eitaa logo
قلـم رنـگـی
902 دنبال‌کننده
635 عکس
433 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۶۴ صبح احمد نان خرید و زنگ در خانه حنانه را زد. آرزو در را باز کرد و سلام کرد.احمد سر به زیر جواب داد و پرسید: حنانه خانم چطور هستن؟ تونستن بخوابن؟ آرزو سرکی کشید و وقتی از نبودن زهره خانم مطمئن شد، آرام گفت: آخر شب حالشون بد شد. از حال رفتن. خواستم خبرتون کنم، مادرتون نذاشت! نگرانی به قلب احمد هجوم آورد: یعنی چی؟ مگه نگفتم هر چی شد خبرم کنید؟ آرزو مغموم شد: بخدا من می خواستم بیام. مادرتون نذاشت! احمد کلافه دستی به کف سر و موهای کوتاهش کشید: الان چطوره؟ آرزو جواب داد: خوابیده. مامانم کنارشون هست. تا خوابش میبره، کابوس میبینه. تا صبح نوبتی بالای سرشون بودیم. نه از خواب می پره، نه جیغ می زنه! فقط نفس نمی کشه! تا صبح مواظب بودیم وقتی نفس نمی کشه بیدارش کنیم! احمد گفت: بیدار که شد، آماده کنیدش ببرمش دکتر! زهره خانم از اتاق بیرون آمد. هنوز خواب آلودگی در چهره اش مشهود بود: دکتر چرا؟ خمیازه ای کشید و ادامه داد: چرا بزرگش می کنید؟ الان میرم داروخونه یک بسته قرص خواب می گیرم، راحت می خوابه، غش کردنش هم بخاطر غذا نخوردن و نخوابیدنش بود. بهتر میشه الان دیگه! احمد متعجب گفت: غش کرد؟ اونوقت من رو خبر نکردین؟ زهره خانم اخم کرد: تو چکاره بودی خبرت کنیم؟ احمد نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد، مادرش که نمی داند او نسبت به حنانه از همه محق تر است: علی مادرش رو به من سپرد! زهره خانم تشر زد: بی خود! تو هیچ مسئولیتی نداری! خودش قوم و خویش داره! تازه، چیزی هم نشده! یکم ضعف کرد دیگه!الان هم خوبه! احمد فقط پرسید: اگه من هم مرده بودم، به همین سادگی بود براتون؟ دیروز پسرش رو خاک کرده! اگه جای حنانه خانم، شما من رو خاک می کردین، همینجور راحت ازش حرف می زدید؟ نان را به دست آرزو داد و گفت: یک ساعت دیگه میام دنبالشون. آماده باشن. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادر 💖 قسمت۶۵ زهره خانم به حنانه کمک کرد تا روی صندلی عقب بنشیند. بعد در را بست و خودش روی صندلی جلو، کنار احمد نشست. احمد به عقب برگشت و رو به حنانه گفت: سلام! امروز حالتون چطوره؟ حنانه آرام گفت: سلام. ممنون! بعد سرش را به شیشه تکیه داد و چشم هایش را بست. سردی شیشه حالش را بهتر می کرد. زهره خانم سقلمه ای به پهلوی احمد زد: راه بیفت دیگه! زشته زل زدی به زن نامحرم! با اینکه جمله آخرش را آرام گفت اما حنانه شنید و چادرش را بیشتر روی صورتش کشید. احمد اخم کرد و دندان روی هم سابید. اگر میدانست الان گفتن حقیقت باعث می شود اوضاع بهتر شود، همین الان به مادرش می گفت! اما مادرش را خوب می شناخت! جمله اول به دوم نرسیده دعوا آغاز می شد! می دانست کار خودش از اول اشتباه بود، اما او و حنانه چاره ای جز این نداشتند و احمد واقعا شیفته این زن بود. جلوی بیمارستان ایستاد. نوبت ویزیت گرفت و در سالن انتظار نشستند. بیمارستان شلوغ بود. از جبهه مجروح می آوردند. پرسنل و دکتر ها و پرستارها خسته بودند. نوبت به آنها که رسید احمد زودتر وارد اتاق دکتر شد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: این بیمار ما، تازه پسرش شهید شده و دیروز تشییعش بود. دکتر گفت: خدا رحمت کنه! حالا مشکل ایشون چیه؟ احمد: خیلی ممنون. الان سه روزه نه می تونه درست بخوابه نه غذا می خوره. از حال میره و ضعف میکنه! اگر بتونه بخوابه انگار کابوس می بینه و نفسش بند میاد. حنانه با کمک زهره خانم وارد اتاق شد و روی صندلی بیمار ، کنار دکتر نشست. احمد پشت سرش ایستاده بود و زهره خانم اخم کرده بود. دکتر بعد از تسلیت، فشار حنانه را گرفت و گفت: فعلا یک سرم بزنن، چند تا تقویتی هم میدم. نسخه را نوشت و دست احمد داد. حنانه بلند شد و آرام گام برداشت، سرش گیج رفت خواست بیفتد که زهره خانم زیر بازویش را گرفت و به احمد چشم غره رفت. احمدی که دستش دراز شده بود برای گرفتن حنانه. احمدی که دست مشت کرد و نفس عصبی می کشید. حنانه که بیرون رفت احمد از دکتر پرسید: چکار کنم دکتر؟ دکتر پرسید: همسرتون هستن؟ بیمار بعدی وارد شد. دکتر از آنها خواست چند لحظه بیرون باشند. احمد جواب داد: بله. دکتر گفت: به نظرم ببریدشون پیش روانشناس. حال خوبی ندارن. تو بیمارستان چند تا روانشناس داریم. تازه از خارج اومدن و کارشون خوبه. من آرام بخش هم نوشتم اما این قرص ها فقط نقش مسکن رو داره و درمان دردشون نیست. احمد تشکر کرد و اول نسخه را گرفت. داروخانه شلوغ بود و خیلی معطل شد. بعد هزینه تزریقات را داد و منتظر شدند تختی خالی شود. وقتی حنانه به داخل رفت، احمد رفت و نوبت روانشناس گرفت. خوبی اش این بود که تنها دکتر کم کار بیمارستان، روانشناس بود. با این که تعداد روانشناسان آن روزها خیلی کم بود اما مردم از کار آنها هیچ نمی دانستند و مراجعینشان کم و محدود بود. حنانه که بعد از سرم و تقویتی هایی که زده بود کمی سرحال شده بود، خواست از درمانگاه بیمارستان خارج شود که احمد گفت: صبر کنید! نوبت داریم! از این ور بیاید. زهره خانم غر زد: دیگه نوبت چی؟ الان دکتر دید که! حالش هم خداروشکر خوبه! نه حنانه جان؟ احمد گفت: حالا اینجا هم ویزیت بشه بد نیست! احمد از قبل فرم مربوط به حنانه را پر کرده و به دکتر داده بود. کمی هم از شرایط توضیح داده بود. در را برای حنانه باز کرد و برای دکتر سری تکان داد. بعد از ورود حنانه، جلوی مادرش را گرفت و در را بست. زهره خانم گفت: وا! چرا در رو بستی؟ احمد: نیازی به ما نیست. بعد مادرش را به سمت نیمکت ها برد و نشاند. حنانه به مرد جوان پشت میز نگاه کرد. بیشتر از بیست و شش هفت سال نمی خورد. رو پوش پزشکی نداشت و با پیراهن چهارخانه اش نشسته بود.مرد لبخند زد و گفت: بفرمایید! حنانه روی مبل مقابلش نشست. کمی معذب بود. مرد گفت: صدر هستم. روانشناسم واسه همین شبیه اون دکتر بداخلاقا نیستم! حنانه گفت: می خواید منو بفرستید دیوونه خونه؟ صدر لبخند زد: نه! قراره کمی حرف بزنیم. بذارید اول بهتون تسلیت بگم. حنانه گفت: شما از کجا می دونید؟ صدر: از لباس سیاه و حال و روزتون که بگذریم، همراهتون به من گفت. همسرتون هستن دیگه؟ حنانه جواب نداد. جوابی نداشت. حنانه دیگر کسی را نداشت. صدر: از علی برام حرف بزنید. چطور بچه ای بود؟ حنانه لبخند زد. نگاهش خیره میز شد: خیلی شاد و پر انرژی! علی همه زندگی من بود. کسی رو جز همدیگه نداشتیم! بچه ام زود مرد شد! صدر که سکوت حنانه را دید گفت: زود ازدواج کردی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح پاییزی‌تون بخیر طلوع خورشید نويد بخشِ اميد و رحمت است، قلب‌تون سرشار از اميد و زندگی‌تون سرشار از رحمت و بـركت ان‌شاءالله...🌈 @GalamRange
