#رمان_تنهایی
#قسمت_۵۷
سرمو بلند کردمو بدون اینکه نگاهی به آرش بندازم رفتم سمت ماشین و نشستم و سرمو تکیه
دادم به پشتی صندلی و چشمهامو بستم....آرش جعبه ای که توش لباس قرارداشت رو روی
صندلی عقب گذاشت و اومد نشست پشت فرمون...هرچی منتظر شدم راه نیافتاد...چشم هامو باز
کردم ببینم چه خبره که صورتشو نزدیک صورتم دیدم...داشت با یه لبخند خیره نگاهم
میکرد...چشمش رو کل صورتم در نوسان بود....سرمو کشیدم عقب وبا چشمهای گرد شده ام
نگاهش کردم و گفتم:چیه ؟؟
لبخندی زد و گفت:هیچی...و بعد سرشو کشید عقب و عینک آفتابی شو زد و شروع به حرکت
کرد...
وای خدا این دیگه کیه...بوی عطر تند و خنکش تو کل ماشین پیچیده بود...حس کردم نفسم داره
میگیره... شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو کمی بردم بیرون...انقدر هوا آلوده بود و دود اگزوز
ماشینها رفت تو حلقم که بی خیال شدم و شیشه رو دادم بالا....
دوباره جلوی یه پاساژبزرگ که توش پر از طلا و جواهر بود نگه داشت ...به اجبار پیاده شدم و
همراهش رفتیم توی یکی از مغازه های پاساژکه طبقه هم کف بود...
آرش به فروشنده دست داد و گفت: سامیار جون جدید ترین حلقه هاتونو میخوام ببینم...
پسر چشمکی زد به آرش و گفت:مبارک باشه...دیگه داری میری قاطی مرغها...
آرش خندید و گفت:چاکریم...قسمت شما بشه ...
سامیار خندید و گفت:خدا نکنه ...
اصلا حوصله شوخیهای بی مزه شونو نداشتم...
پسر یک جعبه مخملی از توی گاو صندوق در آورد و گفت:اینها تازه از ایتالیا برامون اومده...
در جعبه رو باز کرد و گذاشت جلوی من روی میز...وای خدای من ..چه حلقه هایی..همه اشون
جواهر بودن و شیک...نمیدونستم کدومو انتخاب کنم ...
آرش بهم نگاه کرد و گفت:خب عزیزم...چیزی پسندیدی؟
#رمان_تنهایی
#قسمت_۵۸
همونطور که ماتو مبهوت به حلقه ها نگاه میکردم یکی شون که روش یه تیکه کوچیک الماس
داشت و دور رینگش پر از نگین های برلیان ریز بود رو برداشتم و میخواستم بکنم دستم که آرش
از دستم کشیدش و گفت:اجازه بده...
بعد دست چپمو گرفت توی دستشو و حلقه رو کرد توی انگشتم ...از تماس دستهای داغش با
دستم مور مورم شد ...اومدم دستمو بکشم که محکمتر فشارش داد و با لبخند بهم گفت:چقدر به
دستت میاد...همینو دوست داری؟
به زور جوری که جلوی دوستش تابلو نشه دستمو کشیدم بیرون از دستشو گفتم:آره و حلقه رو از
انگشتم کشیدم بیرون و دادم دست سامیار...
آرش واسه ی خودش یه رینگ ساده انتخاب کرد و بعد از حساب کردن پول حلقه ها از مغازه زدیم
بیرون...
آرش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:تو گرسنه ات نیست؟بهتره بریم نهار بخوریم...
انقدر گرسنه بودم که مخالفتی نکردمو و با هم رفتیم رستوران و نهار خوردیم...
بعد از خوردن نهار دوباره سوار ماشین شدیم...آرش گفت:دیگه نوبت کت و شلوار منه...
خسته شده بودم و گفتم :من باید نمازمو بخونم...در ضمن خیلی هم خسته ام علاقه ای هم ندارم
بیام واست کت شلوار بخرم...خودت برو منم برسون خونه مون....
آرش خندید و گفت:رفیق نیمه راه نباش دیگه...وبعد شروع به حرکت کرد و گفت:موافقی بریم
امامزاده صالح اونجا هم نمازتو بخون هم کمی استراحت کن...
اوه نه بابا ...مگه تو از این کارها هم بلدی....؟بی اختیار لبخندی زدم و گفتم باشه...
خیلی وقت بود نرفته بودم زیارت...با دیدن ضریح خودمو چسبوندم بهش وبی اختیار اشکهام
سرازیر شدن...کلی استخون سبک کردم و از ته دل خودمو دست خدا سپردم و دعا کردم عاقبت
این ازدواج ختم بخیر بشه...انگار جون تازه گرفته بودم...آرش بیرون منتظرم ایستاده بود و داشت
با موبایلش حرف میزد...
آرش هم یه کت و شلوار قهوه ای خرید با پیراهن کرم و کروات قهوه ای سوخته..مثلا میخواست با
لباس من هماهنگ باشه...و از این قرتی بازیا!!!
#رمان_تنهایی
#قسمت_۵۹
دیگه غروب شده بود وهوا داشت تاریک میشد که از باقی خریدها فارغ شدیم...دیگه جون تو بدنم
نمونده بود...حسابی خسته شده بودم...آرش هم دوباره با رفتاراشو کارهاش رفته بود رو مخمو
داشت دیوونه ام میکرد...می دونست من حساسم از لجم مدام دستهامو می گرفت ...هی
میخواست خودشو بچسبونه بهم و...منم هر دفعه با کلی اخم و ترشرویی ازش فاصله میگرفتم
واونم تیرش به سنگ میخورد...
توی ماشین تو پمپ بنزین نشسته بودیم و آرش هم کارتشو داد که مسئول جایگاه برایش بنزین
بزنه که گوشی ام زنگ خورد...نیازبود..جواب دادم:
نیاز با لحن کشداری که کار همیشگی اش بود و میخواست مثال ادای پسرای هیزو درآره و منو
اذیت کنه گفت: ای جوووووون...
خندیدمو گفتم:اه نیاز...چندشم شد..
نیاز خندید و گفت:چطوری عروس خانوم؟ کم پیدا شدی..
-خندیدم و گفتم :ای بابا...چه خبرا؟
-چیه ؟نمی تونی الان صحبت کنی؟
-اوهوم...
-باشه پس خودت بهم بزنگ...
-اوکی ...
-فی امان الله...
از لحن عربی نیاز خنده ام گرفت و گفتم:کوفت...
نیازم خندید و گفت: جووووون جیگرم...قوربون خنده هات خانومی...فدااات...
-بس کن نیاز...
-اوکی...فعلا بای عشق من...ماچ ماچ...بوس بوس...بوق بوق (اینا سانسوریاش بود)
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۰
خندیدمو و گفتم:برو دیگه...خداحافظ...
هنوز لبخند رو لبم بود ..
آرش بهم نگاهی انداخت وراه افتاد و گفت:پس بلدی بخندی و همه اش واسه ما اخم میکنی؟
چیزی نگفتمو و خودمو با گوشی مشغول کردم و گفتم:منو برسون خونه مون..
آرش خندید و گفت:بابا دعوتت کرده شام ...میریم خونه ما...
)یا باب الحوائج همینم مونده با این برم خونه شون...این همین جوری داشت منو میخورد (اخمی
کردمو و گفتم:از پدرتون معذرت خواهی کنین ...من باید برم خونه...
-خونه چه خبره؟
آرش که دیگه انگار واقعا از رفتارام کلافه شده بود وملایمت صبح و نداشت گفت:ببین خانوم
کوچولو...بابام دعوتت کرده تو هم باید بیای ...تا الان خیلی باهات راه اومدم...من همیشه اینقدر
آروم نیستم...نذار بزنم به سیم آخر...
چپ چپ نگاهش کردمو و گفت:وای که چقد ترسیدم....نمی خوام بیام مگه زوره...
