🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه 💖
قسمت۶۷
احمد بلند شد و با دکتر دست داد: ممنون دکتر!
صدر لبخندی زد: وظیفه است!
احمد کنار مادرش ایستاد و گفت: خب دیگه بریم.
در حال بیرون رفتن از در درمانگاه بودن که زهره خانم گفت: دکتر با تو چکار داشت؟ خب حرفی، کاری بود به من می گفت! آخه تو مرد غریبه نامحرم چکاره این زنی که یک ساعت رفتی اون تو؟
احمد گفت: مامان! الان وقتش نیست! نمیبینی چه شرایطی دارن؟
زهره خانم: فقط می خوام بدونی اون قولی که به علی دادی چیز مهمی نیست! هرکس دیگه ای هم جای تو بالای سر علی بود، علی مادرش رو به اون میسپرد! تو هیچ وظیفه ای نداری! فهمیدی؟
تنها فکر به این موضوع که علی،حنانه را به مرد دیگری میسپرد هم رگ گردن احمد را بیرون می آورد. به مادرش گفت: باشه، فهمیدم. لطفا ادامه ندید!
احمد به سختی پدر و مادرش را راهی کاشان کرد. البته اگر همکاری پدرش نبود، موفق نمیشد. حاجی به بهانه اینکه در حجره مشکلی پیش آمده و با شرایط بعد از تصادف تنهایی نمی تواند بماند زهره خانم را با خود برد.
مراسم سوم علی در مسجد محل برگزار شد. همه کارها را احمد انجام داد. تمام هزینه ها را پرداخت می کرد. روزی فکر می کرد این پولها قرار است خرج عروسی علی شود! سر خاک علی رفتند. حنانه آرام قدم بر می داشت.
«پسرم پاشو، مادرت اومد»
آرزو زیر بازوی حنانه را گرفته بود. خودش هم حال خوشی نداشت. علی تمام آرزوهای آرزو بود. چقدر قصه زندگیشان کوتاه بود...
«قصه کوتاهه، آرزوت اومد»
تمام آرزوی حنانه دیدن علی در لباس دامادی اش بود.
«آرزوش بوده، رخت دامادیت»
آخرین تصویر علی که در کفن پیچیده شده بود همیشه با حنانه بود، همان کفنی که لکه های خون رویش بود. همان کفنی که لباس دامادی پسرش شده بود.
«تن تو کرده، کفن خونیت»
علی! بلند شو! مادرت آمده! افتان و خیزان به سراغت آمده! با پاهای ناتوان آمده! بلند شو عصای پیری مادر! بلند شو تمام آرزوهای مادر!
«پسرم پاشو، آرزوم پاشو»
چه شبها که بالای سرت بیدار نماند! چه روزها و شبها که بخاطر تو بی تابی کرد. مادر است و با یک تب فرزند میمیرد!
«تو که تب کردی، مادرت دق کرد»
صدای گریه هایش را خاموش می کرد. حنانه یاد گرفته بود بالای سر علی، بی صدا گریه کند تا پسرکش آرام بخوابد!
«سرِ بالینت، خیلی هق هق کرد»
تمام زندگی اش را پای علی گذاشته بود! بخاطر علی دست از تمام رویاهایش شسته بود. بخاطر علی از تمام آرزوهایش گذشته بود.
«آرزوهاشو، واسه تو چال کرد»
از روزی که اولین بار چهره علی کوچکش را دید، دنیایش عوض شد. لبخند علی کوچکش حنانه را به دنیای دیگری برده بود! دنیایی پر از مادرانه! دیگر دنیا را برای خودش نخواست. همه دنیایش خلاصه شد در علی! دنیا را با همه داشته هایش رها کرد و همه چیز را برای علی خواست.
«تا که خندیدی، دنیاشو ول کرد»
برای داشتن علی، برای زنده ماندنش همه کاری کرد. آنقدر کار کرد، آنقدر سپر بلاها و سختی ها شد که علی قد کشید. علی همه آرزوهای حنانه شد. و حالا تمام آرزوهایش با آرزوی خودش، در خاک خوابیده بود. این آرزوی قشنگ علی، حنانه را می کشت! تنها آرزوی تمام آرزوهایش رنگ شهادت داشت و حنانه چیزی بیشتر از رضایت علی نمی خواست! علی آرام خفته بود!
«واسه تو دق کرد، آرزو چال کرد»
حالا حنانه برای دیدن علی بر سر مزارش می آمد. چه دیدار تلخی است که مادری بالای قبر پسرش بنشیند. چه وعده های تلخی است قرار شب جمعه های بهشت زهرا!
