eitaa logo
قلـم رنـگـی
903 دنبال‌کننده
635 عکس
433 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
‌ 🌸سرچشمه عشق با علی آمده است 🌸گل کرده بهشت تا علی آمده است 🌸شد کعبه حرمخانه میلاد علی 🌸کز کعبه صدای یا علی آمده است ▫️فرا رسیدن میلاد سراسر نور مولود کعبه حضرت امیرالمومنین، علی‌بن‌ابیطالب علیه‌السلام و روز پدر بر وجود نازنین امام زمان ارواحنا فداه و همه منتظران و دوستان مبارک باد 💐 @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخیز و برفـــروز چــراغِ سپیــده را تا بنگرم به روی تو صبح نديده را ✨فریدون مشیری @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌ دوستان عزیز عیدتان مبارک روزتون پر از شادی‌های بی دلیل قلبتان مملو از محبت و مهربانی ان‌شاءالله 🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از قلـم رنـگـی
🌺 سلام مادران گرامی و مادرهای آینده 😍
قلـم رنـگـی
نکاتی که به رشد #عزت_نفس سالم و قوی به کودکان کمک می‌کنند. کودکان با #احساس_امنیت، عشق و پذیرش، بهتر
۳. به حرف‌هایش خوب گوش کنید گوش دادن فعال به کودک، به او نشان می‌دهد که نظرات و احساساتش مهم هستند. این کار نه تنها عزت نفس او را تقویت می‌کند، بلکه رابطه شما را نیز عمیقتر و صمیمی‌تر می‌سازد. ۴. شب‌ها برایش قصه بگویید قصه‌گویی نه تنها باعث تقویت تخیل و خلاقیت کودک می‌شود، بلکه زمان خاصی برای ارتباط عاطفی بین شما و فرزندتان ایجاد می‌کند. این لحظات آرام و صمیمی، احساس امنیت و عشق را در کودک تقویت می‌کند. ✍ نرگس علی‌پور @GalamRange
توی سالن پذیرایی قسمتی که جایگاه عروس و داماد رو مشخص کرده بود کنار آرش نشسته بودم... بالای سرم پارچه ی ساتن سفیدی گرفته بودن وخاله فرشته داشت قند می سابید... عاقد شروع کرد.... دوشیزه خانوم هیال راد...آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای آرش جاوید به انضمام یک جلد قران کریم...یک جام آیینه و شمعدان... آرش نزدیک گوشم زمزمه کرد:حالا واقعا دوشیزه‌ا‌ی؟ وبعد نیش خندی زد و به هیراد که روبه روی ما ایستاده بود و دست به سینه به ستون کناری اش تکیه داده بود زل زد... با تنفر بهش زل زدم...قفل دهنم شکست و با حرص از لای دندونهای بهم فشرده ام گفتم:نه پس...مثل تو هرزه ام عوضی....(وای خدا...مطمئنم آرش سادیسم داشت...) وقتی از گلاب گیری و گل چیدن که خاله فرشته با تمام ذوق اداشون میکرد برگشتم عاقد پرسید:برای بار سوم...عروس خانوم وکیلم بنده؟؟؟ به هیراد نگاه کردم...نگاهش پر از غم بود...دیگه مهم نبود...من تنها بودم و مجبور شدم که به این ازدواج تن بدم....باید تمومش میکردم....سرمو انداختم پایین و گفتم:بله.... صدای سوت و دست کر کننده بود...عاقد صیغه عقد رو جاری کرد و بعد از اون دفتر بزرگی رو جلومون باز کردن تا امضا کنیم..... تموم شد...تمام آرزوهام خاک شدن...مطمئن بودم خوشبختی ای در کنار آرش در انتظارم نیست... امضاها که تموم شد نوبت به حلقه ها رسید.... آرش دستشو گرفت به طرفم...حلقه رو با نفرت تا نیمه انگشتش کردم و رهاش گذاشتم...نگاه بدی بهم انداخت و حلقه رو تا ته برد....بر عکس من دست چپم رو محکم گرفت و چرخوندم طرف خودشودر عین حالی که حلقه رو با آرامش توی انگشتم میکرد صورتشو آورد نزدیک صورتم و جلوی جمع گونه ام رو بوسید و زیر چشمی به هیراد نگاهی انداخت.. حس کردم تمام بدنم یخ زد...از خجالت آب شدم...زیر چشمی به هیراد نگاه کردم...از خشم داشت منفجر میشد...تمام پوست لبشو کنده بود...میدونستم فقط به خاطر اجبار بابا و حضور مهمانها بود که ایستاده بود و این نمایش مسخره آرش رو نگاه میکرد...اما چرا کمکم نکرد..چرا
اصرار کرد این ازدواج حتما انجام بشه؟چرا برعکس همیشه پشتمو خالی کرد...اون که میدید بودن کنار آرش برام زجر آوره... بدتر از اون نمی فهمیدم این آرش چه پدر کشتگی با هیراد داشت...می دونستم تمام منظورش از این کارا حرص دادن منو هیراده...نگاه پر از کینه و تمسخر جمع رو حس میکرم...انگارهمه از اینکه منو تو اون حالت می دیدن خوشحال بودن و از تحقیر شدنم لذت میبردن... به هزار ترفند از زیر رقصیدن در رفتم...فقط دوست داشتم مراسم زودتر تموم بشه... دلم میخواست فرار کنم...اما...اما دیگه فرار فایده ای نداشت.... نیمه شب بود...دو ساعتی از رفتن مهمونها و پایان مراسم گذشته بود...آرش رو هم دک کرده بودم...با اینکه مایل بود شب پیشم بمونه... غمگین گوشه بالکن نشسته بودم و تو خودم مچاله شده بودم....حتی نای عوض کردن لباسمو هم نداشتم....تمام اتفاقات رو توی ذهنم مجسم میکردم و حرص میخوردم...انگار چشمه اشکم خشک شده بود...گلوم از زور بغض می سوخت...چرا این بغض لعنتی نمی شکست....یاد پاتوق بچگی هام افتادم...ته باغ بود و پشت ساختمون... یک درخت با تنه ی پهن ...همونی که هروقت ناراحت میشدم و قهر میکردم توش قایم میشم...چقدر دلم هواشو کرد...چند سالی بود که بهش سر نزده بودم...درست از وقتی که بزرگ شدم...شایدم حس کردم بزرگ شدم ...بی سرو صدا از اتاق بیرون اومدم و از ساختمون زدم بیرون و رفتم تا ته باغ سمت پاتوق ... .. پشت لباسم کشیده میشد روی برگهای ریخته شده روی چمنها و صدای دلنشینی رو تولید میکرد. صدای ضعیف موسیقی ای شنیده میشد...سرعت قدم هامو کم کردم...هر چی به پاتوق نزدیک میشدم صدای موسیقی واضح تر میشد..معلوم بود از موبایل داره پخش میشه...دیگه نزدیک پاتوق بودم...