هدایت شده از صراط ولایت
#سیره_شهدا
#امر_به_معروف_در_سیره_شهدا
#شهید_محمود_کاوه🌷
آقا محمود در سن نوجوانی، مدتی در مغازهی یکی از دوستانِ پدرش کار میکرد. روزی، در حالی که تنها بود، با صدای زنی به خودش اومد. زنی بی حجاب و آرایش کرده! 😐
سرش رو انداخت پایین. زن چرخی توی مغازه زد. صداي پاشنههایِ بلند کفشش متل پُتک کوبیده میشد تو سر محمود! محمود رفت جای درب ایستاد. زن مُشتی پسته برداشت و بالا و پایین کرد و پرسید: «مغز کرده اش چنده؟»
اما محمود بی جواب رفت بیرون. زن دست کرد تو کیسه تخمه ژاپنی ها، اولین تخمه رو به دندان گرفته بود که محمود برگشت داخل مغازه. زن دوباره پرسید: «اینها کیلویی چند؟»
🔻محمود باز جواب نداد و با کمی تاخیر همینطور که نگاهش رو به کاشیهای کف مغازه دوخته بود، گفت:
- جنس نمی فروشیم! (زن با دهان باز و قرمز رنگش زُل زد به محمود و گفت)
- چی؟ جنس نمی فروشید؟! پس براي چی در مغازه رو نمی بندی؟!
- به شما جنس نمی فروشیم.
زن با حِرصی روي پاهاش جابجا شد و موهاش رو جمع کرد پشت سرش.
- مگه با توست که به من جنس نفروشی؟! (و )
- بله، هر وقت با حجاب اومدي جنس می بري. تمام.🔺
#حجاب
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر