eitaa logo
قلـم رنـگـی
910 دنبال‌کننده
636 عکس
433 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان عزیز 🌸 صبح‌تون سرشار از شادی و نشاط @GalamRange ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
ای نور امید در دل‌های تاریک! ما در انتظار نغمه‌های تو هستیم ای ستاره درخشان آسمان زندگی! ای زیباترین! بگو کجایی؟ @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری محسن چاووشی برای شهدای پدافند هوایی ارتش @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر و مادر گرامی، زندگی سفری است که هر فرد باید خود به تنهایی طی کند. آیا می‌خواهی فرزندت قهرمان شود یا به فردی وابسته تبدیل گردد؟ انتخاب تو می‌تواند سرنوشت او را رقم بزند. آینده‌اش در دستان توست! ✨ @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رویای_مادرانه قسمت۴۵ حنانه آهی کشید: علی همیشه عاقل بود! نهار را تمام کردند و حنانه ظرف ها را شست. چای را مقابل احمد گذاشت و گفت: من دیگه برم! شما هم استراحت کنید! احمد بلند شد و پلاستیکی که کنارش بود را به سمت حنانه گرفت: نا قابل هستش. امیدوارم به سلامتی و خوشی استفاده کنید. حنانه پلاستیک را گرفت و گفت: ممنون. زحمت کشیدید‌ احمد: وظیفه است. از بیمارستان داشتم میرفتم خونه، خوشم اومد، براتون خریدم. حنانه با اجازه گفت و خواست به سمت در برود که احمد گفت: حنانه خانم! حنانه ایستاد: بله؟ احمد: منم دوست دارم زنم مثل ماه باشه! برای کسی باشه که دنبال بگرده، نه برای هر کسی بدرخشه! حنانه لبخندی زد که احمد ندید: چشم! قدمی برداشت که دوباره احمد گفت: حنانه خانم! حنانه: بله! احمد: مواظب خودتون باشید. یکی هست که همیشه نگران شماست. حنانه رفت و احمد روی مبل خودش را پرت کرد و آهی کشید. هنوز خیلی راه دارد که حنانه را جلد خانه و دلش کند.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۴۶ حنانه وارد خانه. چادرش را روی جالباسی چوبی آویزان کرد. همانجا نشست و به پلاستیکی که در دست داشت نگاه کرد. سه بسته کادو شده در پلاستیک بود. حس خوبی داشت. حرف های احمد، این کادو و نهار دو نفره، احساساتش را به قلیان انداخته بود. چقدر خوب بود که احمد مرد فهمیده ای بود. دست دراز کرد و کوچکترین بسته را باز کرد. آرام آرام تک تک چسب ها را باز کرد تا کاغذش پاره نشود. بعد آن را باز کرد و روسری نباتی با نقش و نگار هایی زیبا مقابل چشمهایش قرار گرفت. روسری را برداشت باز کند که چشمش به یک روسری زمینه مشکی خورد. دو تا روسری را در دست گرفت. هی به چپ، هی به راست نگاه کرد. بعد هر دو را به سینه فشرد. بلند شد و مقابل آینه کوچک و پلاستیکی قرار گرفت و آنها را سر کرد. چقدر زیبا بودند! چقدر حنانه را زیباتر کرده بودند! نگاهش به آن دو بسته افتاد. دوید و همان طور که دو تا روسری، روی سرش بودند، بسته دیگری را باز کرد. همانطور با دقت تمام چسب ها را کند. می خواست این دقایق پر از شادی، دقایقی بیشتر طول بکشد.چشمش به چادر سفید قشنگی افتاد که داخل بسته بود. تای آن را باز کرد و روی سرش گذاشت. دوباره دوید تا خودش را در آینه ببیند. دنباله پارچه چادری، پشت سرش می آمد. خندید. بسته سوم به او چشمک می زد تا بازش کند. پارچه چادر گلداری که شبیه چادر عروس بود را در دستش جمع کرد و مقابل بسته آخر نشست. چادر سیاه خیلی نرم و لطیفی در آن بود. حنانه چادر را با گونه اش لمس کرد و از لطافت زیادش لذت برد. کاغذ کادو ها را با دقت تا کرد و درون کمد گذاشت. روسری ها را درون بقچه لباسش گذاشت و دوباره داخل کمد کوچک و زوار در رفته اش گذاشت. بعد چادر ها را برداشت تا برش بزند. دل توی دلش نبود تا از احمد آقا بخاطر تمام اینها تشکر کند. احمدی که خودش هم نمی دانست چه کار بزرگی برای او کرده است. حنانه تا آخر شب مشغول بود. آنقدر ذوق داشت که خستگی را حس نمی کرد. چادر ها را دوخت و سر کرد. با ذوقی کودکانه خندید و دور خودش چرخید. کاش علی بود تا با او بخندد و شادی کند. با خودش گفت: علی که اومد، بهش نشون میدم. حتی اون کاغذ کادو خوشگل ها رو هم نشونش می دم. بعد یکهو ناراحت شد و نشست: نکنه علی ناراحت بشه! اصلا چرا احمد آقا برای من سوغاتی آورد؟ مگه مشهد رفته بود؟اصلا چرا این همه؟ علی ناراحت نشه؟ بعد بغض کرد و نشست. همان لحظه زنگ در به صدا در آمد و حنانه همان چادر سفید جدیدش را سر کرد و در را باز کرد. احمد پشت در، سر به زیر ایستاده بود. با باز شدن در، آرام سرش را بالا آورد و همزمان لبخندی روی لبش نقش می بست. احمد: می دونستم بهتون میاد. مبارکتون باشه! حنانه شرمنده شد: ممنون. خیلی لطف کردید. چرا اینقدر زحمت کشیدید؟ احمد: وظیفه من بود! دیگه تعارف نکنید. از این به بعد خرج شما با من هستش و من خیلی دوست دارم به همسرم هدیه بدم! حنانه سرخ شد: هنوز که... احمد حرفش را برید: برای من از هفته پیش همه چیز محکم و رسمی شده! اگه شما پا پس نکشید و پای قول و قرارمون بمونید، تا آخر عمر بیخ ریشتون هستم! حنانه لبخند محجوبی زد و احمد گفت: وقتی پشت ویترین دیدمش، می دونستم بهتون میاد اما نه دیگه اینقدر! به قول علی، خورشید شدید! باید به فکر یک چادری باشم که کمتر بدرخشید. احمد این را گفت و رفت و ندید که حنانه در را بست و پشت آن نشست و دستش را روی قلبش گذاشت. احمد حس خوبی داشت. صبح زود باید سرکار می رفت و تا شب نمی توانست به دیدن حنانه برود. دیگر دلش طاقت نیاورد و آن وقت شب، دو کوچه را پیاده طی کرد تا دلش آرام شود. اصلا فکر نمی کرد چادر را دوخته باشد. لبخند هنوز بر لبانش بود و چیزی به یادش آمد. اخم کرد. چطور تا حالا به یادش نبود؟ آن خانه فرش نداشت. نصف خانه را موکت کرده بودند. آن هم هر کدام یک رنگ! فردا شب حتما این مساله را حل می کرد. صبح ساعت چهار صبح بیدار شد و به دانشگاه افسری رفت. علی ماشین را برایش تمیز کرده بود. چقدر این پسر با ادب و مبادی آداب بود. از داشتن پسری چون او، غرق لذت شد هر چند که فاصله سنی آنها به زور هجده سال میشد! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