی دادنم بهش زیاده روی نکنید.
گوشی دستتون راحیل می خواد حال ریحانه رو بپرسه.
وقتی گوشی را گرفتم و سلام و احوالپرسی کردم، آنقدر سرد جواب داد، که جا خوردم. با خودم گفتم شاید به خاطر این که ریحانه مریض شده دل و دماغ ندارد. پرسیدم:
–ریحانه چطوره؟ خیلی آرام گفت:
– چیز مهمی نیست روی پوستش یه دونه هایی زده، وقتی واسه مادرتون توضیح دادم چیا خورده، گفتن گرمیش کرده.
وقتی گفتم دلم واسه ریحانه تنگ شده فقط گفت:
– لطف دارید شما.
دلم می خواست ریحانه را ببینم، پس گفتم:
–شاید بیام یه سری بهش بزنم.
گفت:
– نه، زحمت نکشید.
از حرف هایش تعجب کرده بودم این سردی کلامش باعث شد دیگر حرفی نزنم و اصرار به دیدن ریحانه نکنم.
شاید برای همین این بار به مادر زنگ زده بود. حرف هایی که در آخرین دیدارمان زدیم را مرور کردم، حرف ها در مورد آرش و زندگی خودش بود. با صدای مادر به خودم آمدم.
ــ چیه راحیل؟
– چیزی نیست؟
ــ نکنه به خاطر ریحانه نگرانی؟ اصلا چیز مهمی نیست، خوب میشه. الانم پاشو برو اتاق من، اون بساط خیاطیت رو یاجمع و جورش کن، یا بقیه ی کارت رو انجام بده. منم برم یه سر به خالهات بزنم. باهاش کار دارم.
زیرلب چشمی گفتم و راه افتادم.
همین که وارد اتاق شدم چشمم به پوسترهای یکی از نامزدهای انتخاباتی افتاد که سعیده توی ستاد انتخاباتیش بود. با صدای بلند از مادر پرسیدم.
–مامان اینارو کی آورده اینجا؟
مامان وارد اتاق شد و همانطور که به طرف کمد می رفت تا آماده شود گفت:
–مال سعیدس، گفت میاد میبره.
–وا؟ خب ببره خونه ی خودشون.
–مثل این که خالت بهش اجازه نداده، آورده اینجا.
–مگه چقدر پول می گیره که حرف خاله رو زمین انداخته؟ از این اخلاقا نداشت.
مادر سری تکان داد.
–سعیدس دیگه. با تعجب پوسترها را که عکسهایش بسیار شیک و آتلیه ای بود را وارسی کردم. کاغذهای بسیار ضخیم و مرغوبی به کار برده بودند.
بعد از این که عکسها را سرجایش گذاشتم، برای این که فکرم را زیاد درگیر نکنم، شروع به دوختن کردم.
چه کار لذت بخشی است... از پارچه ای که دوست داری، لباسی را بسازی که باب میلت است....
بالاخره سعیده آمد تا عکس و پوسترها را با خودش ببرد.
پوسترها را برایش لوله کردم و با نخ کاموایی دورش را بستم و پرسیدم:
–شغل جدید خوش میگذره؟
خیلی باذوق گفت:
–وای راحیل دیروز جات خالی بود. اون هنرپیشه مردهست که خیلی بامزس.
–خب.
دیروز یه جایی با دوستام رفته بودیم از اینا بزنیم زیر برف پاک کن های ملت. (اشاره کرد به عکسهایی که دستش بود.)
نمی دونی چقدر خوش گذشت، اون با چند نفر دیگه از همکاراش امده بودند، من و این دوستم با چه بدبختی خودمون رو بهشون رسوندیم و موفق شدیم باهاشون یه عکس زوری بندازیم.
این دوستم هی بهش می گفت، استاد لطفا یه عکس. اونقدر التماس کردکه بالاخره قبول کرد.
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
شمیم گل نرگس
#رمان 💎 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت104 وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تع
#رمان 💎
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمتهای105
–استاد؟
–آره دیگه، دوستم میگه تو کار خودش استاده.
–خب چی به دوستت یاد داده که استادش شده؟
–هیچی بابا همینجوی میگه، چطور تو به اونی که مطالبش رو می خونی میگی استاد. با این که اصلا ندیدیش.
