💥کوری عاطفی: وقتی سکوت، رابطهات را میبلعد!
سلام به تو، که اینور ایستادهای و هنوز به رابطهات امید داری!
"کوری عاطفی"؛ اصطلاحی تلخ اما واقعی که مثل یک بیماری خاموش، آرامآرام رابطهها را میخورد. تصور کن دو نفر در یک خانه زندگی میکنند، اما انگار در دو دنیای موازی! هر کدام در اتاق خود، غرق در گوشی، لپتاپ یا کارهای شخصیشان. حرفی برای گفتن نیست، نگاهی برای فهمیدن نیست، حتی یک لبخند ساده هم گم شده است. اینجا دیگر خانه نیست، یک خوابگاه است؛ جایی که دو غریبه زیر یک سقف زندگی میکنند.
💫شاید اوایل فکر میکنی این بیتوجهیها چیز مهمی نیست. شاید با خودت بگویی: "چیزی نیست، عادت میکنیم!" یا حتی در جمع دوستان ادعا کنی که: "ما کلی حرف ناگفته داریم، اوضاعمون خوبه!" اما در خلوت، ته دلت میدانی که این فقط یک نقاب است، یک دروغ زیبا که به خودت میگویی تا درد را کمتر احساس کنی.
⚡️اما حقیقت این است که این سکوت، این فاصلهها، مثل زنگ زدگی آرامآرام رابطهات را میخورد. اگر امروز به فکر چاره نباشی، فردا ممکن است خیلی دیر باشد. این سکوت به تدریج تبدیل به تنش میشود، تنش به دعوا و دعوا به تلخیهایی که دیگر جبرانناپذیرند.
🌱پس اگر احساس میکنی دچار "کوری عاطفی" شدهای، همین امروز دست به کار شو! رابطهات را نجات بده. یک #گفتوگوی_صمیمانه، یک #نگاه_پراز_محبت، یک قدم به سمت هم؛ اینها چیزهای کوچکی هستند که میتوانند دوباره جرقهای از عشق را روشن کنند.
یادت باشد، رابطهها مثل گیاهان هستند؛ اگر به آنها رسیدگی نکنی، خشک میشوند. پس آب محبت را قطع نکن، نور توجه را از آن نگیر و اجازه نده سردی فاصله، ریشههای رابطهات را از بین ببرد.
امروز روز شروع دوباره است؛ روزی که میتوانی از نو عشق را در رابطهات زنده کنی. فقط کافی است بخواهی و قدم اول را برداری.
✍ نرگس علیپور
#سیاستهای_همسرداری
@GalamRange
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
هر كجا كه باشى، هستم...
لحظههایی که با تو هستم، نفسهایم را زندگی میکنم. هر کلامت، نغمهای است که دل را مینوازد، و هر نگاهت، آتش عشق را در جانم شعلهور میکند.
با تو بودن، یعنی در آغوش زمان غرق شدن، و در هر ثانیه، دنیایی از احساس را تجربه کردن. زندگیام در سایهی تو، رنگ و بویی دیگر دارد، چون بارانی که بر دشتهای خشک میبارد، و زمین را به زندگی دوباره میخواند.
✍ نرگس علیپور
#عاشقانه
#همسرانه
@Parvanege
كار نيك كمش، بسيار است
#نهج_البلاغه
▫️اِفْعَلُوا الْخَيْرَ وَلاَ تَحْقِرُوا مِنْهُ شَيْئاً، فَإِنَّ صَغِيرَهُ كَبِيرٌ وَ قَلِيلَهُ كَثِيرٌ
🟠كار نيك انجام دهيد و هيچ مقدار از آن را كم مشماريد چراكه كوچك آن بزرگ و كمش بسيار است.
✍بسيارند اشخاصى كه وقتى به كارهاى نيك كوچك برخورد مى كنند بى اعتنا از كنار آن مى گذرند در حالى كه گاهى همين كارهاى كوچك، سرنوشت ساز است; ممكن است جرعه آبى تشنه اى را از مرگ نجات دهد يا مقدار كمى دوا مايه نجات انسانى از مرگ شود. اضافه بر اين اگر همه مردم حتى به كارهاى نيك كوچك اهميت دهند، قطره قطره جمع مى شود و تبديل به دريايى از خير و خيرات مى گردد. از اين گذشته هرگاه كار خير به نيت اطاعت فرمان خدا انجام گيرد بزرگ خواهد بود همان گونه كه گناه، هرقدر كوچك باشد به دليل جايگاه عظيم پروردگار، بزرگ خواهد بود. اضافه بر اين، رفتن به سوى كارهاى خير كوچك انسان را به تدريج آماده براى خيرات بزرگ مى كند و اين خود نكته مهمى است.
📚 #حکمت_422
@GalamRange
#رمان_تنهایی
#قسمت ۱۰۴
ایندفعه آرش با موهای پریشون و خیسش که توی صورتش ریخته بود جلویم سبز شد...از
دیدنش وحشت کردم...
معلوم بود مست کرده...بطری مشروب توی دستش بود و نصفش خالی شده بود...
زل زد توی چشمهام....ازش وحشت داشتم....سرمو انداختم پایین....دستشو آورد زیر چونه امو و
سرمو آورد بالا...دوباره اشکهام سرازیر شدن...صورتشو آورد نزدیکم ...با چشمهای خمار شده
اش زل زد تو چشمهامو و گفت:جایی میری عزیزم؟
بوی گند الکل داشت حالمو بهم میزد...رومو برگردوندم و دستشو به زور از صورتم جدا کردم ...با
آخرین حد توانم هلش دادم و تند تند از پله ها دویدم سمت حیاط....