«واسه دیدارت، سرِ خاک اومد»
وقتی که تمام عشق مادرانه اش، شاخه گلی می شود و روی قبر علی می نشیند، دلش چاک چاک می شود! این چه دردیست؟ درد مرگ؟
«با یک گل اومد، دلِ چاک اومد»
زمزمه کرد: علی! مادر! پاشو پسرم! دلم رو خون نکن مادر! پاشو ببین چه زخمی به جگرم نشسته! پاشو عزیز دلم!
«مادرت اومد، پرِ خون اومد»
من چه مادری هستم که پشت تابوت پسرم راه رفتم و هنوز زنده ام! کاش مرده بودم اون لحظه! آخ میوه دلم! علی من!
«پی تابوتت، با جنون اومد»
آرزو کنار حنانه نشسته بود و گریه می کرد. احمد پشت سر حنانه نشست و گفت: حنانه خانم، گریه کن! اما اینجوری خودت رو عذاب نده!
دکتر صدر از دور تماشا می کرد. حنانه برایش جالب بود. موردی که دوست داشت با دقت بیشتری بررسی کند.
سر خاک کمی نشستند و جمعیت کم کم متفرق شدند. زمستان بود و زود هوا تاریک میشد.
حنانه خاک علی را بوسید. بلند شد.
«مادرم پاشو، من سفر کردم
آرزوم پاشو، من سفر کردم
بعد من بی من، خنده کن مادر
دق نکن هر شب، واسه من مادر
من سفر کردم، کمرت خم شد
آخه بعد من، زندگیت گم شد
مادرم پاشو، خم نشو مادر
آخه عشق من، تو پاشو مادر
لحظه آخر، وقت هجرانم
آخه من پیش، دل تو ماندم
تو حلالم کن، که حلالی تو
تو رهایم کن، که رهایی تو»
حنانه بی علی آمد. بی علی رفت. بی علی ماند. بی علی نفس کشید. حنانه بی علی هنوز زنده بود و این زندگی درد داشت!
@GalamRange
هدایت شده از پوشه 🍎
............... برای حفظ انگیزه👇
✌️ با مقدار کمتر از توانتان شروع کنید:
برای مثال اگر میخواهید ورزش کردن را شروع کنید و می بینید می توانید روزی یک ساعت ورزش کنید
بجای اینکه با روزی یک ساعت شروع کنید
با روزی ۱۵ دقیقه شروع کنید.
در حالی که میدانید که بیشتر از این میتوانید ورزش کنید
در عوض هر هفته پنج دقیقه به زمان ورزش کردن خود اضافه کنید.
اینگونه انرژیتان را حفظ میکنید
و تا وقتی کاملاً به برنامه ورزش کردن عادت کنید، اگر اتفاق خاصی افتاد چون این میزان ورزش از حد توانایی شما کمتر است پس راحت تر از پس این تغییرات برمی آیيد و برنامه خود را انجام میدهید..
#انگیزه
https://eitaa.com/avaytasvir
نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى
رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى
جهان ز دودِ ستم شد سیاه، در برِ چشمم
فروغِ صبحِ سعادت، خدا کند که بیایى
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@GalamRange
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا دیگه عاشق همسرم نیستم؟
⭕️ چطور یک زوجی که زندگی رو با عشق شروع میکنند، بعد از مدت کمی به تنفر از یکدیگر میرسند؟
🔰 استاد پناهیان
#مهارت_زندگی
@Parvanege
هدایت شده از پوشه 🍎
🔋همونجوری که نمیزاری شارژ گوشیت به این مرحله برسه،
نباید بزاری خودتم اینجوری بشی...!
+ #مراقب_خودت_باش🌸
🌵خودمراقبتی روانی میتونه این شکلی باشه:
🌱اختصاص دادن زمان به مطالعه
🌱اختصاص وقت و زمان روزانه برای تفکر و تأمل
🌱مراجعه به روان پزشک یا روان شناس در صورت بروز مشکل یا ناراحتی روانی
🌱انجام اقدامات لازم برای کاهش تنش و استرس
🌱توجه به تجارب، آرزوها ، افکار و احساسات خود
🌱اختصاص زمان مناسب برای رفتن به دامن طبیعت
#خود_مراقبتی
https://eitaa.com/avaytasvir
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۶۸
دکتر صدر تکیه اش را به عقب داد و گفت: خب! دیروز چطور بود؟
حنانه آرام و سر به زیر گفت: سخت.
دکتر صدر: می خوام بیشتر بدونم. تعریف کن برام.
حنانه: نمی تونم باور کنم علی رفته! نمی تونم باور کنم زیر اون همه خاک خوابیده! دلم براش تنگ شده.
دکتر صدر: دیشب تونستی بخوابی؟
حنانه: نه. جای خالیش تو خونه اذیتم می کنه.
دکتر صدر: به درست بودن راهی که علی رفت شک داری؟
حنانه پریشان شد: نه به خدا!
دکتر صدر لبخند زد: قسم نخور. یک دختری سر خاک پیشت بود. از اون برام بگو.
حنانه آهی کشید: قرار بود عروسم بشه! رفته بودیم خواستگاری و جواب مثبتم گرفته بودیم.
دکتر صدر متعجب شد: تو مگه چند سالته که عروس هم داشته باشی؟
حنانه بیشتر با چادرش رو گرفت: از من کوچیک تر هاش نوه هم دارن!
دکتر صدر خودکارش را روی میز رها کرد و گفت: دوست دارم با عروست صحبت کنم. جلسه بعد تونستی بیارش!
حنانه: اومده. بیرون نشسته.
دکتر صدر: احمد کجاست؟ نیومد امروز؟
حنانه: احمد آقا باید میرفتن سرکار! از آرزو خواستن با من بیاد!
دکتر صدر پرسید: آرزو عروسته؟
حنانه گفت: نه. قرار بود عروسم بشه. دیگه پسری ندارم که عروسی داشته باشم. تو این سن فقط یک داغ رو دلش گذاشتم و شرمنده خودش و خانوادش شدم.
دکتر صدر: خیلی ها تو این شرایط جنگ ازدواج می کنن. من تازه اومدم ایران اما تو همین مدت هم عروس دامادهای زیادی دیدم که تنها یا با هم راهی جبهه شدن. بعضی از همکارهای خودم تو این بیمارستان بودن که اعزام شدن با همسراشون!
حنانه: نمی دونم چی درسته چی غلط.
دکتر صدر: حتی درباره احمد؟
حنانه با خجالت گفت: اشتباه کردم. مادرش هرگز من رو قبول نمی کنه!
دکتر صدر: اشتباه کردین که زود عمل کردید.
حنانه: مجبور بودم دم دهن عموی علی رو ببندم.
دکتر صدر: برام تعریف کن!
حنانه از آن روز ها گفت. از کتک ها، از تصمیم علی و احمد! از دلش که کمی آرامش خواست! از احمدی که پشت شد و پناهش داد! از خوشحالی علی و حسرت داشتن پدری چون احمد!
دکتر صدر تمام حرف هایش را شنید و گفت: پس چرا از احمد دوری می کنی و اون رو اشتباه میدونی؟
حنانه گفت: مادرش!
دکتر صدر گفت: تو احمد رو مقصر مرگ علی می دونی؟
حنانه با تعجب به دکتر نگاه کرد و او ادامه داد: چون علی تو بغل اون بود که رفت؟ چون نتونست مواظب امانتیت باشه؟ فکر می کنی احمد می تونست کاری انجام بده؟
حنانه سکوت کرد. صدر هم چیزی نگفت تا حنانه با خود کمی خلوت کند. دقایقی بعد حنانه گفت: قرار بود پدری کنه!
صدر همین را می خواست. که حنانه اصل فکرش را بگوید. اصل اندیشه اش را! از پس زدن باورهای ذهنش نتیجه ای حاصل نمیشد.
دکتر صدر: پدرهای زیادی تو جبهه ها سر پسرشون رو در آغوش گرفتن! همیشه تاریخ بوده و هست!احمد همه کاری کرد. حنانه! زخم بازوی احمد رو دیدی؟
حنانه تعجب کرد: زخم؟
دکتر صدر: آره! تیر خورد. قبل از علی! خون ریزی داشت. با همون زخم باز علی رو کول کرد و مسافت زیادی دوید! میدونی وقتی رسید بیمارستان، خودش هم فاصله ای تا مرگ نداشت؟ می دونی با چه سختی و حال بدی خودش رو رسوند که خبر شهادت علی رو از کس دیگه نشنوی؟ می گفت باید بودم تا مواظبش باشم! احمد بخاطر تو پای سلامتی خودش قمار کرد و تو ندیدی!
حنانه اخم کرد: شما از کجا می دونی؟
دکتر صدر: ازش خواستم برام از شهادت علی بگه! احمد حال بهتری از تو نداره! تو فقط عزادار پسرتی اما اون داره از چند جبهه کوبیده میشه! از طرفی همسرشی و نگرانته! از طرفی کسی نمیدونه همسرشی و مجبوره عقب بکشه! هر کاری می کنه ملامت میشه! عذاب شهادت علی تو آغوشش! نگرانی از دست دادن تو! مخالفت مادرش! احمد رو می بینی حنانه؟ یا فقط اون رو مقصر مرگ علی می دونی و پرونده رو بستی انداختی دور؟
حنانه اشکش را پاک کرد: من نمی تونم. دیگه توان ندارم!
دکتر صدر: پس به احمد اعتماد کن! بذار پناهت بشه!
حنانه: نمی تونم وابسته کسی بشم که آینده ام باهاش نامعلومه! همین که شر عموهای علی رو از سرم دور کرد برام بسه!
دکتر صدر: پس دل احمد چی؟ از دل اون خبر داری که یک طرفه دل میکنی؟
حنانه: من دل نمی کنم! فقط منتظر میمونم.
دکتر صدر: به احمد بگو از شهادت علی برات بگه. بذار هم تو بشنوی هم اون بگه و راحت بشه!
حنانه سرش را به دو طرف تکان داد: نه! نمی خوام!
دکتر صدر: باید بخوای! بذار علی به آرامش برسه! حالا هم برو به آرزو بگو بیاد داخل.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه 💖
قسمت۶۹
حنانه که از اتاق بیرون رفت به آرزو گفت: آرزو جان! دکتر می خواد باهات حرف بزنه عزیزم.
آرزو با تعجب گفت: من؟
حنانه سری به تایید تکان داد و آرزو سمت اتاق رفت. آرام در زد و وارد شد. دکتر صدر با لبخندی از او استقبال کرد. کمی با او احوال پرسی کرد و گفت: علی رو چقدر میشناختی؟
آرزو با خجالت جواب داد: از وقتی اومدن تو محله ما، خیلی تو چشم بود.همیشه دخترا دربارش حرف می زدن. آخه خیلی مودب و موقر بود. چشم پاک بود و به همه کمک می کرد. اصلا فکرشو نمی کردم حنانه خانم از من خواستگاری کنن برای علی آقا.
دکتر صدر: چون دوستات ازش تعریف میکردن بهش جواب مثبت دادی؟
آرزو از خودش دفاع کرد: نه! علی آقا تمام چیزایی که من میخواستم رو داشت.
دکتر صدر: و اون چیز ها چی بود؟
آرزو: ادب، ایمان، کمک به مردم، شجاعت، دستش به دهنش می رسید. تو نگهداری از مادرشون هم نشون دادن مسئولیت پذیر هستن.
دکتر صدر: قیافه چی؟تیپ لباس پوشیدن؟ طرز حرف زدن؟
آرزو با خجالت گفت: من دوست داشتم. تمیز و مرتب بودن همیشه.
دکتر صدر:پس تو هم همیشه حواست به علی بود؟
آرزو سرخ شد: نمی شد ندیدش. روزهای کمی تو محل بود اما همون کمش هم تو چشم بود. حتی بزرگتر ها هم همش ازش تعریف می کردن. رفتنش همه رو بهم ریخت.
دکتر صدر: تو چی؟
آرزو: نمی دونم چطور میتونم دیگه زندگی کنن. علی خیلی...
آرزو دنبال واژه بود که صدر کمکش کرد: ایده آل؟
آرزو سریع گفت: بله ایده آل بود.
دکتر صدر: عقد کرده بودید؟
آرزو: نه، قرار بود بعد از عقد حنانه خانم و احمد آقا، بیان برای بله برون!
دکتر صدر: خیلی به حنانه نزدیکی؟
آرزو: بیشتر با مامانم دوست هستن!
دکتر صدر: اما دیروز کنار قبر تو کنارش بودی!
آرزو: اون قبر وجه اشتراک بزرگ من و حنانه خانمه!
دکتر صدر: دوست دارم بازم بیای! تو هم در شرایط خوبی نیستی و بهتره یک دوره درمان بگذرونی.
آرزو وحشت کرد: خدا مرگم بده! بابام بفهمه دیوونه شدم منو می کشه!
دکتر صدر خندید: دیوونه چیه دختر خوب؟ به قول خودت علی مرد ایده آل تو بود! با این شرایط تو ازدواج بعدی به مشکل میخوری! من میخوام کمکت کنم!
آرزو نگاه از مرد مقابلش دزدید و گفت: باید به مامانم بگم!
دکتر صدر: اگه برات سخته، جلسه بعد حنانه، بذار با مادرت بیاد! من خودم باهاش حرف میزنم.
آرزو تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. اصلا از رفتار این مرد بی پروا خوشش نمی آمد. علی مرد با حیایی بود که چشم به چشمهایش ندوخته بود!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