🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت ۴۴
حنانه دست پاچه بود. وسایل را روی میز آشپزخانه چید و همین که پارچ آب را از یخچال در آورد، احمد وارد شد.
احمد: دست شما درد نکنه.
روی صندلی، پشت میز نشست. با تعجب به میز نگاه کرد و گفت: برای خودتون بشقاب نذاشتید؟
حنانه سر به زیر گفت: با اجازه من دیگه برم خونه.
احمد ابرو در هم کشید: اینجا هم خونه شماست. بفرمایید نهار بخورید. این همه زحمت کشیدید. لطفا روی منو زمین نندازید.
حنانه بشقاب و قاشق چنگال و لیوان دیگری اضافه کرد و نشست. احمد لبخند زد: اولین غذای دو نفره! بکشید شروع کنید!
احمد با اشتها می خورد و حنانه هر لقمه غذا را با خجالت پایین می فرستاد.
احمد گفت: تا حالا فسنجون به این خوشمزگی نخورده بودم! دستتون درد نکنه.
حنانه آرام گفت: نوش جان.
احمد در حالی که قاشقش را پر می کرد گفت: از علی چه خبر؟ زنگ می زنه؟
حنانه لقمه اش را قورت داد: بله دیشب باهاش حرف زدم. خیلی سلام رسوند.
احمد گفت: سلامت باشه! راستش یک سوالی داشتم ازتون.
حنانه کنجکاو نگاهی به احمد کرد: اتفاقی افتاده؟
احمد: نه. فقط برام سوال بود علی چطور اینقدر مذهبی شده؟ شما چطور اینقدر مذهبی هستید؟ علی تو مراسمای مذهبی، حال و هواش عوض می شه. همین چند وقت پیش که عاشورا بود، جوری عزاداری می کرد انگار پدرش رو الان داره خاک می کنه!
حنانه قاشق چنگالش را رها کرد: قصه اش درازه!
احمد: می خوام بدونم! البته اگه از نظر شما ایرادی نداره.
حنانه به یاد آورد آن روزهای دور را و شروع به حرف زدن کرد:
علی دوازده سالش بود. من چیزی از دین و ایمون سرم نبود. تا این که محرم شد. حاج آقای مسجد ما تازه فوت کرده بود. یک زن و مرد جوانی از قم اومدن. من زیاد مسجد نمی رفتم. مردم روستا اجازه نمی دادن. اما علی می رفت. روز چهارم محرم بود که علی اصرار کرد که من هم برم. می گفت حاج آقا خیلی چیزای خوبی می گه! منم با علی رفتم. پشت مسجد رودخونه بود. بین دیوار مسجد و رودخونه نشستم و تکیه دادم به دیوار مسجد. گوش دادم به حرف های آقا. حق با علی بود. خیلی خوب حرف می زد. حتی من هم می فهمیدم چی میگه. سعی نمی کرد آدم رو گیج کنه. آدم جذب می شد به حرفهاش. کار هر شب من و علی شده بود رفتن پشت مسجد و گوش دادن به سخنرانی. بعد صبر می کردیم تا برای زنجیر زنی، دسته، به روستاهای دیگه بره. مسجد که خلوت می شد، می فتیم خونه. شب شام غریبان بود که زن حاج آقا ما رو دید و اومد سمت ما. احوال پرسی کرد و گفت شما رو تا حالا ندیدم. من هم خودمو معرفی کردم و سریع رفتم خونه. فرداش اومد خونه ما. تنها کسی بود که حرف اهالی روستا رو باور نکرد. دعوتم می کردن خونه عالم، که اونجا ساکن بودن. گاهی هم آخر شب بهم سر می زدن. حاج آقا برای علی پدری کرد. دین و اسلام و انقلاب رو حاج آقا بهش یاد داد. حاج خانم هم هر روز بعدظهر میومد پیش من و برام حرف می زد و به حرف های من گوش می داد. خیلی چیز ها یادم داد. حتی اولین چادر رو اون بهم داد. بعدا علی با اولین حقوقش این چادر رو برام خرید اما هنوز اون چادر رو دارم. خیلی کهنه شده اما برام با ارزشه! رفت و آمد علی با حاج آقا خیلی اون رو تغییر داد. یک شب اومد جلوم نشست و گفت: مامان!
گفتم: جانم؟
گفت: شب خیلی قشنگه نه؟
گفتم: خیلی!
گفت: شب قشنگه چون تمام زیبایی های خودش رو در دل چادر سیاه آسمون پنهون کرده! اگه سیاهی شب نباشه که ستاره دیده نمیشه! ماه نمی درخشه! میشه مثل خورشید. خورشید اینقدر زیاد می درخشه، اینقدر زیاد دیده میشه که کسی تحمل نگاه کردن بهش رو نداره. آدمها ازش فرار می کنن و دنبال سر پناه می گردن. اما ماه، با تمام وقار و متانتش، تمام دنیا رو محسور خودش می کنه. آدم می تونه ساعت ها و سالها نگاهش کنه و چشمش اذیت نشه، میلش کم نشه. حجاب مثل اون چادر شب آسمون هست. نمی ذاره مثل خورشید برای همه بتابی و همه ببیننت و اونقدر براشون تکراری بشی که سر بلند نکنن نگاهت کنن. باعث میشه تو آسمون دنبالت بگردن! با دیدنت خوشحال بشن! اونقدر در دیدشون نیستی که سیر و خسته بشن و فرار کنن! مثل گنج آسمون میشی! همه آدم ها خورشید رو می بینن اما تعداد کمی هستن که به ماه نگاه می کنن. فقط یک عاشق شب به ماه نگاه می کنه! کسی که دنبال گمشده ای می گرده برای آرامش قلبش! ماه تکراری و پر زرق و برق نیست! ماه متانت آسمون هستش! حجاب هم تو رو مثل ماه، یک گنج، دست نیافتنی می کنه! خورشید رو همه می بینن و از بودنش لذت می برن اما عاشق ماه می شن! حالا می خوای دیده بشی یا یک عشق واقعی تو رو مثل یک کاشف گنج، پیدا کنه؟
فرداش، حرف های علی رو به حاج خانم گفتم و اون هم چادر قبلیش رو به من داد و قول داد دفعه بعد که اومد، برام چادر بیاره. اما مردم روستا، بخاطر رفت و آمدش با من، دیگه نذاشتن بیان. اون دو ماه، بهترین روزهای زندگیمون بود!
احمد گفت: علی از اون موقع هم عاقل بود!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
ای نور امید در دلهای تاریک!
ما در انتظار نغمههای تو هستیم
ای ستاره درخشان آسمان زندگی!
ای زیباترین! بگو کجایی؟
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@GalamRange
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا