#رمان_تنهایی
#قسمت ۱۱۰
دستهام خیلی درد میکردن....
ماشین شروع به حرکت کرد...برای اینکه بتونم تعادلمو حفظ کنم سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی... چشمهامو بستم...اینطور که پیدا بود باید صبر میکردم تا همه چیز معلوم بشه....
نمی دونم کی خوابم برده بود....با توقف ماشین ازخواب پریدم...دستهام بی حس شده
بودن...گلوم از زور تشنگی می سوخت...با ترس به اون دو تا مرد زل زدم....یکی شون پیاده شد و
بازومو کشید و پیاده ام کرد...
به زور بازومو از تو دستهاش رها کردم...هوا تاریک شده بود....تو حیاط یه خونه ویلایی
بودیم...کوچیکتر و ساده تر از خونه ی قبلی....مرد هولم داد به سمت درب ورودی ساختمون...شبنم
هم پشت سرم راه افتاد...
با ترس به دور رو برم نگاه میکردم....دونه های درشت عرق از روی پیشونی ام سر می خوردن و
میریختن رو صورتم.... از استرس زیادم بود....همه اش دوست داشتم حس کنم خوابمو اینها همه
یه کابوس وحشتناکن....مرد درو باز کرد و هولم داد داخل ...یه سالن مربعی شکل بزرگ که
وسطش مبلمان چرم سفید چیده شده بود و انتهاش پله هایی داشت که به طبقه بالا هدایت می
شدن...
جاوید روی کاناپه نشسته بود....مرد هولم داد به سمت جاوید...
با دیدنم از روی کاناپه بلند شد وایستاد...پُکی به پیپش زد و اومد سمتم ...
روبروام ایستاد و رو به شبنم گفت:چرا دختر نازک نارنجی مونو گذاشتی اذیت بکنن آخه؟...
دخترخرفت!....
بعد دستشو آورد سمت صورتمو با یک حرکت چسب رو از روی لبم کند...تا عمق وجودم تیرکشید...
چند جا از پوست لبم کنده شده بود و داشت خون می اومد...
به مرد اشاره کرد و اونم دستهامو باز کرد...حسابی بی حس شده بودن....با هر زوری بود شروع
کردم به مالیدنشون....
#رمان_تنهایی#قسمت ۱۱۱
جاوید دستمو گرفت و نشوندم روی کاناپه...خودشم کنارم نشست و گفت:تو راه که اذیت نشدی
....خانوم عنایت...
اومدم جوابشو بدم که تازه گوشهام شنیدن چی گفت...خانوم عنایت...با تعجب بهش زل زدم و
اومدم چیزی بگم که پیش دستی کرد و گفت:اوه...ببخشید...حواسم نبود تو نمیدونی فامیلی
اصلی ات عنایته...
آب دهانمو به زور قورت دادم و گفتم:نه... بابا اینا چیزی نگفته بودن ...
جاوید پوز خندی زد و گفت:سارای عزیز ...از کدوم پدر حرف میزنی؟
دوباره تعجب کردم....ببینم نکنه این یارو مست کرده اینقدر چرت و پرت میگه...انگار منو اشتباه
گرفته با یکی دیگه...ولی نه ...بهش نمیاد مست باشه....
جاوید که چشمهای گشاد شده منو دید پخی زد زیر خنده و گفت:نترس مست نیستم...
وا این از کجا فهمید چی تو ذهن منه؟ بسم الله....
جاوید بهم بیشتر نزدیک شد و گفت:سارا عنایت....همونی که سالها انتظار کشیدم تا تو چنین روزایی ببینمش....
گیج و منگ نگاهش کردم و گفتم:من متوجه حرفهاتون نمی شم...
جاوید از کنارم بلند شد و گفت:مهم نیست....قراره آرش همه چیزو برات روشن کنه....
وای ...نه...آرش روانی....نمی خوام ببینمش....جاوید به شبنم با سر اشاره ای کرد و از پله ها رفت بالا...ای بابا ...پدر و پسر لنگه همان....خل و چل و روانی...
شبنم دستمو گرفت و از رو کاناپه بلندم کرد و به طرف حیاط رفتیم....ساختمونو دور زدیم و رفتیم
پشتش که باغی قرار داشت...
به شبنم گفتم:کجا داری میریم؟
شبنم چیزی نگفت و به راهش ادامه داد....دستمو از دستش کشیدم و گفتم:نمی خوای چیزی
بگی؟...
شبنم ایستاد و گفت:بیایین خانوم...
#رمان_تنهایی#قسمت ۱۱۲
عصبانی شدم و گفتم:اینقدر خانوم نگو به من ....من اسم دارم...هیال ....اسممو صدا کن...
شبنم دوباره دستمو گرفت و کشید دنبال خودش و گفت:یعنی تا الان متوجه نشدی؟؟ چی رو متوجه نشدم
شبنم با صدای فوق العاده آرومی گفت:یعنی نمی دونی جاوید و دار و دسته اش تو کار قاچاق مواد و
اسلحهان؟
از شنیدن این حرفها چشمهام چهارتا شدن...به گوشهام اعتماد نداشتم...گفتم: واقعا؟...
شبنم نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت: شما واقعا همسر آرش خانی ؟
قیافه ام از شنیدن اسم آرش در هم شد و گفتم: بله متاسفانه...
-پس چطور نمی دونین کارش چیه؟...
اینقدر گیج و منگ شده بودم که تنها جوابم واسه شبنم سکوت بود...
شبنم درب آهنی زنگ زده ای که ته باغ قرار داشت رو باز کرد و گفت:بیا داخل....
بدون حرف رفتم دنبال شبنم داخل اتاق....یه تخت آهنی زوار در رفته توی اتاق بود و وسط اتاق
هم یه قالیچه پاره پوره انداخته شده بود....
شبنم برگشت سمت در و گفت:تا یک ساعت دیگه واستون شام میارم....و اومد از اتاق خارج بشه
که دستشو گرفتم و گفتم:یعنی چی...کجا میری؟
شبنم دستشو به زور آزاد کرد و گفت:اینجا اتاق شماست....
داد زدم و گفتم :تو به این سگ دونی میگی اتاق؟
شبنم آروم هولم داد داخل اتاق و گفت: آروم باش!...
دوباره دادزدم:چطور می تونم آروم باشم؟...اینقدر تو ذهنم سواله و با اتفاقات عجیب مواجه شدم
که نمی تونم آروم باشم....
شبنم به زور از جلوی در هولم داد داخل و درب رو بست و قفل کرد....
زدم به در و گفتم:کجا میری؟...منو از اینجا بیار بیرون... من اینجا چه غلطی کنم آخه؟
#رمان_تنهایی#قسمت۱۱۳
دیگه نتونستم جلوی بغضمو بگیرم...شروع کردم به گریه کردن....
یک ساعتی از اومدنم به اتاق گذشته بود...از پشت دیوار اتاق صدای زوزه سگ می اومد..
حسابی وحشت کرده بودم...نمی تونستم یک جا بشینم....همه اش تو اتاق راه می رفتم و فکر می
کردم.... خدایا اینجا کجاست...این آدمها کین؟جاوید چی می گفت؟ سارا عنایت کیه دیگه؟
کاش می شد نماز بخونم...اما اینجا قبله کدوم وریه؟ من که نمی دونم...شروع کردم به ذکر
گفتن...
نشستم روی تخت...صدای قیژقیژفنرهاش در اومد...چقدر سردم بود...داشتم یخ میزدم....یه پتوی
کهنه که کثافت از روش می بارید روی تخت بود....طبعم بر نمیداشت بپیچونمش دور خودم....من
زندانی شده بودم ....اما چرا؟
زانوهامو بغل کردم و به دیوار تکیه دادم...شروع کردم دستهامو با هوای داخل دهنم گرم
کردن...تاثیر چندانی نداشت....اما از هیچی بهتر بود....
سرمو گذاشتم رو زانوهام...داشتم یخ میزدم....یکدفعه در باز شد...به خیال اینکه شبنمه پریدم
سمت در....
واااایییی خدای من....نه....آرش...
زانوهام سست شدن...مثل جوجه شروع کردم به لرزیدن...هم از ترس و هم از سرما...بی اختیار
زانو زدم رو زمین...خدایا من تحمل شکنجه های این روانی رو ندارم....دیگه بسمه....
