🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادر انه💖
قسمت۴۲
احمد لبخند زد: نگران من نباش. خداروشکر که خوبی! دردت کمتر شده؟
حنانه: بله.
احمد نفس عمیقی کشید: حنانه!
حنانه بغض کرد و صدایش لرزید: بله؟
احمد: ببخش! من بی غیرت رو ببخش! منِ بی عرضه رو ببخش! حنانه! ببخش!
حنانه جواب داد: تقصیر شما نبود! من باید زودتر می رفتم. دیروز فهمیدم یک خبر هایی هست! باید می رفتم اما گفتم شاید شما ناراحت بشید.
احمد: کاش به من می گفتی! کاش به علی می گفتی!
حنانه: نشد دیگه!
احمد پرسید: دلت رو شکستن؟
حنانه: جلوی شما و علی خجالت کشیدم.
احمد گفت:غیرتم درد میکنه. دارم میمیرم.
حنانه آرام گفت: خدا نکنه!
احمد گفت: دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار! چطور اون همه بی غیرت شدم که تونستم بشینم و بشنوم؟
حنانه با شنیدن حرف های احمد فهمید حال او بدتر از خودش هست. فهمید علی حق داشت!
دلداری اش داد: کار درستی کردید!
احمد: حنانه خانم! بخشیدی؟
حنانه: شما که کاری نکردید!
احمد: بدتر از این که کاری نکردم، چکار می تونستم بکنم؟ باید مواظبت بودم. شرمنده ام.
حنانه: این بار دلم خوش بود به بودن شما و علی! با اینکه خیلی خجالت کشیدم پیش شما اون حرف ها رو زدن، اما بودنتون دلم رو گرم کرد!
احمد چشمهایش را بست و لبخند زد. حنانه را گوشی به دست، روی میز تلفن مبله اش تصور کرد: دل من هم فقط الان به بودنت تو اون خونه گرمه! خونه و دلم رو گرم کردی حنانه جان! ممنونم ازت! فردا میام!
حنانه ذوق کرده از حرف های احمد گفت: قرار بود تا هفتم بمونید! بخاطر پدرتون و پدربزرگتون بمونید.
و احمد فکر کرد حنانه چقدر دلش بزرگ است....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
طلوع
"هر صبح، فرصتی نو برای آغاز دوباره است. با هر طلوع، امیدی تازه در دل بکاریم و با عشق زندگی کنیم. بیتردید، با گشایش دل به سوی مهربانی، باغی از خوشبختی در زندگیمان شکوفا خواهد شد. 🌅❤️
#آغاز_جدید #عشق #خوشبختی"
@GalamRange
🌈سلام صبح بخیر رفقا
صبح یعنی فراموش کن... .
صبح پاییزیتون زیبا و با طراوت
#حس_خوب
@GalamRange
محبوبیت
"اگر میخواهید از تنشهای ناشی از مسئولیتهای زندگی دوری کنید، کلید کار در دستان شماست!
با تشویق، تأیید و قدردانی به خواستههایتان برسید. این روش نه تنها شما را دوستداشتنیتر میکند، بلکه به همسرتان انگیزه میدهد تا بیشتر تلاش کند.
بیایید با مهربانی و حمایت، مسیر زندگی مشترکمان را هموار کنیم و به آرزوهایمان دست یابیم.
#همسرداری #محبت"
✍م. علیپور
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۴۳
زهره خانم پسر بچه ای را فرستاد تا احمد را صدا بزنند. از دیروز و آن اتفاق، احمد را ندیده بود. احمد که آمد، کمی ملایم تر شد: خسته نباشی مادر! میتونی مائده جان رو برسونی خونه؟ من گفتم صبر کنه تا تو برسونیش.
احمد هنوز دلش از مادر شکسته بود: شرمنده ماشین ندارم. الان هم دارم میرم بیمارستان. خداحافظ
احمد خواست برود که زهره خانم گفت: ماشینت دست کیه؟ خب بگیرش هم مائده رو برسون،هم خودت برو بیمارستان.
احمد جواب داد: دادم علی برد تهران.
زهره خانم به آنی عصبانی شد: یعنی چی؟ تو ماشین به کسی نمی دادی. یعنی چی دادم علی؟
احمد از روی شانه به مادرش نگاه کرد: اون زن با حال بدش، به احترام من و شما اومد. حقش نبود اینجوری کنیم باهاش!
احمد سرش را برگرداند و از پله ها پایین رفت و با خود گفت: این زن از همه کشیده! تمام عمرش رو حروم کردن! حالا من هم به جمع اذیت کننده هاش اضافه شدم! جبران می کنم حنانه!
علی رفت. بی تاب جبهه بود. این چند روز، حنانه عشق و بی تابی های علی را دیده بود. دلش لرزیده بود. علی با آن همه خلوص و ایمانش، با آن اقتدار و مهربانی اش، با آن احترام و ادبش، زیادی بهترین بود. می ترسید علی از دستش برود. زیر لب گفت: خدایا! علی رو از من نگیری!
