💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۵
💠✍🏻ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن.مادر با نگرانی بهم نگاه ڪرد، سر و روے آشفته اے ڪه هرگز احدے به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟چشم هاے پف ڪرده ام رمق نداشت، از بس گریه ڪرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشڪ شده بود، انگار روے سمباده پلڪ می زدم و سرم…نفسم بالا نمی اومد.
– چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا …
💠✍🏻سعید با تعجب بهم خیره شد.
– روز عاشورا، خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش، قدرتی براے حرف زدن نداشتم. دوباره اشڪ توے چشم هام دوید.
آقا، من رو می خواد چه ڪار؟
بغضم رو به زحمت ڪنترل ڪردم. دلم حرف ها براےگفتن داشت، اما زبانم حرڪت نمی ڪرد.بدون اینڪه چیزے بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم ڪه چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، ڪه در بدترین شرایط هم می خندید.بالاخره رفتن.
💠✍🏻حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضاےاتاق هم داشت خفه ام می ڪرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم ڪنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشڪ و درد خوابم برد.ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طورے به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ ڪه جواب دادم.
– بفرمایید.
💠✍🏻– ڪجایی مهران؟ چیزےبه ظهر عاشورا نمونده.چند لحظه مڪث ڪردم.
– شرمنده به جا نمیارم. شما؟
و سڪوت همه جا رو پر کرد.
– من، #حسین_فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشڪ، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صداےگوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ?
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۵
💠✍🏻ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن.مادر با نگرانی بهم نگاه ڪرد، سر و روے آشفته اے ڪه هرگز احدے به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟چشم هاے پف ڪرده ام رمق نداشت، از بس گریه ڪرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشڪ شده بود، انگار روے سمباده پلڪ می زدم و سرم…نفسم بالا نمی اومد.
– چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا …
💠✍🏻سعید با تعجب بهم خیره شد.
– روز عاشورا، خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش، قدرتی براے حرف زدن نداشتم. دوباره اشڪ توے چشم هام دوید.
آقا، من رو می خواد چه ڪار؟
بغضم رو به زحمت ڪنترل ڪردم. دلم حرف ها براےگفتن داشت، اما زبانم حرڪت نمی ڪرد.بدون اینڪه چیزے بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم ڪه چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، ڪه در بدترین شرایط هم می خندید.بالاخره رفتن.
💠✍🏻حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضاےاتاق هم داشت خفه ام می ڪرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم ڪنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشڪ و درد خوابم برد.ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طورے به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ ڪه جواب دادم.
– بفرمایید.
💠✍🏻– ڪجایی مهران؟ چیزےبه ظهر عاشورا نمونده.چند لحظه مڪث ڪردم.
– شرمنده به جا نمیارم. شما؟
و سڪوت همه جا رو پر کرد.
– من، #حسین_فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشڪ، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صداےگوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ?
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