یقین بدان که اثر میکند دعای فرج
و از عنایت آن صاحبالزمان برسد
شروع دفتر باور به نام او زیباست
اگر که ختم غزل هم به پای آن برسد
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@GalamRange
#دل_نوشته
مثبتاندیشی:
زندگی مانند یک کتاب است که هر روز صفحهای جدید از آن ورق میخورد. من انتخاب میکنم که در این کتاب، داستانی پر از امید و شادی بنویسم. هر چالش، فرصتی است برای رشد و یادگیری. به جای تمرکز بر مشکلات، به راهحلها و زیباییهای اطرافم نگاه میکنم. با هر فکر مثبت، دنیای بهتری برای خودم و دیگران میسازم. بیایید با هم به سوی روشنایی و امید حرکت کنیم! 🌈
✍ رخساره
@GalamRange
ســــلام مولا!
کجایی ای قرار بی قراران!
امید جمعه چشم انتظاران
دعای جمع ما هر جمعه این است:
بــیـــا کــــه بــــا تــــو
پــایــیــزمــان میشــود
بـــــهـــــاران
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۳۹
حنانه دستی موهایش کشید. کمی با انگشت آنها را مرتب کرد. بعد از بافتن موهایش، روسری اش را زیر نگاه رباب خانم و زهره خانم سر کرد.
زهره خانم پرسید: خوب خوابیدی؟
حنانه تشکری کرد.
رباب اشاره ای به زهره کرد و زهره پرسید: حنانه جان! دیروز متوجه کبودی ها نشده بودم. چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
حنانه بلند شده بود و سعی می کرد پتو را بلند کند تا رخت خوابش را تا کند اما درد کمرش، امانش را برد.لبش را گزید و دست بر کمرش گذاشت. رنگش به گچ شبیه شد.
زهره خانم هراسان به سمتش رفت و گفت: چی شد؟
وقتی دید حنانه حرفی نمی زند رو به رباب گفت: رباب برو پسرش رو صدا کن. یالله زود باش.
رباب چادر به سرش کشید و از اتاق بیرون رفت. در اتاق مردان را زد و هراسان گفت: احمد! احمد آقا!
احمد که تازه خوابش برده بود، به سختی چشم باز کرد و گفت: بله؟
با زحمت در جایش نشست.
رباب: احمد آقا! پسر حنانه خانم رو بگید بیاد، حال مادرش خوب نیست.
احمد از جا پرید. بی درنگ در را باز کرد: چی شده زندایی؟ حنانه خانم چی شده؟
علی هم بیدار شده بود و کنار احمد ایستاده و نگران گفت: داروهاش رو خورده؟ کجاست؟
رباب گفت: زود بیاید. حالش خوب نیست.
از اتاق خارج شدند و به سمت اتاقی که حنانه بود رفتند. رباب توضیح داد: بلند شد، خواست رخت خوابش رو تا کنه که یکهو رنگش سفید شد.
علی یالله گفت و بفرمایید زهره خانم را که شنید سر به زیر وارد اتاق شد.
حنانه گوشه اتاق نشسته بود و زهره خانم سعی داشت کمی آب به او بده.
علی: مامان!
نگاه حنانه به علی و احمدِ نگران افتاد: خوبم!
نمی توانست راحت حرف بزند.
علی مقابلش روی زمین زانو زد: چرا مواظب نیستی؟ داروهات رو خوردی؟ دکتر نگفت به کمرت فشار نباید بیاد؟ خدا...
علی حرفش را خورد و لعنت خدا بر شیطانی گفت.
احمد گفت: علی! جای این حرف ها، داروهاشون رو بیار! نمی بینی حالشون خوب نیست؟
حنانه اندک لرزش صدای احمد را شنید: خوبم.
علی کیف حنانه را با نگاهی پیدا کرد و کیسه داروها را برداشت و دانه دانه بیرون آورد و در دهان حنانه گذاشت و لیوان آب را با دست خودش به مادرش نوشاند.
بجز حنانه، زهره هم آن اندک لرزش صدای احمد را شنید. نگرانی چشمهای پسرش را دید. این نگاه خیره، از احمد بعید بود. احمد به زن نامحرم اینگونه نگاه نمی کرد.
حنانه آرام به علی گفت: چادرم رو بکش سرم.
علی چادر مشکی حنانه را بر سرش گذاشت و گفت: بریم دکتر؟
حنانه گفت: بهتره بریم خونه. اینجا باعث زحمتم برای همه.
زهره خانم پرسید: چی شده آخه؟ تصادف کردی؟
حنانه با صدای آرامی گفت: نه. تصادف نکردم.
علی دید حنانه به سختی صحبت می کند، خودش توضیح داد: من که جبهه بودم، عموم و بچه هاش اومدن به زور مادرم رو بردن. این کبودی ها هم بخاطر راضی کردن مادرم بود برای ازدواج.
