🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃رمان بهشت🍂
#پارت_16
خانم جون گفت: «وایسا مادر، اصلاً می خواستم اینو ازت بپرسم که تو این قدر یار غاری با این محمد آقا، اخلاقش که با هم هستین چه جوریه؟! آقا هست؟! سر به زیره؟!»
امیر خندید و گفت:
- خاطرتون جمع، از اینم که شما می بینین آقا تره، من این قدر که از محمد مطمئنم از خودم نیستم.
مادرم با ناراحتی گفت: «وا، دیگه چی؟! مگه خودت چته؟!»
امیر خندان گفت: «هیچی بابا مثال زدم. دیگه امر و فرمایشی نیست، زحمت رو کم کنم؟!»
امیر که دور می شد همان طور که همه از پشت سر با مهربانی نگاهش می کردند، خانم جون با شیطنتی خاص گفت: «آقا، چشم شما روشن، مثل اینکه پسرت هم برای خودش آبی گِل گرفته و شما خبر نداری!»
آقاجون هم خندید و گفت: «ای بابا، فقط خدا می دونه تو کلّه این ها چه خبره.....» مادر گفت:
- ماشا الله، این قدر حرف توی حرف می آد حواس آدم پرت می شه. آقا بالاخره شما چی می گی؟!»
آقاجون گفت: «اول به خودش بگین، من که حرفی ندارم. بیان، حرف بزنن، تا خدا چی بخواد.» ولی از چهره اش معلوم بود که خوشحال است. مادر و خانم جون هر دو با هم گفتن: «ایشاالله که خیر می خواد.» و مادر ادامه داد: «ما به خودش حرفی نزدیم، گفتیم اول به شما بگیم، اگه اجازه دادین از خودش بپرسیم. مبادا شما بگین نه. اونم بی خود فکر بیفته توی سرش، بالاخره چشم تو رو هستیم، همدیگه رو می بینن درست نیست.»
آقاجون گفت: «نه من که حرفی ندارم، توی این دوره و زمونه آدم به کی می تونه ندیده و نشناخته دختر بده؟!»
خانم جون فوری گفت: «آره مادر، حرف منم همینه. در ضمن جلوی امیر نخواستم بگم، بایست اگه قرار شد عقد کنن شرط کنیم که، این امانت باشه تا ایشاالله برن خونه ی خودشون»
#پارت_16