آرش زد کنار وبرگشت به طرفمو و گفت:آره زوره...
نگاهی بهش انداختمو و گفتم:به باباتون بگین بعد از اینکه محرم هم شدیم خدمت میرسم.....
آرش نیش خندی زد و گفت:اینجوریاست...نکنه می ترسی دختر کوچولو...
از لحنش بدم اومد و با اخم گفتم:از چی باید بترسم مثلا؟
آرش خم شد طرفمو و در کمتر از ثانیه که بتونم تکون بخورم دستمو ب*و*س*ی*د* و گفت:از این...
شوکه شده بودم...تازه فهمیدم چی شده...آرش با یه لبخند مرموز داشت نگاهم میکرد...مثل
مجسمه خشکم زده بود...انگار خون تو رگهام یخ زد...
یکدفعه به خودم اومدم وبا کیفم محکم کوبیدم تو صورت آرش و داد زدم:خیلی آشغالی.... و اومدم
درو باز کنم که آرش دستم و کشید و درها رو قفل کرد...دوباره با کیفم زدم تو صورتشو هرچی
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۱
فحش بلد بودم نثارش کردم... خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که محکم با پشت دستش
کوبید تو دهنم...شوکه شدم...دستمو گذاشتم روی لبهام که تازه متوجه شدم لایه درونی لبم
ترکیده و دهنم مزه شور خون میداد... زدم زیر گریه...خدایا گیر چه آدمی افتاده بودم...
آرش داد زد:اگه بخوای به این رفتارات ادامه بدی دیگه روی خوش منو نمیبینی...فهمیدی؟
دستهام می لرزیدن و از لبم خون می اومد...یه دستمال از کیفم در آوردمو و گذاشتم رو زخم لبم...
دندونهامو بهم فشار دادم و از بینش غریدم:ازت متنفرم...
دستمو بردم سمت قفل در تا بازش کنم که دوباره آرش محکمتر از قبل کشیدم طرف خودشو
گفت:مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم؟
دستمو ا ز دستش کشیدمو وبا گریه گفتم: ولم کن کثافت...نمی خوام بیام خونه تون...نمی خوام
زنت بشم...حالم ازت بهم میخوره ...ازت متنفرم...میخوام برم خونه مون...
آرش محکم پاشو رو گاز فشار داد وداد زد:خونه مون خونه مون.....باشه...میرسونمت خونه
تون...اما بدون بد میبینی...
تا رسیدن به خونه نه من حرف زدم و نه آرش...تا جلوی در رسوندم...منم زود پریدم از ماشین
بیرون ودربشو محکم کوبیدم....صدای جیغ لاستیکهای آرشو شنیدم که رفت....
درو باز کردمو ودر حالی که گریه میکردم با سرعت دویدم توخونه ای که همیشه خالی بود..
تمام طول سنگ فرشو دویدم...در ساختمونو باز کردم واومدم برم تو که محکم خوردم به کسی و
چون تعادل نداشتم خوردم زمین...هیراد بود...گریه ام شدت گرفت...
هیراد زانو زد جلومو و گفت:چی شده هیال؟چرا گریه میکنی...بعد زیر چونه امو گرفت و سرمو داد
بالا با دیدن لبم که پاره شده بود گفت:چرا حرف نمیزنی ...چی شده ؟؟؟
پریدم تو بغلشو با هق هق گفتم:هیراد تروخدا کمکم کن... من از آرش متنفرم... من ازش بدم
میاد... نمیخوام زنش بشم...چرا هیچکی نمیفهمه...
هیراد با خشم منو از خودش جدا کرد و گفت:آرش این بلا رو سرت آورده؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم...