بعد لبش را گزید. یاد قصه ام وهب، دلش را لرزاند. علی سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود! چطور می توانست در یاری امامش کم بگذارد؟ لب زد: یا صاحب الزمان! جان ما چه ارزشی داره آقا؟ پسرم رو سرباز مخلص خودتون کنید آقا!
امروز احمد می آمد. صبح قبل از حرکت تماس گرفته بود و حنانه سومین باری که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشت و صدای نگران احمد را شنید. حالا هم چند ساعتی گذشته بود. حنانه نهار را آماده کرده بود. همراه سالاد و سبزی روی کابینت چیده شده. عطر غذایش خانه را پر کرده بود. همه جا را گرد گیری کرده بود. بخاطر درد بدنش، جارو زدن برایش سخت بود اما همه جا را جارو کرد. بعد از هر چند دقیقه، کمی می نشست، بخاطر همین کارش طول کشید و قبل از اتمام آن، زنگ در به صدا در آمد. روسری اش را سر کرد و چادرش را به سر گذاشت. در را که باز کرد، دسته گلی مقابل صورتش قرار گرفت.
احمد دسته گل را مقابلش گرفت و گفت: سلام!
حنانه سلام کرد و از مقابل در کنار رفت.
احمد وارد خانه شد. هنوز نگاهش به حنانه بود: گل رو نمی گیرید؟
حنانه متعجب با چشمان گرده شده به احمد نگاه کرد: برای من؟
احمد لبخند زد: بله! برای شماست!
حنانه خجالت کشید. تا حالا جز یک بار که علی برایش گل خریده بود، کسی به او گل نداده بود!
احمد نگاهی به خانه انداخت و لبخندش عمیق تر شد: چرا خودتون رو خسته کردید. عجب عطر غذاتون پیچیده! شرمنده کردید.
نگاهش به جاروی تکیه داده به دیوار افتاد و صدای تعارف حنانه مبنی بر این که کاری نکرده را ناواضح شنید. وسط حرفش پرید و گفت: چرا با این جارو، جارو کردین؟
حنانه نگران شد و رنگش پرید. ترسید که احمد ناراحت شده باشد. یاد حنان افتاد و روز دوم ازدواجشان که به خانه آمد. نگاهی به حنانه و جاروی دستش انداخت. به سمتش رفت و کشیده ای در گوشش زد: اینقدر احمقی که با جاروی حیاط داری خونه رو جارو می کنی؟
حنانه به زمین افتاد و حنان لگدی هم به او زد و گفت: پاشو! پاشو! آبغوره نگیر، غذا رو بیار خسته ام!
حنانه دستش را روی صورتش گذاشت و در مقابل ضربه خودش را جمع کرد. احمد متعجب از عکس العمل حنانه گفت: چی شده؟ چرا اینجوری می کنید؟
حنانه گفت: به خدا نمی دونستم جاروی حیاط هستش! همین جارو رو فقط پیدا کردم!
احمد بیشتر تعجب کرد: اینجا که حیاط نداره! حنانه خانم خوبید؟ چرا صورتتون رو گرفتید؟
حنانه نالید: تو رو خدا نزنید!
احمد ناراحت شد. فهمید چیزی در گذشته حنانه را اینگونه کرده است. خاطره بدی او را آزار می دهد.
به اتاق رفت و حنانه اشک از چشمش پایین افتاد. یک دقیقه بعد احمد با جارو برقی بیرون آمد و گفت: با این جارو می زدی، راحت تر بود.
حنانه به احمد نگاه کرد که وسیله ای بزرگ را مقابلش گذاشت.
احمد: این جاروبرقی هست. چند ماه پیش خریدمش. ببین، اینجوری روشن میشه.
احمد تمام مراحل کار با جاروبرقی را به حنانه نشان داد و گفت: حالا بیا امتحان کن!
حنانه با ترس و دستانی لرزان، جاروبرقی را روشن کرد و جارو کشید. بعد ذوق زده گفت: چقدر راحته!
احمد لبخند زد و حنانه با دیدن آن لبخند لب گزید و چادر را روی سرش مرتب کرد.
احمد جارو را خاموش کرد و گفت: حالا به من غذا می دین؟ بوی این غذا من رو کشت!
حنانه خواست به آشپزخانه برود که احمد گفت: حنانه خانم!
حنانه که نگاهش کرد، گفت: من هیچ وقت دست روی شما بلند نمی کنم! من نامرد نیستم! به شما هم خیلی علاقه دارم! لطفا از من نترسید! علاقه من رو قبول کنید!
حنانه به سمت آشپزخانه رفت و صورتش سرخش را در دست گرفت. احمد دلش برای همسرش رفت...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