تمام بدنم می لرزید...اومد دنبالم و دستمو محکم از پشت کشید....
دادزدم :ولم کن لعنتی....
بطری مشروبو گرفت سمت دهنم....سرمو چرخوندم و دهانمو از
لبه بطری دور کردم...
به زور دهانه بطری رو به لبم نزدیک کرد...محکم لبهامو که پر از زخم بودن روی هم فشار
دادم...بینی مو گرفت ...نفس کم آوردمو و مجبور شدم دهانمو باز کنم....بطری رو خالی کرد توی
دهنم...
سرمو محکم توی دستش گرفته بود و تکیه داد بود به سینه اش... داشتم خفه می شدم...کل اون
زهر ماری رو خالی کرد تو حلقم...هر کاری کردم نتونستم قورتشون ندم....راه گلویم تا معده ام
آتیش گرفت...
چه طعم گس و تلخی داشت....بعضی ازمردم چه جوری اینو میخورن؟
تا فشار دست آرش کم شد از بغلش پریدم بیرون و دویدم داخل خونه...زیر نگاه های متعجب
شبنم و نعیمه از پله ها دویدم بالا....فقط میخواستم دور بشم از آرش...چند بار روی پله ها خوردم
زمین تا به اتاق خواب رسیدم...
#رمان_تنهایی
#قسمت ۱۰۵
گرمم شده بود ...درب رو قفل کردم ...از ترسم عسلی رو گذاشم پشت در...با اینکه می دونستم
وزنی نداره....اما انگار بهم دل گرمی میداد....دانه های درشت عرق از سر و روم میچکیدن ....معده
ام آتیش گرفته بود و بدجور درد میکرد....خدایا حالا چی میشه...الان مست میشم؟
من که تا حالا از این چیزا نخوردم....رفتم تو روشویی و صورتمو گرفتم زیر شیر آب سرد...خیلی
گرمم شده بود...
روسری رو از سرم در آوردم...مانتو رو هم همینطور...
نشستم روی تخت....یه حس سر خوشی کاذب اومد سراغم....انگار مشروب داشت اثر
خودشومیذاشت...
نیشم شل شده بود.. . نمی تونستم جمعش کنم...سر گیجه داشتم....
آرش محکم به در می کوبید....اما دیگه ازش نمی ترسیدم....معده ام می سوخت...قفل درو
شکست و اومد داخل اتاق...تلو تلو خوران اومد طرفم....وحشیانه ..... ......سرم گیج می
رفت...حس سبکی میکردم...
درد عجیبی همه ی وجودمو در برگرفت....
گنگی صداها کم کم واضح شد...نمی فهمیدم چی میگن...زبونشونو نمی فهمیدم...
نور چراغ قوه مستقیم توی چشمم خورد...چشمهامو به زور باز کردم....سرم سنگین بود...زنی با
موهای باز و لباس فرم پزشکی بالای سرم بود و داشت معاینه ام میکرد....ترکی حرف
میزد...چیزی نمی فهمیدم...
به اطرافم نگاه کردم...شبنم سمت چپم و بالای سرم ایستاده بود...
به زور لبهامو از هم باز کردم و پرسیدم:من چرا اینجام؟چی شده؟
شبنم سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت...
دستمو به زور بلند کردمو آستین لباسشو گرفتم و گفتم:با توام....
#رمان_تنهایی
#قسمت ۱۰۶
دکتر چیزی بهش گفت...به دکتر نگاه کردم....دوباره به شبنم چیزی گفت و به من نگاه کرد...
شبنم دستمو آروم توی دستش گرفت ...چند بار آب دهانشو قورت داد و گفت:خانوم شما خونریزی
داشتین ....آوردیمتون بیمارستان...
به زور کمی تو جام تکون خوردم و با تعجب پرسیدم:خونریزی...مگه چم شده ؟
شبنم سرشو انداخت پایین و گفت:یادتون نمیاد...؟با....با...آرش خان بودین....دو شب پیش...الان
دو روزه که بیهوش بودین....
چشمهامو رو هم فشار دادم....چرا چیزی یادم نیست....حتما دوباره از آرش کتک خورده بودم...دو
شب پیش....خدایا چرا چیزی یادم نیست؟
دکتر دوباره به ترکی چیزی گفت و از اتاق بیرون رفت...شبنم با نگاهش دکترو دنبال کرد...
دوباره دستشو کشیدم و گفتم:شبنم ...این دکتره چی گفت؟من نفهمیدم...
شبنم روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:دکتر گفت به زودی یادتون میاد....گفت مسموم شده
بودین و این از اثرات مشروبه...
با تعجب به شبنم نگاه کردم و گفتم:مشروب؟؟من اهل این چیزا نیستم....من مش...رو...ب
یکدفعه همه چیز مثل دور تند یک فیلم از جلوی چشمهام رد شد...آرش به زور به من مشروب
داد...من رفتم تو اتاق...من و آرش ...جیغ های من....
وای...نه....خدای من....آبروم رفت...هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر چنین چیز شرم آوری کارم
به بیمارستان بکشه....از خجالت لپهام سرخ شدن...اینو از گرم شدن گونه هام کاملا
فهمیدم...ملافه رو کشیدم روی صورتمو و با صدای بلند گریه کردم...
حس کردم تمام شدم... نابود شدم...فقط همین....
به سختی دوش گرفتم ....شبنم کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم...کمرمو و شکمم بشدت
درد میکرد...بعد از سه روز بالاخره مرخص شده بودم....توی این سه روز فقط شبنم بود که مرتب
کنارم بود...ازآرش خبری نداشتم...نمی خواستم دیگه ببینمش....قصد داشتم همینکه حس
کردم حالم بهتر شده برگردم ایران