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۲
یکدفعه جوش آورد و ایستاد و داد زد :آشغال عوضی...به چه حقی رو تو دست بلند کرده...بعد
دوباره زانو زد جلومو با لحن آرومی بدون اینکه به چشمهام نگاه کنه با مِن و مِن
پرسید:بهت...بهت دست درازی که نکرده؟هان؟
اول منظورشو نگرفتمو و با گریه گفتم :چرا دیگه...مگه نمیبینی؟
چشمهاشو تا جایی که باز میشد گشاد کرد و دادزد:آره؟؟؟
بعد یهو انگار عقلم اومد سر جاشو منظورشو گرفتم ولپ هام گل انداخت وسرمو انداختم زیر و
گفتم:نه ...نه بابا...غلط میکنه...
هیراد پوفی کرد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت:گوشیتو بده...
اشکهامو پاک کردمو و گفتم:میخوای چیکار کنی؟
هیراد گفت:میفهمی حالا...بده من گوشیتو...
گوشیمو گرفتم طرفش...شماره آرش رو برداشت و با گوشی خودش زنگ زد بهش...
نمی دونستم چی میخواد به آرش بگه...تمام طول سالن و هی میرفت و بر میگشت...
-الو...آقا آرش....-
- من هیرادم...برادر هیال.....-
-اونش به تو ربطی نداره...به چه حقی روش دست بلند کردی؟فکر کردی صاحب نداره....-
صدای هیراد اوج گرفت و تقریبا فریاد زد:احترام نداشته ات و حفظ کن...ازدواج با هیال رو تو خواب
ببینی...من نمیذارم.....-
- این موضوع به تو هیچ ربطی نداره عوضی...
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۳
نمیدونم چی میگفت که معلوم بود حسابی داره رو اعصاب هیراد دراز نشست میره...تا حالا ندیده
بودم هیراد اینطور بد با کسی حرف بزنه...یک دفعه با صدای هیراد به خودم اومدم...نعره زد:خفه
شوووووو
و گوشی شو محکم کوبید تو دیوار روبه روش...نشست رو راحتی توی سالن و در حالی که نفس
نفس میزد سرشو گرفت توی دستهاش...
نشستم کنارشو گفتم:چی شد هیراد ؟چی میگفت؟
هیراد یکدفعه با خشم نگاهم کرد و بلند شد و رفت سمت در خروجی...
دنبالش رفتم و گفتم:کجا میری هیراد؟؟!!چی شده...؟؟؟
هیراد به سرعت سنگ فرشها رو طی کرد و از در زد بیرونو اونو محکم بهم کوبید...
درو باز کردم و بدو بدو دنبالش کردمو و دستشو کشیدم و گفتم:کجا میری داداشی...
سرم داد کشید:برگرد تو خونه....
منم دادزدم:کجا داری میری با این لباسها...چی شده...؟
تازه نگاهی به خودش انداخت...یه تی شرت چسبون قرمز پوشیده بود با شلوارک طوسی...کلافه
دستی تو موهاش کشید و با عجله برگشت تو خونه...منم مثل این جوجه مرغابیها که دنبال
مادرشون میرن دنبالش کردم و گفت:ترو خدا بگو چی گفت بهت هیراد؟
هیراد عصبی برگشت طرفمو و در حالی که دندونهاشو محکم بهم فشار میداد غرید :باهاش ازدواج
کن...
دوباره راهشو گرفت که بره سمت اتاقش...دویدمو و جلوشو گرفتم و با تعجب گفتم:چی؟؟؟چیکار
کنم؟
هیراد بدون اینکه نگاهم کنه زدم کنارو و گفت:همین که شنیدی...
دوباره دویدم جلوش و گفتم:خل شدی هیراد...نمیبینی با من چیکار کرده...تو که تا الان مخالف
بودی
چطور شده که حالا میگی باهاش ازدواج کنم....؟
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۴
هیراد دوباره زدم کنار و گفت:همین که گفتم...باید باهاش ازدواج کنی...
عصبانی شدم و داد زدم:نمیخوای بگی چی شده ؟داری دیوونه ام میکنی هیراد...د حرف بزن
لعنتی...