–آخه اون به من خیلی چیزها یاد داده، از طریق همون نوشته ها وگاهی صوتهایی که ازش گوش می کنم.
–چی یاد داده؟
–گاهی اخلاق، گاهی روش درست زندگی کردن. باید دید کسی که استاد خطاب میشه دنبال چیه، چون وقتی تو یا دوستت کسی رو الگوی خودتون قرارش میدید و استاد خطابش میکنید، ناخواسته شما هم دنبال کنندهاش میشید. سعیده گفت:
– من که الگوی خودم قرارشون ندادم.
–ولی اونقدر تحت تاثیرشون هستی که روی رأی و نظرت تاثیر گذاشتن.
–نمی دونم، همش دو دلم. شاید اصلا رأی ندم.
–ولی روی رأی خیلیها تاثیر میذاری با این تبلیغاتی که می کنی. حالا منظورم تو نیستی ولی گاهی یه تصمیم اشتباه و احساسیِ یه آدم مطرح بین مردم، ممکنه باعث بشه یه لطمه ی سختی به همون مردم یا حتی به آینده کشور زده بشه. حداقل خدمتی که می تونن به مردم بکنند اینه که رأی خودشون رو پنهان نگه دارند نه این که طوری برخورد کنند که انگار ایمان صد در صد به درست بودن انتخابشون دارند.
حرف استاد که پیش کشیده شده بود. یاد کمیل هم افتادم. او هم برای من حکم استاد را داشت. به گفته ی سعیده از خود گذشتگی که در مورد من کرد باعث شد ارزش و احترامش پیش من چندین برابر بشود. مردانگی به حرف نیست به عملاست که این روزها خیلی کم دیده میشود.
اگر حرف سعیده در مورد کمیل درست باشد. با ایمانی که من از او سراغ دارم با این قضیه کنار می آید و باخودش میگوید حتما صلاح خدا همین بوده. است.
چون یک بار که در مورد تصادف
حرف می زدیم، من گفتم:
–اگه من اون شب قبول نمی کردم که با دختر خالهام بریم خیابون، اون اتفاق نمیافتاد.
کمیل گفت:
–درسته خب اتفاق وحشتناکی بود و هضمش برای من سخته، ولی اگرم شما اون ساعت، دقیقا همون زمانی که ما از اونجا رد می شدیم اونجا نبودید، خدا یا یک نفر دیگه رو می فرستاد یا اتفاق دیگه ای میافتاد که منجر به فوت همسر من میشد، چون تقدیرش رو خدا همون قرار داده بود.
شک نکنید این تصادف تو تقدیر شما هم بوده.اگر اون لحظه اونجا نبودید و تو خونه بودید پاتون به فرش گیر می کرد و صدمه می دیدید. همین طور دختر خالتون.)
امتحانات شروع شده بود و من سخت مشغول درس خواندن بودم. خیاطی را به خاطر امتحانات موقتا کنار گذاشته بودم.
گاهی آرش را در سالن یا محوطه می دیدم، همیشه با لبخند به من نگاه می کرد و با لب خوانی می فهمیدم که سلام میدهد.
من هم با تکان دادن سرم جواب می دادم.
دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود.
یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم.
جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد. خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ای نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم:با برادرتون آشتی کردید؟جواب داد:– آره.
دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود. خواستم گله کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم با بدجنسی پیام دادم: ازتون عذر خواهی کرد؟
جواب داد:
– نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم.
حسادت به سراغم آمد، استغفاری کردم و صفحه گوشیام را خاموش کردم و کناری گذاشتم.به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم.
نوشته بود: شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟ جواب ندادم.
دوباره فرستاد: –آشتی کردنم تشویق نداره؟
نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد.
حدودیک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده وخبری نداده. مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم.
وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانهشان مشتری میآید و می رود. حواسش جمع نمیشود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند.نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت: راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟
ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه.
ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم.
وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم.
روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد.
وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود.
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان 💎 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمتهای105 –استاد؟ –آره دیگه، دوستم میگه تو کار
#رمان 🍋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت106و107
همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه بسمالله الرحمن الرحیم گفتم وتند تند شروع به نوشتن کردم.تقریبا همه ی سوالهارا بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم.
دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند.
راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی میآمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شد و از بوی عطرش فهمیدم آرش است. ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی شانه به شانه هم شدیم، آرام گفت:
–سر خیابون تو ماشین منتظرتم، بیا کارت دارم. بعد هم از کنارم رد شد متعجب رفتنش را نگاه کردم. کارش مرا یاد فیلم های جاسوسی زمان انقلاب انداخت. از این که ملاحظه ام را می کرد و حواسش به موقعیت من بود، لبخند بر لبم آمد. دورشد ولی بوی عطرش را جا گذاشت. عمیق هوایی را که با بوی عطرش عجین شده بود را به ریه هایم فرستادم.نزدیک ماشین که شدم، دیدم پشت فرمان نشسته و خیلی متفکرانه اخم هایش در هم است. یک لحظه فکر کردم به حرفش گوش ندهم تا تنبیه شود. ولی یاد غرور مردانهاش افتادم که نباید جریحه دارش می کردم.
در ماشین را باز کردم و نشستم. سعی کردم نگاهش نکنم.
ولی نگاه سنگینش را احساس می کردم.
نچی کردو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
باشنیدن صدایش که گفت:
–چی شده راحیل؟ چرا ناراحتی؟ نیم نگاهی به فرمان که آرش در حال خفه کردنش بود انداختم و گفتم:
–لطفا منو جلو ایستگاه مترو پیاده کنید.
ــ خودم می رسونمت.
ــ مگه شما امتحان ندارید؟
ــ اولا که نه؟ من فقط برای دیدن تو امروز آمده بودم. ثانیا حتی اگه امتحانم داشتم، نمی رفتم تا نمی فهمیدم تو چرا ناراحتی؟
فکر این که فقط برای دیدن من آنقدر خودش را به زحمت انداخته بود، باعث شد از کارم پشیمان شوم. بعد از چند دقیقه رانندگی با سرعت بالا، کنار خیابان نگه داشت.
آرنج دست چپش را تکیه داد روی فرمان و دستش را مشت کرد زیر گوشش و زل زد به من و گفت:
–من سراپا گوشم، خانم، بفرمایید.
از کارش معذب شدم و سرم را پایین انداختم.
سینه اش را صاف کردو گفت:
–مگه خودت نگفتی، همیشه اگه مشکلی بود با هم حرف بزنیم؟
باز من سکوت کردم و او با مهربونی بیشتری ادامه داد:
–راحیل من طاقت یه لحظه ناراحتیت رو ندارم، لطفا بگو چی شده؟ از دست من ناراحتی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او هیجان زده گفت:
–وای... چیکار کردم؟
به روبرو نگاه کردم وآرام گفتم:
– میشه لطفا به روبرو نگاه کنید.
خنده ای کردو چَشم کشیده ای گفت و صاف نشست و زیر لب گفت:
–خدایا ما کِی بهم محرم میشیم.
سعی کردم لبخندم را کنترل کنم و خودم را به نشنیدن بزنم. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم:
– چند وقته با برادرتون آشتی کردید؟
فکری کردو گفت:
– دوهفته ای میشه. چطور؟
ــ یادتونه قضیهی قهر با برادرتون رو گفتید من چقدر ناراحت شدم؟
ــ الان که آشتی کردیم که...
ــ خداروشکر. ولی دوهفتس که به من نگفتید. تازه دیشب که پرسیدم گفتید، یعنی اگه نمی پرسیدم کلا نمی گفتید. می خوام دلیلش رو بدونم. نگفتید چون خوشحالی من براتون اهمیتی نداشت یا دلیل دیگه ای داشت؟
برگشت به طرفم وگفت:
– به خاطر این ناراحتید؟
ــ بله، یه مسئله ای هم می خواستم بگم.
ــ چی؟
ــ این که اون قول منتظر موندنم دیگه منتفیه، من اون قول رو دادم که شما مشکلتون با برادرتون حل بشه، خدارو شکر که حل شد. پس دیگه قول من معنی نداره. به نظرم همون حرف خانوادهتون رو گوش کنید بهتر باشه، با این شدت مخالفتی که خانواده شما دارند، اگر هم مَحرَم بشیم بعدها مشکلات زیادی پیش میاد، پس بهتره همین اول...
نگذاشت حرفم را تمام کنم، با حالت عصبی گفت:
–چی میگی راحیل؟ نگو این حرف رو...