آرش ظرفی که توش غذا بود رو گذاشت کنارم رو زمین ...بازوهامو گرفت و بلندم کرد...با ترس به
چشمهاش زل زدم....نیش خندی زد و یکدفعه در آغوشم کشید...روسری ام از سرم
افتاد....گرمای تنش یکم بهم جون داد...از سرمای بدنم کم کرد.....اما هنوز لرز داشتم....دندونهام
بهم میخورد...
آرش دستی لای موهام کرد و گفت:چته...چرا می لرزی؟
#رمان_تنهایی #قسمت۱۱۴
به زور گفتم:س...سر....سرد...مه....
آرش سوئی شرتشو در آورد و پوشوند تنم....دوباره بغلم کرد و گفت:بهتر شدی....
سرمو به نشونه آره تکون دادم...هر لحظه منتظر
بودم دوباره قاطی کنه و درب و داغون ولم کنه بره...اما انگار آروم بود....
دستمو کشید و به پهلو بغلم کرد و از اتاق بردم بیرون....فکر کنم دلش واسم سوخت....خداییش
هوا خیلی سرد شده بود....به زور قدم بر می داشتم ...جون تو بدنم نمونده بود...
آرش دربو باز کرد و داخل ساختمون شدیم....جاوید داشت با یکی از اون غول بیابونی ها شطرنج
بازی میکرد.... با تعجب نگاهمون کرد...
آرش گفت:اونجا سردش بود....میخوام گرم بشه....جاوید نیش خندی زد و دوباره مشغول شطرنج
بازی اش شد....
با تعجب به جاوید نگاه کردم... آرش منو برد طبقه ی بالا...چهارتا اتاق بیشتر نداشت...همه تو یک
ردیف...رفتیم تو اتاق اول...
سوئی شرت و در آوردمو گرفتم طرفش....از دستم گرفتشو گفت:حالا عجله ای نبود....
چیزی نگفتم و نشستم روی تختی که تو اتاق بود...می ترسیدم چیزی بگم دوباره قاطی کنه....سرمو انداختم پایین و به پارکت ها خیره شدم....
نشست کنارمو و گفت:کم حرف شدی....
دوباره چیزی نگفتم ...از زور گرسنگی شکمم قارو قور راه انداخته بود....
آرش خندید و گفت:گرسنه ته ؟
گفتم:آره...
دوباره خندید و شبنمو صدازد و گفت غذا بیاره....چه مهربون شده بود امشب....خدا به دادم
برسه....
#رمان_تنهایی#قسمت۱۱۵
غذا رو با هم توی اتاق خوردیم....اصلا نمی تونستم باور کنم آرش شوهرمه....خدارو شکر چیزی از
اون شب جهنمی یادم نبود....وگرنه حتما تا الان با یاد آوری اش بارها آرزوی مرگ کرده بودم...
زیر چشمی به آرش نگاهی انداختم....سیگاری از تو جیبش درآورد و با فندک روشنش
کرد....متوجه نگاهم شد و بهم نگاه کرد...زود چشم ازش گرفتم و به دستهام خیره شدم ....
آرش دود سیگارشو فوت کرد بیرون و با دقت بیشتری بهم خیره شد....حس خوبی از نگاهش
نداشتم...
می ترسیدم ازش....دوباره زیر چشم نگاهی بهش انداختم....
ایندفعه چرخید طرفم و دود سیگارشو فوت کرد تو صورتم....بوی عطرش و سیگار هر دو باهم
خورد تو صورتم...رومو برگردوندم و سرفه کردم....
آرش چونه مو گرفت و صورتمو به طرف خودش برگردوند و گفت:خیلی شبیه شی....
با تعجب بهش نگاهی انداختم...
ادامه داد:صورتشو هیچ وقت یادم نمیره....وقتی که داشت زجه میزد...وقتی که داشت التماس
میکرد...
فشار دستش داشت چونه مو خورد میکرد...یکدفعه صورتمو پرت کرد و دستشو ول کرد...بلند شد
ایستاد....
یا خدا....دوباره زد به سرش خودت رحم کن...
رفت سمت پنجره و پک عمیقی به سیگارش زد...
-اونشب نمیخواستم...اما ....اما صورتت همه چی رو خراب کرد...
بعد یکدفعه داد کشید: همه چی رو...
هجوم آورد به سمتم و محکم مشتی خوابوند تو صورتم...از زور درد زبونم بند اومد...صورتمو با
دستهام گرفتم...خدایا من کی از دست این حیوون راحت می شم...
موهامو کشید و سرمو بلند کرد...جیغ کشیدم...
#رمان_تنهایی #قسمت۱۱۶
عصبی خندید و گفت:مثل خودش جیغ می کشی....وقتی ...وقتی داشتم گلوله هارو تو بدنش خالی
میکردم...همه اش بیست سالم بود...
جیغ کشیدم:ولم کن روانی....
آرش با موهام پرتم کرد روی زمین و گفت:میدونی کیو میگم....
فقط زار میزدم....می ترسیدم چیزی بگم....مغز سرم درد میکرد....انگار آتیش گرفته بود...
آرش اومد بالای سرم . جلوی صورتم زانو زد و گفت:مادرتو میگم...خانوم....سارا.... عنایت...
با تعجب بهش نگاه کردم....داد کشیدم:چی داری میگی تو....مادرم کیه...این چرندیات چیه که به
هم می بافی؟ همه تون دیوونه این...هم خودت ...هم پدرت...من هیالم....هییییال...هیال راد....می
فهمی...اشتباه گرفتی....
آرش قهقهه زد و گفت:تا چند روزدیگه قراره پدرتو ببینی....سرگرد عنایت....هرچند ترفیع گرفت و
شد سرهنگ عنایت...درست بعد از کشتن مادر من... هردوتونو میفرستم به جهنم...
با هق هق گفتم:تو دیوونه ای ....
آرش خندید و ایستاد...همون موقع صدای جیغ اومد و قهقهه چند مرد...از ترس سیخ نشستم سر
جام...
آرش سیگار دیگه ای روشن کرد و با نیش خند بهم زل زد...واااااییی....صدای جیغ دختره ناخن می
کشید رو اعصابم...با دستهام روی گوشهام فشار آوردم...اما فایده ای نداشت...ایستادم...به سمت
در رفتم...میخواستم برم بیرون...داشتم دیوونه میشدم...
آرش جلومو گرفت...کجا؟
دستشو پس زدم و گفتم:من اون دَخمه سردو به این اتاق گرم ترجیح میدم...
آرش شونه هامو محکم گرفت تو دستهاشو گفت:تو نگران اون نباش....اون داره کارشو میکنه....
کلافه داد زدم:کی؟
آرش لبخندی زد و گفت:شبنم....
#رمان_تنهایی #قسمت۱۱۷
مو به تنم سیخ شد...یعنی ...این صدای شبنم بود...با بهت به آرش نگاه کردم...لبخند زد و با بی
رحمی گفت:اون واسه ی همین اینجاست....داره پولشو میگیره....
با گریه گفتم :نه....
آرش قهقهه زد و گفت:آره دختر کوچولو....چیه ؟داری اذیت میشی؟ میخوای ببینیش...
با عجز نالیدم.:نهههه...ولم کن آرش ...ترو خدا...
آرش خندید و رفت سمت درب اتاق و گفت:بگیر بخواب...فردا روز سختی رو در پیش داری....
رفت بیرون و درب رو از پشت قفل کرد....
خدای من....اینجا چه خبره...اینا چی میگن...قراره چه بالایی سرم بیاد...خدایا تو فقط می تونی
کمکم کنی...پروردگار من...
ناله میکردم و با خدا حرف میزدم...تنها چیزی که دلگرمم می کرد یاد خدا بود...مطمئن بودم تنهام
نمیذاره....و این بهم آرامش و قوت قلب میداد...
کلید توی قفل درب چرخید....چشمهامو باز کردم...نور خورشید تو چشمم زد...به زور چشمهامو باز
نگه داشتم...یکدفعه نشستم سر جام....دیشب....من...آرش...شبنم....
درب باز شد....شبنم با یک سینی که توش صبحانه چیده بود وارد اتاق شد...موهاشو بافته بود و
روی شونه چپش انداخته بود...از روی تخت بلند شدم و رفتم طرفش...سینی رو گذاشت رو میز
کنار تخت و به طرف در برگشت که دستشو کشیدم....برگشت به طرفم...چشمهاش مثل همیشه
یخی بودن....
زیر چشمهاش گود افتاده بود....آروم پرسیدم:خوبی؟
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت...رفت سمت در....
دوباره دستشو کشیدم و گفتم:دیشب...توبودی جیغ میزدی؟
ابروهاشو کمی تو هم کشید و دستشوبا حرص از دستم کشید بیرون و گفت:من باید برم....
عصبی دستشو گرفتم...محکم فشار دادم و گفتم:پس آرش راست می گفت....
دوباره دستشو محکمتر از قبل از دستم کشید و گفت:آره...راست گفته...حالا که چی؟
#رمان_تنهایی #قسمت۱۱۸
با افسوس سرمو تکون دادم و گفتم:باورم نمیشه...
با غم توی چشمهام زل زد و گفت:مهم نیست.... دیگه هیچی مهم نیست....
و رفت طرف درب که بازش کنه...داد زدم: تو حق نداری با خودت اینجوری کنی....
برگشت و با خشم به چشمهام زل زد و گفت: وجودی که پر از لجن شده چه اهمیتی داره؟
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:از اول که لجن زار نبوده....
شبنم دندوهاشو محکم بهم فشرد و از بینشون غرید:آره ...تو درست میگی...من خریت کردم...تاوانشم به اندازه کافی دادم...تا الانم از سر ناچاری زندهام....نمیخواستم به گناهام خودکشی هم اضافه کنم وگرنه تا الان هزار بار قید این دنیارو زده بودم....
توی چشمهاش اشک جمع شد و گفت:من باید بمیرم....و سرشو انداخت پایین....
تازه فهمیدم خیلی تند رفتم....دستهاشو توی دستهام گرفتم....لبخند تلخی زدم و گفتم:ببخش
...منظور بدی نداشتم....
شبنم دستهاشو از دستهام در آورد و گفت:مهم نیست.... و به سمت دررفت....
قبل از اینکه فرصت کنه از اتاق خارج بشه پرسیدم:تو چرا اینجایی؟ چرا به اون گنده بکها
سرویس میدی؟
شبنم ایستاد..با کمی مکث به طرفم برگشت و گفت:دونستنش نه به تو کمک میکنه ...نه به من..هرچند آدمی مثل تو که تو ناز و نعمت بزرگ شده هیچوقت نمیفهمه درد من چیه؟؟...
رفتم نزدیک شو تو چشمهاش زل زدم و گفتم:من میخوام بدونم تو میتونی کمکم کنی...یا نه؟
شبنم پوزخندی زد و گفت:یکی باید به خود من کمک کنه....
صدامو کمی آوردم پایین و گفتم:من میخوام فرار کنم...
شبنم با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهم کرد و انگشت اشاره شو روی لبهام گذاشت وآروم
گفت:هییییس...آرومتر...بعد نگاهی به بیرون انداخت و برگشت طرفم گفت:
#رمان_تنهایی#قسمت۱۱۹
فکرکنم تا الان باید فهمیده باشی اینجاهیچ راه فراری نداره...من نمیدونم جریان تو چیه ....اما هر
چی که هست معلومه بدجور زدیشون که واسه یه انتقام اینهمه از خودشون و ثروتشون مایه
گذاشتن...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:اینا منو اشتباه گرفتن...
شبنم لبخند تلخی زد و گفت:اینها هیچ وقت اشتباه نمی کنن....
کلافه شدم و گفتم:مگه خدان که اشتباه نمی کنن؟
شبنم با تعجب نگاهم کرد و گفت:آره ...اونا تو کارشون خدان....
بعد بدون معطلی از اتاق بیرون رفت و درو قفل کرد.
اونقدر گرسنه ام بود که بدون معطلی، کورمال مشغول خوردن شدم...
چشمهام هیچ جارو نمی دیدن...پارچه رو محکم بسته بودن به چشمهام....سوز سرما تا عمق
وجودم نفوذ کرده بود...نمی دونستم کجام....اما می فهمیدم که تو یه انبار متروکه خارج از
شهر زندانی شدم....زخم گوشه لبم زوق زوق
میکرد...دست و پاهام بی حس بودن...
یکدفعه صدای باز شدن در آهنی انبار به گوشم رسید...از بوی عطرش فهمیدم خودشه...خود نحسش...
تشنه ام بود...
نزدیک گوشم زمزمه کرد: چیه عزیزم...داری یخ میزنی؟ میخوای گرمت کنم؟
بی اختیار اشکم از زیر پارچه چکید روی گونه ام...آرش با انگشتش پاکش کرد و گفت: که میخواستی فرار کنی؟اونم با اون شبنم خائن....
به زور نالیدم: اون بی تقصیره....من ازش خواستم...ولش کنین بره....
آرش خندید و گفت:میدونی سزای کسی که خیانت میکنه چیه؟
#رمان_تنهایی#قسمت۱۲۰
چیزی نگفتم...فقط گریه میکردم...آرش دستشو کشید زیر گلومو وگفت:یه خراش
ساده....بعدش...پخ پخ...
منظورش این بود که میخواد سر شبنمو جدا کنه....
داد زدم:نه آرش...ترو خدا...
آرش قهقهه زد و گفت:چیه ؟ ناراحت شدی؟اون موقع که نقشه واسه فرار میکشیدی باید فکر
اینجاشو میکردی...
یک هفته بعد از اون روزی که با شبنم حرف زدم اومد سراغم و گفت کمکم میکنه فرار کنم...گفت
خودشم خسته شده و میخواد برگرده ایران پیش خانواده اش...گفت که به امید کار و پول
بهتر و مدلینگ اومده اینور آب و گیر باندهای فساد افتاده و دیگه روی برگشت به خونه شونو و نگاه
تو صورت پدر کارگرشو نداشته....گفت میخواد گذشته شو جبران کنه....اما دیشب درست وقتی که
میخواستیم از دیوار باغ بکشیم بالا و فرار کنیم گیر اون غول بیابونی ها افتادیم و حالا هم اسیر
دستشون بودیم...از شبنم خبر نداشتم ....فقط میدونستم بدجور شکنجه اش دادن...صدای جیغ
هاش هنوز تو گوشم بود....
با صدای ناله شبنم به خودم اومدم...انگار نزدیکم بود...داد زدم:شبنم ....شبنم خوبی؟
آرش خندید و گفت:میخوای ببینیش....بعد بدون معطلی پارچه چشمهامو باز کرد...
پلک هامو به زور باز کردم...انگار یخ زده بودن...با دیدن شبنم روبروم مو به تنم سیخ شد...
صورت و دستاش پر از زخم وکبود بود...رنگش پریده بود و روی زمین از
حال رفته بود...
داد زدم:خیلی آشغالی آرش...خیلی پستی...خیلی کثیفی...آشغااااال...عوضی رواااانیییی....عقده ای لجن....
دست خودم نبود...هر چی فحش بلد بودم بار آرش کردم...اما سبک نمی شدم
آرش صورتشو آورد جلوی صورتم و گفت:خب...دیگه چی بلدی....
با تمام نفرتم تف کردم تو صورتش...با خشم پاکش کرد و محکم خوابوند تو گوشم...پوست
صورت یخ زده ام گز گز کرد...به یکی از اون غول بیابونی ها اشاره کرد ...رفت طرف شبنم...یه
#رمان_تنهایی#قسمت۱۲۱
چاقوی بزرگ دستش بود...موهای شبنمو گرفت، و تن بیجونشو کشید بالا...حتی نای آخ گفتن هم
نداشت...
به زور شروع کردم رو صندلی دست و پا زدن و رو به آرش التماس کردم:ترو خدا آرش ...ولش
کن...اینکارو نکن..منو بکش
آرش گفت:تو هم می کشم اما به وقتش...بعد به اون مرد اشاره کرد...چاقورو گذاشت زیر گلوی
شبنم ...درست روبروی من....
جیغ زدمو و پاهامو کوبیدم رو زمین و داد زدم:نه ...نه آرش ترو خدا...ترو روح مادرت...
آرش مثل ببر زخمی هجوم آورد طرفمو و دو تا کشیده محکم خوابوند تو گوشم و گفت:اسم مادر منو نیار لعنتی..
با گریه و التماس گفتم:باشه...باشه ...هر چی تو بگی..فقط شبنمو ولش کن...هر کاری بگی می
کنم...فقط اونو نکش...
آرش مستانه خندید و گفت:یکی باید ضمانت خودتو بکنه بدبخت...
بعد سرمو محکم نگه داشت تا بتونم شبنمو ببینم...چشمهامو بستم و زار زدم :نه ...ترو خدااااا....
آرش داد زد :چشمهاتو باز کن وگرنه زجر کشش میکنم...
توجه نکردم...نمی خواستم چیزی ببینم...آرش نزدیک گوشم زمزمه کرد:
اگه چشمهاتو باز نکنی...دوست داری آخرین لحظات عمرشم...