زهره با تعجب پرسید: ازدواج کردی؟
علی بخش مربوط به احمد را نادیده گرفت و گفت: به موقع رسیدم شکر خدا.
احمد هنوز نگران بود. این که نمی توانست به زنش نزدیک شود و حالش را هم بپرسد، حالش را بد می کرد. به علی گفت: بهتر نیست ببریمشون دکتر؟
حنانه گفت: خوبم. داره بهتر میشه.
زهره خانم می خواست احمد را زودتر از اتاق بیرون کند گفت: احمد جان، مادر! شما بیرون باش، حنانه خانم استراحت کنن. اگه نیاز به دکتر داشت، صدات می کنم.
احمد نمی خواست زنش را، زنی که بیشتر از دو روز است همسرش هست و درد دارد را، تنها بگذارد اما گفت: باشه.
و نگران رفت و نگاه آن دخترِ گوشه اتاق را ندید.
علی حنانه را خواباند و گفت: یک کمی دراز بکش، دردت کمتر شد صدام کن که بریم.
زهره خانم که بعد از دیدن نگرانی احمد، بهتر می دید زودتر حنانه ازدواج کند تا خیالی به سر احمد نیفتد، گفت: با این حالش که نمیتونه تو ماشین بشینه! عجله نکن. تو بیابون که گیر نکردید. بذار استراحت کنه. مائده مادر! برو برای حنانه جان یک حوله داغ کن بیار بذاره رو کمرش.
همان دختر بلند شد و گفت: چشم. الان میارم.
علی بلند شد و از اتاق خارج شد. مائده را دید که مقابل احمد ایستاده.
مائده: بهتر هستن. برم حوله بیارم براشون گرم کنم، بهتر هم میشن.
احمد: ممنون. زحمتتون شد.
مائده: چه زحمتی؟ بالاخره مهمون شما هستن و عزیز این خونه.
احمد علی را دید و تکیه از دیوار کنار اتاق برداشت و همان سوالی که از مائده پرسیده بود را دوباره پرسید: حالشون چطوره؟
علی لبخند دل گرم کننده ای زد: بهتره! تا داروها عمل کنه طول می کشه اما یک کمی رنگ و روش بهتر شده!
احمد گفت: خداروشکر!
صدای زنگ در آمد. احمد بی توجه به مائده که هنوز ایستاده بود، رفت تا در را باز کند.
احمد از دیدن مش کاظم و دخترانش، آن وقت صبح تعجب کرد. اعظم با اشاره به قابلمه درون دستش گفت: صبحونه حلیم گرفتیم براتون.
احمد از مقابل در کنار رفت:زحمت کشیدید، بفرمایید.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۴۰
سفره را پهن کردند و همه دور سفره نشستند. مش کاظم نگاهی دور سفره انداخت و بعد با صدای آرام،زیر گوش اکرم گفت: اون زنی که گفتی کو؟
اکرم گفت: نمی دونم!
مش کاظم غر زد: این همه پول حلیم ندادم که بگی نمی دونم ها!
اکرم با اشاره از رباب پرسید کجاست؟
رباب زیر گوش زهره گفت: برو ببین می تونی بیاریش، داداشم یک نظر ببینتش.
احمد از آن سمت سفره گفت: مامان!برای حنانه خانم صبحانه بردید؟
زهره اخم کرد و از جا بلند شد: لازم نیست به من مهمون داری یاد بدی!
احمد متعجب از عکس العمل مادرش، متعجب از علی که کنارش نشسته بود،پرسید: حرف بدی زدم؟
علی خنده محجوبی کرد: نه! فقط زیادی دارید احساس مسئولیت می کنید!
احمد متعجب تر شد: واقعا؟
علی گفت: احتمالا قبلا هم از این توجه ها به کسی داشتید؟
احمد سکوت کرد. جوابش یک نه بزرگ بود. بعد از بهم خوردن عقدش، دیگر به کسی توجه نکرده بود. پس مادرش حق داشت واکنش نشان دهد.
رفتارش دست خودش نبود. دلنگران بود و تا اینجا هم به نظر خودش، خیلی مراعات کرده بود.
زهره خانم سراغ حنانه رفت.
زهره: بهتری؟
حنانه گفت: الحمدالله.
زهره: خداروشکر. پس پاشو کمکت کنم بریم سر سفره.
حنانه به سختی بلند شد و چادرش را سر کرد. وقتی میزبان عذرش را از اتاق خواسته بود، نمی توانست حرفی بزند. حنانه به این بی مهری ها عادت داشت...
به سختی راه رفت. جای لگدی که به کمرش خورده بود، با هر حرکت، نفسش را می برد. وارد اتاق که شد، علی از جا پرید: چرا از جات بلند شدی؟
احمد نگاه گله مندی به مادرش کرد. حنانه خیلی خجالتی بود.
علی دست حنانه را گرفت و کمک کرد قدم بردارد و او را سمت دیگر خودش که خالی بود، نشاند.
برایش حلیم ریخت و چای را کنار دستش گذاشت. کاسه مربا و تکه نانی را هم نزدیک تر کشید و پرسید: چیز دیگه ای می خوای؟
رباب اشاره ای به برادرش زد. مش کاظم عینکش را بالا داد و با دقت به حنانه نگاه کرد. با چادرش صورتش را پنهان کرده بود. وقتی گوشه چادر را رها کرد تا قاشق را بردارد، کمی صورتش نمایان شد و مش کاظم لبخند زد. لبخندی که احمد دید. یاد حرفهای مادرش درباره مش کاظم و حنانه افتاد و به آنی رنگش کبود شد.
آرنجش را به علی کوبید. سر علی که به سمتش چرخید، گفت: به مادرت بگو چادرش را درست کنه! یکی اینجا داره چشم چرونی می کنه!
علی نگاهی به جمع مردان انداخت و نگاه و لبخند مش کاظم را دید.
زیر گوش حنانه گفت: فکر کنم حدست درست بود. چادرت رو خوب بگیر تا دعوا نشده.
حنانه چادرش را مرتب کرد و صورتش را پنهان کرد.
در سمت دیگر، زهره و رباب خوشحال از پسند شدن حنانه، لبخندی رد و بدل کردند.
مش کاظم زیر گوش اکرم گفت: خب چرا صحبت نمی کنید؟ خواستگاریش کنید دیگه!
اکرم با تعجب گفت: الان؟ بذار سوم حاجی بگذره!
مش کاظم اخم کرد: مگه می خوام چکار کنم؟ صحبت کنید که تا محضرها نبستن بریم عقد کنیم دیگه!
اکرم گفت: بابا!چرا اینقدر هول کردی؟
مش کاظم اخم کرد: حرف نزن اینقدر. اگه نمیتونی، خودم باهاش حرف بزنم؟
اکرم گفت: نه! به عمه میگم باهاش حرف بزنه.
مش کاظم دوباره گفت: حرف الکی نزنهها! تا بعد ظهر عقد کنیم!
سفره را جمع کردند. در بین رفت و آمدها اکرم پیغام مش کاظم را به رباب رساند. رباب هم سری به افسوس تکان داد و به زهره گفت: کاظم میگه الان بگیم بهش و تا بعد ظهر عقد!
زهره گفت: چه عجلهای هم داره!
رباب خندید: بد جور حنانه دل داداشم رو برده!
زهره گفت: پس تا قبل اومدن در و همسایه، بهتره حرفش رو پیش بکشیم.
زهره با کمک رباب اتاق را خلوت کردند و هر کس را پی کاری فرستادند. تنها مش کاظم دخترانش. رباب و همسرش، زهره و احمد و علی و حنانه مانده بودند.
زهره صحبت را باز کرد: برای این حرفها خیلی زوده. اما می.دونم روح بابام هم راضیه. حنانه جان، اون سری باهات درباره مش کاظم صحبت کردم. مرد خوب و خانواده داری هستش. همسرش فوت کرده و همین سه تا دختر رو داره.
احمد نفسش بالا نمیآمد. به علی گفت: جمع کن این بساط رو! جمع کن تا خودم جمع نکردم! زن من رو، مادرم داره برای یکی دیگه خواستگاری میکنه!
احمد به سختی نفس میکشید. صورت و گردنش سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته بود و نگاهش مات قالی بود.
زهره خانم متوجه پسرش نبود. حالش را ندید و ادامه داد: حالا هم تو هستی و هم علی آقا! این هم مش کاظم ما! اهل زندگی! آینده خودت و پسرت تضمین میشه.
مش کاظم گفت: صد تومن هم مهرت میکنم.
احمد دستی به یقه لباسش کشید! داشت خفه میشد! چه با منت هم گفت صد تومن مهرت میکنم! مِهر آن هم برای حنانه او؟ زنی که تمام دارایی احمد مِهرش بود؟
علی اخم داشت. ناراحت بود
: همونطور که خودتون گفتید، این حرفها الان درست نیست. ما برای تسلیت اومدیم. بهتره دیگه حرفی زده نشه.
رباب خانم گفت: حنانه جان نظر خودت چیه؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
خدایا!
امروز
به قلبها آرامش
به لبها لبخند شیرین
به زندگیها صفا و صمیمیت
به دور همیها شادی
و به خانهها برکت عطا فرما!✨
#صبح_بخیر
@GalamRange
تو بیایـے،
همہےِ
زمینُ و زمانُ
و تمامِ جهان؛
بهانہ مےشود...
براے لبخندِ مُدام!
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@GalamRange