اگه من بهت نگفتم، چون دارم با مادرم و مژگان صحبت می کنم که یه جوری برادرم رو راضی کنند، بهشون گفتم یا راحیل، یا من با هیچ کس دیگه ای ازدواج نمی کنم. البته این حرف رو فقط به مژگان گفتم که به برادرم بگه، نمی خواستم با این حرفها یه وقت مادرم استرس بگیره.
به روبرو نگاه کردو آروم تر ادامه داد:
تو حق داری، من بی فکری کردم، معذرت می خوام باید بهت می گفتم تا از نگرانی دربیایی.
شاید دلیلش اینه که باهم حرف نمی زنیم. بعد خودش فکری کردوادامه داد:
—می دونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام.
شمیم گل نرگس
#رمان 🍋 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت106و107 همین که اجازه دادند برگه هارا بردا
#رمان 🍋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت108
از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و توجیه نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود.
شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند...
با شرمندگی گفتم:
– نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه.
به آرامی گفت:
– باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم.
ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه خانواده شما رو شنید، گفت:
–حق دارندو بهتره اصرار نکنیم. گفت این رو به شما هم بگم که...
صدایش را کمی بلندترکردو گفت:
– باز که رفتی سر خونهی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد:
–قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم...
اخم کردم وگفتم:
–من یک ماهه دیگه هم صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید.
از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمی خواست بگم ولی گفتم. کمی دست پاچه شد.
–یک ماه خیلی کمه، حداقل دوماه. بعد سرش را پایین انداخت.
–من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتاه میاد. الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد. بعد زیر لب گفت:
–چه ماجرایی شده این ازدواج ما.
سرم را به طرفش چرخاندم.
–خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه.
با تعجب نگاهم کردوگفت:
–کدوم دختر؟
همون که به خاطرش اینقد عصبانین دیگه.
خنده ای کردو گفت:
–تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟
ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه.
ــ برادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم. برام مهم نیست اون چه نقشه ای برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بذاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سوءاستفاده نکنه.
نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد.
چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدون پسوند و پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم.
تپش قلب گرفتم وپلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت:
– راحیل خانم.
از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم آمد و نگاهش کردم و گفتم:
–بله.
او هم لبخندی زدو گفت:
– قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشن وگرنه جواب نمیده.
متفکر گفتم:
–جایزه؟
ــ آره دیگه، آشتی و...
ــ آهان... جایزهتونو که دادم.
باتعجب گفت:
–کِی؟
ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟
نچ نچی کرد.
–یعنی بچه زرنگ که میگن شماییدا...
بعد با شیطنت زمزمه وار گفت:
– بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه،،، فقط باید دو ماه دیگه صبر کنم.
از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم.
دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت.
–راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟
معذب گفتم:
– نه ممنون، من باید برم خونه.
من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود.
با اصرار گفت:
–می خرم میارم توی ماشین میخوریم. یه آب میوه ای چیزی.
ــ اگه اجازه بدید من برم خونه.
ــ می دونم تو هم وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن. اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما.
شرمنده نگاهش کردم.
–نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید.
بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید:
– چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟
من بیرون میمونم تا تو...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– موضوع اینه که...
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان 🍋 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت108 از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت ز
#رمان 🍋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت109
مکثی کردم و گفتم من روزه ام.
مبهوت نگاهم کردو گفت:
–الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟
ــ نه ولی گاهی روزه می گیرم.
با دلسوزی گفت:
– آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بُنْیِه داشته باشی واسه درس خوندن.
ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم.
نگران گفت:
– این همه راه روهم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا با خودت اینجوری می کنی؟
ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست.
ــ با عذاب دادن خودت؟
ـ دقیقا.
نچی کرد.
– یه سؤال.
سؤالی نگاهش کردم.
–اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟
ذهنم درگیر سؤالش بود. وقتی برای مادر حرفهایش را تعریف کردم گفت:
–شاید به مرور بتونی اون رو هم با خودت همراه کنی، اگرم نشد، رضایت شوهر ثوابش بیشتر از روزه ی مستحبیه، بعدشم دخترم ازدواج با آرش ممکنه باعث بشه تو کمی سبک و روش زندگیات رو عوض کنی.
