eitaa logo
قلـم رنـگـی
912 دنبال‌کننده
636 عکس
433 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 لبخند تلخی میان گریه روی لبم نقش بست. چه خوب بود که امیر را داشتم. برادری که در تمام مراحل زندگی، حامی ام بود. دلیلی برای لبخند روی لبم بود. سنگ صبورم بود و پای درد و دل هایم می نشست. _ الو مهی؟ کجا رفتی؟ _ همینجام _ حاضر شیا. اومدم جلوی در باید بپری بیرون. _ باشه مرسی داداش. با خداحافظی، تلفن را قطع کردم و برخاستم. *** امیر طبق قولی که داده بود، آمد و ثریا و بچه اش را گذاشت خانه مان و با هم بیرون رفتیم. کمی در خیابان ها چرخیدیم و سعی کرد با شوخی و خنده، حال و هوایم را عوض کند. سپس رو به روی شهربازی نگه داشت. با تعجب نگاهش کردم و گفتم : شهربازی؟! کمی نگاهم کرد و گفت : ظاهرا بله. شما فکر دیگه ای می کنی؟ خندیدم و گفتم : منظورم اینه چرا اومدیم شهربازی. اونم این موقع! _ مگه بدته. یادته بچه بودیم بابا چقدر ما رو می‌آورد. دلم گرفت. دلم برای پدرم نیز لک زده بود. _ آره یادمه. چقدر اون دوران خوب بود. چقدر خوش می گذشت. _ الان آوردمت تا باز تجدید خاطرات کنیم 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