اى رفته سفر يوسف گمگشته كجايى؟ هيهات از اين خونِ دل و دردِ جدایی دنيا شده لبريز ز ظلم و ستم و جور ای كاش خدا امر كند تا كه بيايی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @GalamRange
انتخاب "مهم نیست که چقدر از درون احساس درد می‌کنید، باید خودتان را انتخاب کنید و با زندگی‌تان سازگار شوید. هیچ‌کس از ابتدا در قله کوه ایستاده نیست؛ هر فردی برای رسیدن به آنجا تلاش کرده و مسیری را طی کرده است. به یاد داشته باشید که هر گام کوچک شما، بخشی از سفر بزرگ‌تری است که به شما کمک می‌کند تا به هدف‌هایتان نزدیک‌تر شوید." @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"حتی در سردترین روزهای زندگی‌ام، دلم به بودنت گرم است... 💚" @GalamRange
رفتارهای اضطرابی کودکان 💎 بارها مشاهده شده است که با کاهش اضطراب و ناراحتی، عادت جویدن ناخن به طور کلی از بین می‌رود. این مسئله به‌ویژه در خانواده‌هایی که بین پدر و مادر اختلاف وجود دارد یا از روش‌های تنبیهی مانند ناسزا و کتک استفاده می‌کنند، بیشتر دیده می‌شود. 💎 به جای تحقیر و تنبیه، سعی کنید نسبت به کودک مهربان باشید و محبت بیشتری به او ابراز کنید. به عادت جویدن ناخن او بی‌اعتنا باشید و از تذکر مستقیم خودداری کنید. به جای آن، می‌توانید به‌طور غیرمستقیم حواس او را پرت کنید. 🔺 به عنوان مثال، فعالیت‌هایی مانند نقاشی، قیچی کردن کاغذ و بازی‌هایی که دست را درگیر می‌کند، می‌توانند به کودک کمک کنند تا از این عادت دور شود. همچنین، به ازای هر بار کوتاه کردن ناخن، او را تشویق کرده و به او جایزه دهید. این کار به او انگیزه می‌دهد تا به تدریج این عادت را ترک کند. 💖 در زمان خواب، فراهم کردن عروسک یا اسباب‌بازی مورد علاقه‌اش می‌تواند به او احساس امنیت و آرامش بیشتری بدهد و به کاهش اضطراب او کمک کند. @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۶۶ حنانه: پونزده سالم بود که علی دنیا اومد. صدر: چرا دیگه بچه دار نشدید؟ حنانه: شوهرم مرده بود. حتی قبل اینکه بدونم حامله ام مرد! صدر: این آقای همراهتون، همسر دومتون هستن؟ حنانه: همسر؟ نه! شرایطی پیش اومد که یک صیغه یکساله خوندیم. خانوادش نمی دونن و اگه بدونن هم مخالفت می کنن! صدر: پس چرا این کار رو کردید؟ حنانه: اون موقع همه فکر کردند کار درستیه! صدر: الان چی؟ هنوز فکر می کنی کار درستیه؟ حنانه: نمیدونم. فقط میدونم از دیروز که پاره تنم رو خاک کردم، برای همیشه تنها شدم! صدر: پس این آقا چی؟ اسمشون چیه؟ حنانه: احمد آقا! صدر: احمد چی؟ نمی تونید روش حساب کنید؟ حنانه: نمیشه! نمی ذارن! صدر: فعلا از این بگذریم. جلسات بعد درباره احمد و ازدواجتون بیشتر حرف می زنیم. الان به من بگو، دیشب چه خوابی می دیدی که همه رو پریشون کردی؟ حنانه: هیچی نبود. یک خواب بود که هی تکرار می شد. صدر: برام بگو حنانه! من می خوام کمکت کنم! حنانه کمی جابه جا شد: علی تو قبر بود، خاک میریختن روش. من هم تو قبر کنار علی بودم. خاک ریخته میشد تو دهنم و نمی تونستم نفس بکشم! داشتم میمردم. دیدم احمد آقا بالای قبر ایستاده، می خواستم صداش کنم اما نمی تونستم. بعد من رو دید! خواست بیاد کمکم اما دستش به من نمی رسید، یکی هی خاک میریخت! احمد آقا داد میزد و اون بازم خاک میریخت! تا من نفسم میرفت و چشمهام بسته میشد منو از خواب بیدار می کردن! صدر هنوز چهره اش خنثی بود: می دونید که این فقط یک خواب بوده! احمد کنارت هست و داره کمکت می کنه! نگرانته! من تازه یک ماهه برگشتم ایران. اما تو این یکماه هم فهمیدم که تو ایران روانشناس یعنی همون که همه رو میندازه دیوونه خونه! اما احمد بخاطر تو اومده پیش من. از من خواسته کمکت کنم! نگرانت بود‌ من نمیگم این رابطه درسته یا نه، یا به احمد تکیه کن، هنوز چیزی بین شما قطعی نیست و این شما رو پریشون کرده. اما میگم به اطرافت نگاه کن حنانه! آدم های زیادی کنارت هستن که تو براشون مهمی! یکیشون احمد! اجازه بده کمکت کنن! بهشون اعتماد کن. می خوام دو روز دیگه هم ببینمت! الان بهتره دیگه بری استراحت کنی. حنانه را تا دم در اتاق مشایعت کرد و خداحافظی کرد. بعد احمد را صدا زد: احمد! میشه صحبت کنیم؟ احمد به حنانه نگاهی کرد و به سمت اتاق دکتر رفت. وارد شد و در را بست. صدر پشت میزد نشست که احمد گفت: چیزی شده؟ صدر: بیشترین چیزی که حنانه رو اذیت می کنه تنهاییه! به رابطه ای که بین شماست اعتماد نداره. میدونه هستید و هیچ کاری از شما بر نمیاد! احمد خودش را روی مبل انداخت و گفت: از دیروز که پدر و مادرم اومدن، نمی تونم بهش نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم. مجبورم فاصله بگیرم ازش. تقصیر خودمه که پدر و مادرم رو کشوندم اینجا. فکر کردم بودن مادرم کنارش، باعث میشه خیالم راحت بشه ازش اما بدتر شد! صدر: مادرتون چیزی می دونه؟ احمد: هنوز نه! اما از اول که حنانه رو دید، احساس خطر کرد و هر کاری کرد برای دور کردن حنانه از من! تا اونجا که فردای خاکسپاری پدربزرگم، برای حنانه خواستگاری ترتیب داد! صدر از پشت میز بلند شد: پس ممکنه در نبود شما، حرف هایی برای دلسرد کردن حنانه بزنه. حنانه روحیه ضعیفی داره! احمد: میدونم! سختی زیاد کشیده. زندگی سختی داشت! صدر: دوستش داری؟ احمد متعجب به مجد نگاه کرد و مجد توضیح داد: حنانه رو دوست داری یا فقط دلت میسوزه؟ احمد لبخند زد: میشه دوستش نداشت؟ صدر هم لبخند زد: منم جای مادرت بودم حساس میشدم. حنانه زنی هست که خب زیبایی رو داره و مظلومیت و معصومیت خاص چهره اش همه رو وادار می کنه که بهش توجه کنن. مادرت میترسه که همین باعث بشه حس انسان دوستی تو گل کنه و سمت حنانه کشیده بشی! نگاهت شیفته است! رفتارت پر از نگرانیه! داری مادرت رو حساس می کنی که واکنش تندی نشون بده! از طرف دیگه حنانه در شرایطی نیست که بخوای تنهاش بذاری! پس به نظر من زودتر پدر مادرت رو بفرست برن. بیشتر مواظب حنانه باش. می خوام بعد از مراسم سوم و هفتم بیاریش ببینمش، بعد از اون هفته ای یک بار بیاد. شرایطش بد نیست اما اگه مواظب نباشید، بد میشه! فعلا همون آرامبخش هایی که دکتر مفخم داده رو مصرف کنه تا اوضاعش بهتر بشه و کم کم قطعش کنیم! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