از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم، به جز یک درسم که فکر کنم استادخودش نمرهام را کم داده بود برای غیبت هایی که به خاطر پیش ریحانه رفتن داشتم.
البته با استاد صحبت کرده بودم، گفته بود که سعی کن مشکلت را حل کنی. شاید هم حق داشته بالاخره حضور داشتن مداوم سر کلاس مهم است.
برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم وگفتم میروم پیشش تا کتاب هایی را که خواسته بود برایش ببرم. هر ترم با سوگند تعویض کتاب داشتیم. درسهایی که من پاس کرده بودم ولی او تازه آن را برداشته بود، کتابش را به او می دادم و برعکسش.
درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتاخریدیم و جزوه برمی داشتیم. خلاصه یک جوری تلفیقی می خواندیم.
وقتی رسیدم خانهشان، طبق معمول در حال خیاطی کردن بود. با مادر و مادربزرگش خوش و بشی کردم و کتاب ها را به سوگند دادم. او هم رفت کتابهایش را آوردو پرسید:
–یقه ای که یاد گرفتی رو دوختی؟ از کیفم وسایل خیاطیام را بیرون آوردم و گفتم:
– دوختم. ولی آخه یاد گرفتن یقه مردونه به چه کارم میاد؟ من که پدرو برادری ندارم براشون پیراهن مردونه بدوزم.
مادر بزرگ گفت:
–حالا یاد بگیر انشاالله بعدا واسه شوهرت می دوزی.
سوگند با شیطنت گفت:
– بعدا چیه مامان بزرگ، طرف الان حَیّ و حاضره. سایزشم لارژه.
مامان بزرگ با لبخند گفت:
– به سلامتی، انشاالله خوشبخت بشی، دخترم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–چی میگی سوگند، هنوز که چیزی معلوم نیست.
سوگند خندید:
–والا اون پسر سریشی که من دیدم تا تو رو عقد نکنه ول کن نیست.
مادر و مادربزرگ سوگند خندیدندو مادرش به سوگند گفت:
– پاشو برو میوه ای چیزی بیار واسه دوستت، اذیتش نکن.
مادربزرگش همانطور که دکمه ی بلوز مجلسی را می دوخت گفت:
– قسمتت هر چی باشه دخترم همون میشه، توکل کن به خدا.
سرم را پایین انداختم و یقهای که دوخته بودم را نشانش دادم، ایراد کوچیکی گرفت و گفت بقیه اش خوب است.
پارچهای برای مادرم خریده بودم تا برایش بلوز بدوزم. وقتی نشانشان دادم، مادر سوگند گفت:
– پارچه ی لطیفیه، میتونی یه شومیز برای مادرت بدوزی.
بعد چند تا مدل نشان داد که به نظر، دوختنشان آسان میآمد.
سوگند وارد اتاق شدو با دیدن پارچه کلی ذوق کرد ظرف میوه را روی زمین گذاشت و پارچه را برداشت وبازش کردو روی سینه اش گرفت و رو به مادرش گفت:
– مامان ببین چقدر خوش رنگه.
مادر لبخندزد.
– آره، دوستت خیلی خوش سلیقس.
دوباره سوگند با شیطنت نگاهم کردو گفت:
–وقتی آرش خان رو ببینید بیشتر متوجهی خوش سلیقهگیش میشید.
در چشم هایش بُراق شدم و گفتم:
– میشه بی خیال شی.
بالاخره یکی از مدلهای شومیز را انتخاب کردم و شروع به الگو کشیدن کردم.
بعد از دوساعت، الگو کشیدنم تمام شدو برش زدم.
دیگر باید می رفتم خانه، وسایلم را جمع کردم و به سوگند گفتم:
–این بلوز اینجا بمونه ؟
ــ چرا؟
ــ آخه می خوام مامانم رو غافلگیر کنم.
چند روز میام می دوزم تا تموم بشه.
ــ باشه عزیزم.
#ࢪمانگونھ
شمیم گل نرگس
#رمان 🍋 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت109 مکثی کردم و گفتم من روزه ام. مبهوت نگاه
#رمان🍋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت110
وقتی تعداد لباسهای نیمه کاره را دیدم که چقدر زیاد بودند، از رفتن پشیمان شدم و ماندم و یک ساعتی کمکشان کردم.
– پاشو برو راحیل جان. اینا تمومی نداره، به تاریکی می خوری.
صدای سوگند باعث شد دست از کار بکشم.
مادر بزرگ هم دنبالهی حرف سوگند را گرفت:
– آره مادر، پاشو، خدا خیرت بده، انشاالله خوشبخت بشی.
با گفتن جمله ی آخر سوگند دوباره نگاه شیطنت باری به من انداخت. ولی این بار حرفی نزد. داخل قطار نشستم و گوشیام را درآوردم تا به سعیده پیام بدهم، شب بیاید پیشمان. خوشحال بودم که نمره هایم خوب شده. می خواستم با سعیده خوش بگذرانیم.آرش پیام داده بود:
–یه خبر خوش...
فرستادم:
– خیر باشه...
ــ دارم عمو میشم.
به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود، فکر کردم خبر خوشش راضی کردن برادرش است.چه فکر می کردم چه شد.
با بی میلی نوشتم:
–مبارک باشه.
لابد فکر کرده چون خبر آشتی با برادرش را به من نگفته و ناراحت شدم، دیگر هر اتفاقی در خانوادهشان بیوفتد باید به من بگوید. یعنی به خاطرعمو شدن آرش حس حسادتم فعال شده است؟ او ذوق کرده خواسته خوشحالیاش را با من تقسیم کند. چرا باید ناراحت باشم.
گوشی رابرداشتم دوباره به آرش پیام دادم:
– خیلی براتون خوشحال شدم. انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد.
در جواب تشکر کردو ایموجی لبخند فرستاد...
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
#ࢪمانگونھ
«بِسم الله الرحمن الرحیم»
❤️ سلام امام زمان مهربانم
صبحتان بخیر ❤️
به رسم شروع روزهای انتظارمان می خوانیم:
💠يا اللّٰهُ یا رَحْمَانُ یا رَحیم،يَا مُقَلِّبَ القُلُوب ثَبِّتْ قَلبی عَلی دینِک
💠دعای زمان غیبت؛
▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّك
▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَك
▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دینی
💠توسل به امام زمان(عج)؛
يا وَصِيَّ الْحَسَن وَ الْخَلَفَ الْحُجَّهَ أَيُّهَا الْقَائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِيُّ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّه، يَا حُجَّهَ اللَّهِ عَلَي خَلْقِه يَا سَيِّدَنا وَمَولانا،
إِنَّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ إلَي اللَّه و قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَیْ حَاجَاتِنا،یا وَجِيهاً عِنْدَاللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَاللَّه
🌀به امید آنکه امروز را آنگونه بگذرانیم که شایسته ی نام "رفقای مهدی(عج)" باشیم🌀
🌹وعده ما هر روز صبح دعای عهد🌹
❤️ منتظران بقیه الله (ارواحنا فداه) ❤️
ان شاء الله هر روز صبح
همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه
با 🌺امام زمان (عج)🌺
✨دُعـٰـــــــای عـَــــــهـْــــــد✨
❤بِــســمِ اللّٰه اَلرَحــمٰنِ اَلرَحیم❤
🌸اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ،
🌸اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّي وَ عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ] اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِكَ حَتْما مَقْضِيّا،
🌸فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِرا كَفَنِي شَاهِرا سَيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ،
🌸حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ،
✋🏻 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنى، و در هر مرتبه میگويى:
🌹 الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ 🌹✨
❤️ ظهور نزدیک است ❤️
💠 از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده :
✨ هركس #چهل صبحگاه اين عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود، خدا او را از قــبـر بيرون آورد كه در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالى بر هر كلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد و هزار گناه از او محو سازد.
#دعای_عهد
دانلود+دعای+عهد+علی+فانی.mp3
6.27M
#دعای_عهد
باصدا وصوت دلنشین علی فانی
هدیه می کنیم به امام زمانم
سعی کنیم هر روز حتما دعای عهد را بخوانیم و با امام زمانمان عهد ببندیم که یاور او هستیم چه درزمان غیبت و چه در هنگام ظهور ان شاءالله🤲
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه زمانی امام زمان ارواحنافداه
خیلی از ما ناراحت می شود ؟
🎙آیت الله ناصری (ره)