#رمان_تنهایی #قسمت ۱۰۲
مهربون بود و ساعتی بد مثل یه ببر زخمی حمله می کرد بهم....یک جای سالم دیگه تو بدنم
باقی نمونده بود...تمام بدنم درد میکرد....
گره روسری مو محکم کردم و موهامو کاملا پوشوندم...چمدونو برداشتم و از پله ها رفتم پایین...
اشکهای لعنتی....چرا بند نمی یایین...توی این یک هفته اینقدر گریه کرده بودم که باید چشمه
اشکم خشک می شد....
تند تند پله ها رو رد می کردم...به پایین پله ها که رسیدم شبنمو مقابل خودم دیدم...چشمهای
یخی اش هاله ای از اشک گرفته بودن....شاید به حال زار من میخواست گریه کنه....
چشم ازش برداشتمو و رفتم سمت درب خروجی ساختمون...
دستگیره رو کشیدمو و درب رو باز کردم که نعیمه یکدفعه جلویم سبز شد....
خشک و سرد پرسید:جایی میرین خانوم....
اشکهامو پاک کردم و گفتم:آره ...
اومدم از کنارش رد بشم که با یک دست راهمو سد کرد و گفت:شما اجازه ی خروج ندارین....
هههه....انگار فرودگاهه...چمدونو گذاشتم زمین...دستهام خیلی بی جون شده بودن...به نعیمه زل
زدم و پرسیدم:چرا؟
-آقا فرمودن....
-کدوم آقا؟
-اون آقایی که تو ازش حرف میزنی واسه من یک حیوون وحشیه ...من به اجازه اون احتیاجی
ندارم...حالا لطفا از سر راهم برین کنار...
چمدونو برداشتم و اومدم نعیمه رو رد کنم که دوباره جلومو گرفت:لطفا برگردید داخل ...
چمدونو کوبیدم رو زمین و داد زدم:نمی خوام...میخوام برم...تو هم حق نداری جلومو بگیری...حالا
هم برو رد کارت....
#رمان_تنهایی #قسمت ۱۰۳
برگشتم طرف صدا...به به آقای جاوید بزرگ....از این ورا....نگاهی به جاوید انداختم و رفتم طرفش ...چیزی شده نعیمه...
خداروشکر ....شاید بتونه پسر وحشی شو رام کنه ...روبه روش ایستادم...
پکی به پیپش زد...جالبه از دیدن صورت داغونم اصال تعجب نکرد...حتما میدونه پسرش چه آدم
داغون و روانییه...
تو چشمهاش نگاه کردمو وگفتم:سلام...
سرشو تکون داد و دود و از بینی اش خارج کرد و گفت:جایی میخوای بری؟
-بله...من دیگه نمی تونم با آرش زندگی کنم...سفر فرانسه هم نخواستم...میخوام بر گردم...
جاوید نیش خندی زد و گفت:برگردی....کجا؟
-خونه ی بابام..
جاوید لبخندی زد و گفت :می دونم آرش اذیتت میکنه...ولی بهش حق بده...
با چشمهای گرد شده ام متعجب نگا هش کردم و گفتم:حق بدم بهش؟چه حقی؟اون به چه حقی
منو کتک میزنه ؟اصلا چرا باید بزنه؟
جاوید رفت سمت تالار آیینه کاری شده و گفت:آرش احتیاج داره به آرامش برسه...
عصبی خندیدمو و گفتم: حرفتون واقعا مسخره است...بهتر بود به جای زن براش یه کیسه بوکس
میگرفتین...تا حسابی به آرامش برسه ... امیدوار بودم شما بتونین پسر سرکش تونو رام
کنین....اما حالا با این منطق شما مطمئن شدم اینجا دیگه جای من نیست...
جاوید برگشت طرفمو و گفت:هی دختر جون....زبون تیزی داری...مراقب خودت باش....
خیلی عصبی شده بودم....داد زدم:به نظر شما دیگه چیزی ازم باقی مونده که بخوام مراقبش
باشم؟من از اینجا میرم....
چمدونو برداشتم و دوباره به سمت در رفتم و نعیمه رو زدم کنار...درو باز کردم...
💫خدایا به تو توکل میکنم
و حس داشتنت
پناهگاهی میشود همیشگی
در اوج سختیهایم
روزهایم را با رحمتت
به خیر بگردان...
بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
الــهــی بـه امـــیـــدتو ..
@GalamRange
ياد خدا آرام بخش دلهاست
در هر ثانيه صدايش بزن!
روزت را شبت را هر دمت را
متبرك كن با نام و ياد خدا
خدا، صداى بنده هايش را دوست دارد.✨
@GalamRange