فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️هرروز صبح "یک دقیقه " وقت بگذارید،
پنجره را باز کنید،
به" خورشید "، به" آسمان "، به" درختان" ،"باغچه "،... سلام کنید،
به "خداوند" سلام کنید،
به "خودتان "سلام کنید.
"خودتان" را تحویل بگیرید ،
"حالش" را بپرسید ،
"انرژی مثبت "به او بدهید ،
صبحانه ای با ارامش با او بخورید،
برایش ارزوی موفقیت کنید ،
باور کنید ، وجود خودتان ارزش این یک دقیقه وقت گذاشتن را دارد.🦋
#انگیزشی
@GalamRange
.🌼الهی به امید تو... 💚🌿
#صبح_بخیر
@GalamRange
هدایت شده از دل نوشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸
💗مهر و مهتاب💗
نویسنده تکین حمزه لو
قسمت یازدهم
نخیر! امروز نمی شد خوابید. دوباره با زحمت از جایم بلند شدم.
وقتی برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم،مادرم حسابی مشغول کار بود. یک خروار میوه و سبزی در ظرفشویی منتظر شسته شدن بودند. چند دیگ و قابلمه هم روی گاز در حال سر وصدا کردن بودند. با اینکه آشپزخانه ما خیلی بزرگ و جادار بود اما از بس مادرم میوه و گوشت ومرغ خریده و آنها را همه جا پخش کرده بود، آشپزخانه شلوغ و نا مرتب به نظر می رسید.
همانطور که برای خودم چای می ریختم، پرسیدم: حالا به چه مناسبت مهمون داریم؟
مادرم همانطور که میوه ها را میشست،گفت: امروز سالگرد ازدواج من و پدرت است. امیر هم زنگ زده همه فامیل رو دعوت کرده، سهیل هم از صبح معلوم نیست کجا رفته، هزار تا کار دارم یکی نیست حالم رو بپرسه، آن وقت شب که می شه،یکی یکی پیداتون می شه.
چایم را شیرین کردم و یک تکه کیک از یخچال بیرون آوردم. پرسیدم:
- چرا زنگ نزدی به طاهره خانم بیاد کمکت؟!…
- از بخت بد من، یکی از فامیل هاشون مرده، همه شون رفته بودن بهشت زهرا! اگه میدونستم اینطوری می شه اصلا مهمونی نمیگرفتم . قرار بود طاهره خانم بیاد. دیشب آخر وقت زنگ زد گفت نمیتونه بیاد. منهم دیگه نمی تونستم مهمونی رو بهم بزنم.
به مادرم خیره شدم، صورتش از نگرانی درهم رفته بود،اما باز هم زیبا و دوست داشتنی بود؛ با صدای مادرم به خودم آمدم:
- وا؟ مهتاب چرا زل زدی به من؟
با خنده گفتم: از بس دوستتون دارم.
صورت مادرم با شنیدن این حرف از هم باز شد و خندید،بعد با ملایمت گفت:
- من هم تو رو دوست دارم،عزیزم.
همانطور که لیوان چایم را می شستم گفتم: مامان شستن میوه ها و درست کردن سالاد با من! میز را هم خودم می چینم، خوبه؟
مادرم با خنده گفت: اگه گرد گیری را هم اضافه کنی،عالیه!
با اینکه کار سختی بود، چیزی نگفتم. آخه،انقدر اشیاء زینتی و عتیقه در خانه ما زیاد بود که فقط گردگیری این وسایل دو ساعت وقت می برد، چه رسد به مبلمان و میز و صندلی ها!
وقتی مادرم برای ناهار صدایم کرد باورم نمی شد به این زودی ساعت دو شده باشد. از خستگی هلاک شده بودم. اما کارها تقریبا تمام شده بود.
وقتی وارد آشپزخانه شدم،همه جا مرتب و تمیز شده بود. به پدرم که پشت میز نشسته بود، سلام کردم و نشستم. پدرم با انرژی جواب سلامم را داد و گفت: خسته نباشید شازده خانوم! سری تکان دادم و حرفی نزدم. مادرم همانطور که بشقاب پر از غذا را جلویم می گذاشت، گفت:
- هی میگن پسر، پسر! بیا از صبح پسرمون کجاست؟ معلوم نیست. این دختره که غمخوار مادره! اگه مهتاب نبود من بیچاره شده بودم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@GalamRange
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸
💗مهر و مهتاب 💗
نویسنده تکین حمزهلو
قسمت دوازدهم
پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختر بده؟ دختر چشم و چراغ خونه است.عزیز باباست.
در همان لحظه صدای سهیل بلند شد: واه واه! چه دختر دختری راه انداختن! دوباره من چند ساعتی نبودم مهتاب مارمولک شد چشم و چراغ خونه! آره مهتاب؟
بعد وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست، مادرم با ناراحتی گفت:
- علیک سلام! کجا دوباره در رفتی؟ باد به گوشت رسوند که امروز مهمون داریم، نه؟
پدرم هم گفت: سهیل هر جا باشه برای شکم برمی گرده! مگه نه سهیل؟
سهیل که حسابی کنف شده بود، حرفی نزد.
بعد از ظهر، یک استراحت کوتاه، حمام کردم و با حوصله و دقت لباس پوشیدم. بعد موهایم را خشک و درست کردم و کمی هم آرایش کردم. احساس می کردم دیگر بزرگ شده ام و دلم می خواست بقیه هم متوجه بزرگ شدنم، بشوند. وقتی آماده شدم، هنوز مهمانان نیامده بودند.