هیراد یکدفعه برگشت و اومد سمتم...نفس نفس میزد و اخم کرده بود...منتظر، نگاهش
کردم...دستهاشو مشت کرده بود...اومد چیزی بگه اما پشیمون شد و سریع رفت تو اتاقشو درو
محکم بست....
با مشت کوبیدم به در اتاق و با حرص فریاد زدم:باشه آقا هیراد نگو...من که میدونم با اون عوضی
آبم تو یه جوب نمیره...اما حالا که همتون اینقدر اصرار دارین که زنش بشم ...باشه...قبول....تا ته
این راه میرم ببینم اون چیزی رو که همه تون میدونین و به من نمیگین....
رفتم توی اتاقمو در را محکم کوبیدم بهم....اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست جیغ بزنم و همه
ی وسایل اتاقمو نابود کنم....نگاهم به ادکلنی افتاد که هیراد بهم کادو داده بود...برداشتمش و
محکم کوبیدمش تو آیینه قدی اتاقم تا بلکه خشمم فرو بشینه....آیینه ترک برداشت ...تصویر هزار
تیکه ی خسته ام توی آیینه افتاد و بوی خنک و شیرین ادکلن فضای اتاقمو پر کرد...
تا صبح خوابم نبرد...اینقدر فکرای جورواجور کرده بودم که سرم داشت منفجر میشد...بعد از نماز
بود که سر سجاده چشمهام گرم شد...اواخر شهریور بود و هوا کمی خنک شده بود.....
هیال....هیال....با توام ...هیال...
چشمهامو باز کردم...آفتاب داغ توی صورتم میخورد و از گرماش احساس تهوع کردم...سر
سجاده خوابم برده بود...مامی با بادبزنش که همیشه دستش بود زد رو شونه امو و گفت:بلند شو
دیگه...ظهر شد...
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۵
نشستم سر جام...گردنم درد میکرد...حیاط حسابی شلوغ بود...کارگرا صندلی و میزها رو داشتن
میچیدن توی باغ...یکدفعه یادم اومد چه خبره...غمگین به مامی چشم دوختم....
-باز که زل زدی به من...پاشو یه دوش بگیرباید زودتر بری آرایشگاه...از سیمین برات وقت
گرفتم...بدو دیر میشه...ساعت شش قراره عاقد بیاد...
با تعجب پرسیدم:عاقد؟!!!(اینطور که معلوم بود قرار بود امروز همه چیز تموم بشه)
-آره دیگه ..
و بعد در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:تا نیم ساعت دیگه آماده باش رحمانی میرسونتت....
(رحمانی راننده بابا بود...)
سیمین ماسک بعد از اصالح رو روی صورتم مالید و گفت:حیفه این پوست صاف تو که جوش
بزنه...این ازش محافظت میکنه...
یکدفعه صورتم شروع کرد به خنک شدن...بی اختیار لبخند زدم...
سیمین به خودش برداشت و گفت:ده دقیقه دیگه بشورش...یکی از دخترهای آرایشگاه با کلی
وسیله اومد و روبروام نشست و مشغول دیزاین ناخن هام شد....بعد از اون یکی دیگه اومد و
موهامو سشوار کشید...بعد از اون سیمین اومد و مشغول آرایش صورتم شد...نمی دیدم چیکار
میکنه تقریبا نیم ساعتی افتاده بود روی صورتم و هزارتا رنگ و روغن با قلمومیزد تو
صورتم....آیینه پشت سرم بود...با صندلی چرخوندم و گفت:چطوره عروس خانوم؟
چقدر عوض شده بودم...لبخندی زدم و گفتم:خوبه...
سیمین جلوی موهامو ازفرق باز کرد و بعد پشت سرم مشغول بستن شد...وقتی کارش تموم شد
فرستادم تو اتاق تا لباسمو بپوشم...لباس رو که پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم همه با تحسین
نگاهم کردن...
ساعت سه بعدازظهر بود....آرش زنگ زد به گوشی امو و گفت جلوی در آرایشگاه منتظرمه...
شالمو برداشتم بپوشم که سیمین جلومو گرفت و گفت:چیکار میکنی؟موهات خراب میشه...
بی تفاوت و سرد گفتم:مهم نیست....
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۶
سیمین با تعجب نگاهم کرد و گفت:بذار یه شنل دارم اونو برات میارم...
شنل و پوشیدمو از آرایشگاه رفتم بیرون...آرش اومد طرفم...کت و شلوارشو پوشیده بود....چقدر با
تیپ رسمی تغییر میکرد...دسته گل را گرفت طرفمو و گفت:چقدر خوشگل شدی عشق من...
نگاه سرد و بی تفاوتمو تو صورتش پاشیدم و دسته گلو از دستش چنگ زدم...
دستشو آورد سمت دستم که بگیرتش..سریع دستمو کشیدمو و سوارماشین شدم...آرش کنارم
نشست و گفت:هنوز دلخوری...
چیزی نگفتمو و به بیرون زل زدم...
دست داغشو گذاشت روی دستهای سردم و گفت:معذرت میخوام دیگه...عروس اخمو..
دستمو و کشیدم و چیزی نگفتم...نفسشو فوت کرد و با حرص پاشو رو گاز فشار داد...
جلوی در خونه توقف کرد درب باز بود...چقدر سرد و بی تفاوت شده بودم...چشم هام که همیشه از
زور شیطنت برق میزد انگار تبدیل به دو تا گوی یخی شده بود....آرش درب ماشینو برام باز
کرد...پیاده شدم...دسته گلو واژگون توی دست چپم گرفته بودم...آرش کنارم ایستاد...توی یک
حرکت ناگهانی شنلو از سرم کشید و پرت کرد توی جوی آب...آب زلال جوی شنلو با خودش برد...
سرش داد زدم:چیکار میکنی دیوونه...
آرش خندید و گفت:اوه معذرت میخوام...عقیده تونو آب با خودش برد...
با خشم نگاهش کردمو ودسته گلو کوبیدم توی صورتش و سریع رفتم تو ...
از روی سنگ فرشها دویدم که دیدم جمعیت فامیل همه انتهای سنگ فرش و جلوی درب ورودی
ساختمون ایستادن...ایستادم....آرش دوان دوان اومد و کنارم ایستاد و روبه جمع خطاب به من
گفت:کجا عزیزم...عجله نکن از دستم نمیدی...
با خشم بهش نگاه کردم...همه ی جمع زدن زیر خنده...و از گوشه و کنار متلک بارونم کردن...
داشتم زیر نگاه هاشون ذره ذره آب میشدم...حالا خوب بود لباسم باز نبود...اما....اما موهامو
چیکارمیکردم...خدایا به فریادم برس...چرا اینقدر بی اراده شده بودم...سرمو انداختم پایین تا
بلکه از زیر آتیشبار نگاه ها بیام بیرون....
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۷
توی سالن پذیرایی قسمتی که جایگاه عروس و داماد رو مشخص کرده بود کنار آرش نشسته
بودم... بالای سرم پارچه ی ساتن سفیدی گرفته بودن وخاله فرشته داشت قند می سابید...
عاقد شروع کرد....
دوشیزه خانوم هیال راد...آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای آرش جاوید به انضمام یک جلد قران
کریم...یک جام آیینه و شمعدان...
آرش نزدیک گوشم زمزمه کرد:حالا واقعا دوشیزهای؟ وبعد نیش خندی زد و به هیراد که روبه
روی ما ایستاده بود و دست به سینه به ستون کناری اش تکیه داده بود زل زد...
با تنفر بهش زل زدم...قفل دهنم شکست و با حرص از لای دندونهای بهم فشرده ام گفتم:نه
پس...مثل تو هرزه ام عوضی....(وای خدا...مطمئنم آرش سادیسم داشت...)
