🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_398
_هنوز معلوم نیست.
باید بیشتر با هم آشنا بشیم.
اشک در چشمانم حلقه زد، و موفق نشدم از نگاه تیز محمد پنهانشان کنم.
وقتی به خود آمدم و از او رو گرفتم، گفت :
گریه می کنی؟
خواستم بگویم نه! اما چگونه؟! خب داشتم گریه می کردم.
خصوصا که بت محض حرف زدن، لرزش محسوس صدایم، مرا لو می داد.
تا کی می خواستم پنهانش کنم؟ تا کی می خواستم سیاست بگذارم؟
او که آب پاکی را روی دستم ریخت؟
دیگر می خواستم چه کنم؟ تمام شد. همه چیز تمام شد. یا باید سفره دلم را برایش باز می کردم. یا باید قید همه چیز را می زدم، برایش آرزوی خوشبختی می کردم و می رفتم.
_ مهناز خانم؟ صدام رو داری؟ نگاهش کردم.
نمی توانستم حرف بزنم. فقط توانستم به سختی لرزش صدایم را کنترل کنم و بگویم
_ ببخشید من حالم خوب نیست. نمی تونم حرف بزنم. باید برم.
و با عجله از او دور شدم.
صدایش را می شنیدم. اما اعتنا نمی کردم. حس کردم دنبالم راه افتاده، ولی من با سرعت هرچه تمام تر سعی داشتم از او دور شوم
به خودم که آمدم، وسط خیابان بودم.
نگاهی به تابلو ها انداختم.
مسیر را که پیدا کردم، رفتم سوار ماشینم شدم و با حالی زار به سمت خانه راندم.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