سهیل پشت پیانو نشسته بود و داشت تمرین می کرد. همیشه در مهمانی ها، پیانو می زد و دلش نمی خواست خراب کند. من اما از پیانو بیزار بودم. زیاد ذوق موسیقی نداشتم و از اینکه آنهمه نت را یاد بگیرم و بخوانم و بنوازم، خسته می شدم.
با تاریک شدن هوا سرو کل افراد فامیل پیدا شد. اول خاله طناز با محمد آقا شوهرش ، سر رسید. خاله از مامان کوچک تر بود و دو تا بچه کوچک داشت. هردو پسر و تا بخواهی شیطان، ولی آن شب هر دو را خانه مادر شوهرش گذاشته بود و به قول محمد آقا، مادام و موسیو آمده بودند. بعد، دو عمویم همزمان رسیدند. عمو فرخ از پدرم بزرگتر بود و مثل پدرم یک دختر و یک پسر داشت. پسرش، امید از سهیل یک سال بزرگتر بود و دخترش آرام، یک سال از من کوچکتر بود. زن عویم که خاله مهوش صدایش می کردیم، زن خوب و مهربانی بود که هم فامیل دوستش داشتند. عمو محمد از پدرم چند سالی کوچکتر بود و بچه هم نداشت. هنوز نمی دانستیم علت بچه دار نشدنشان چیست، زنش مینا، بسیار از خود راضی و حسود بود و دائم با حرف ها و حرکاتش باعث رنجش و کدورت می شد. بعد از مدتی، دایی بزرگم هم رسید و جمع مهمانان تکمیل شد. دایی علی، مردی مقتدر و با جذبه بود. دو پسر داشت به نام های پدرام و پرهام که هر دو از من بزرگتر بودند. پدرام برای ادام تحصیل پیش دایی دیگرم به آلمان رفته بود و پرهام که هم سن سهیل بود در رشته صنایع تحصیل می کرد. زن دایی ام که همه زری جون صدایش می کردیم، زن آرام و کم حرفی بود که حضورش در جمع احساس نمی شد. مهمانان همه با هم حرف می زدند و خانه پر از سر و صدا بود. منهم بی هدف از جایی به جایی می رفتم و با هر کس چند جمله ای رد و بدل می کردم. بعد امید بلند شد و با صدای بلند گفت:
خانم ها و آقایان لطفا ساکت باشید. هنرمند بزرگ سهیل مجد، برامون قطعاتی می نوازد.
همه ساکت شدند و سهیل شروع به نواختن کرد. امید هم که صدای گرم و گیرایی داشت با آواز همراهی اش می کرد. وسط قطعه موسیقی صدای زنگ تلفن بلند شد با عجله بلند شدم و به طرف تلفن دویدم. دلم نمی خواست تمرکز سهیل و امید بهم بخورد. گوشی را برداشتم و با صدایی خفه گفتم: بله؟
صدای لیلا از آن طرف خط بلند شد: چته؟ خناق گرفتی؟
با خنده گفتم: نه بابا، مهمون داریم، سهیل هم داره پیانو می زنه، نمی خوام داد بزنم.
لیلا با ناراحتی تصنعی گفت: ا؟ خوش بگذره… تنها تنها؟
- خبری نیست بابا، همه فامیل هستن. حال خودت چطوره؟ چکار می کنی؟
لیلا تند گفت: خوبم. زنگ زدم بگم فردا من میآم دنبالت. راستی باید سراغ اون پسره هم بری.
با تعجب پرسیدم: کدوم پسره؟
لیلا عصبی گفت: چقدر گیجی! همون پسره که برای حل تمرین آمد و تو کلاس رو بهم زدی قهر کرد، رفت. حالا باید بری نازشو بکشی بلکه قدم رنجه کنه، وگرنه تو بد هچلی می افتیم.
با بیزاری گفتم:به جهنم که نیامد، قحطی آمده؟
لیلا خشمگین گفت: چی می گی؟ سرحدیان رو نمی شناسی؟ اگه این پسره تمرین ها رو حل نکنه، سر امتحان بیچاره می شیم. همه رو رد می کنه! همه هم از چشم تو می بینن، به خونت تشنه میشن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@GalamRange
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
هدایت شده از دل نوشت
🧶
چرا باید بیشتر از همه #قدر خودمو بدونم؟
چون هیچکس جز خودم #دلسوز من نمیشه. هیچکس جز خودم از #پیشرفت من خوشحال نمیشه. هیچکس جز خودم توو روزای سخت #تلاش برای تغییر شرایط نمیکنه. هیچکس جز خودم برای ساختن روزای بهتر سعی نمیکنه. من اگر خودمو ببازم، دیگه #قهرمانی ندارم.
https://eitaa.com/cafePrvaz
♨️ دوس داری سفر مجازی و #جهانگردی
📸 عکسهای زیبا، طبیعت آرامبخش،
جملات انگیزشی🤠
زودی بدو بیا اینجا 🏃🏃♂
https://eitaa.com/joinchat/1103233905Ca29ad3e49a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی قدم به حرم بی مدد نخواهد زد
دم از صفات رضا بی احد نخواهد زد
گدای کوی رضا شو که این امام رئوف
به سینه احدی دست رد نخواهد زد
#شهادت_امام_رضا
@GalamRange