وقتی از گلاب گیری و گل چیدن که خاله فرشته با تمام ذوق اداشون میکرد برگشتم عاقد
پرسید:برای بار سوم...عروس خانوم وکیلم بنده؟؟؟
به هیراد نگاه کردم...نگاهش پر از غم بود...دیگه مهم نبود...من تنها بودم و مجبور شدم که به
این ازدواج تن بدم....باید تمومش میکردم....سرمو انداختم پایین و گفتم:بله....
صدای سوت و دست کر کننده بود...عاقد صیغه عقد رو جاری کرد و بعد از اون دفتر بزرگی رو
جلومون باز کردن تا امضا کنیم.....
تموم شد...تمام آرزوهام خاک شدن...مطمئن بودم خوشبختی ای در کنار آرش در انتظارم
نیست... امضاها که تموم شد نوبت به حلقه ها رسید....
آرش دستشو گرفت به طرفم...حلقه رو با نفرت تا نیمه انگشتش کردم و رهاش گذاشتم...نگاه
بدی بهم انداخت و حلقه رو تا ته برد....بر عکس من دست چپم رو محکم گرفت و چرخوندم طرف
خودشودر عین حالی که حلقه رو با آرامش توی انگشتم میکرد صورتشو آورد نزدیک صورتم و
جلوی جمع گونه ام رو بوسید و زیر چشمی به هیراد نگاهی انداخت..
حس کردم تمام بدنم یخ زد...از خجالت آب شدم...زیر چشمی به هیراد نگاه کردم...از خشم
داشت منفجر میشد...تمام پوست لبشو کنده بود...میدونستم فقط به خاطر اجبار بابا و حضور
مهمانها بود که ایستاده بود و این نمایش مسخره آرش رو نگاه میکرد...اما چرا کمکم نکرد..چرا
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۸
اصرار کرد این ازدواج حتما انجام بشه؟چرا برعکس همیشه پشتمو خالی کرد...اون که میدید بودن
کنار آرش برام زجر آوره...
بدتر از اون نمی فهمیدم این آرش چه پدر کشتگی با هیراد داشت...می دونستم تمام منظورش از
این کارا حرص دادن منو هیراده...نگاه پر از کینه و تمسخر جمع رو حس میکرم...انگارهمه از
اینکه منو تو اون حالت می دیدن خوشحال بودن و از تحقیر شدنم لذت میبردن...
به هزار ترفند از زیر رقصیدن در رفتم...فقط دوست داشتم مراسم زودتر تموم بشه... دلم
میخواست فرار کنم...اما...اما دیگه فرار فایده ای نداشت....
نیمه شب بود...دو ساعتی از رفتن مهمونها و پایان مراسم گذشته بود...آرش رو هم دک کرده
بودم...با اینکه مایل بود شب پیشم بمونه...
غمگین گوشه بالکن نشسته بودم و تو خودم مچاله شده بودم....حتی نای عوض کردن لباسمو هم
نداشتم....تمام اتفاقات رو توی ذهنم مجسم میکردم و حرص میخوردم...انگار چشمه اشکم
خشک شده بود...گلوم از زور بغض می سوخت...چرا این بغض لعنتی نمی شکست....یاد پاتوق
بچگی هام افتادم...ته باغ بود و پشت ساختمون...
یک درخت با تنه ی پهن ...همونی که هروقت ناراحت میشدم و قهر میکردم توش قایم
میشم...چقدر دلم هواشو کرد...چند سالی بود که بهش سر نزده بودم...درست از وقتی که بزرگ
شدم...شایدم حس کردم بزرگ شدم ...بی سرو صدا از اتاق بیرون اومدم و از ساختمون زدم
بیرون و رفتم تا ته باغ سمت پاتوق ... ..
پشت لباسم کشیده میشد روی برگهای ریخته شده روی چمنها و صدای دلنشینی رو تولید میکرد.
صدای ضعیف موسیقی ای شنیده میشد...سرعت قدم هامو کم کردم...هر چی به پاتوق نزدیک
میشدم صدای موسیقی واضح تر میشد..معلوم بود از موبایل داره پخش میشه...دیگه نزدیک
پاتوق بودم...