eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
89.3هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سی ام گفتم: اون ماجرا دیگه تموم شد. لی لی بینی اش را بالاکشید و گفت: بر
🎭🔪🚬🎲 تلفن از دستم افتاد. دلم میخواست بروم بیرون اولین پلیسی که دیدم را به فحش بگیرم و بپرسم: چه غلطی میکنید مگه امنیت شهر با شما نیست؟ پس چرا وقتی یه آدمم پیدا میشه به خلافکارا و اوباش تذکر میده اینجوری داغونش میکنن کسی هم نیست....به خودم که آمدم، دیدم دستم خونی ست. یک قدم عقب رفتم. مشتم را باز کردم و دیدم قلمو را آنقدر در دستم فشار دادم که شکسته و کف دستم فرو رفته گریه کردم مثل یک کودک بی پناه گریه کردم. گفتم: خدایا اصلا من بدترین آدم رو زمین ولی دعامو برآورده کن، حاج آقا رو کمک کن تازه میخواست داماد بشه هرچند....نمیشه چیزی رو از تو مخفی کرد....خدایا کی قراره همه چی سرجاش باشه؟ کی بدا گرفتار میشن و هرکس جایی می ایسته که واقعا لیاقتشو داره؟ناگاه صدای بهداشت یار پرورشگاه، روی درد و دلم پرده سکوت انداخت: وقتی امام زمان(عج) بیاد. اون موقع ست که عدالت واقعی اجرا میشه و آرامش همه دنیا رو پر میکنه!دستم را نگاه کرد و آرام تکه چوب فرورفته را از دستم بیرون کشید و گفت: اونقدر با صدای بلند حرف میزدی که تا سالن کناری صدات می اومد. چی شده؟😇 آهی کشیدم و سری تکان دادم. دیگر کارم شده بود سر هر نماز یک ساعت دعا و گریه و زاری و التماس به خدا، چند روز بعد رفتم دفتر که بخواهم از آن شماره که فاطمه تماس گرفته بود، خبری بگیرم اما ظاهرا آن تماس از بیمارستان بوده! هیچ آدرس و شماره ای از فاطمه نداشتم. از مدیر پرورشگاه خواهش کردم با مدیر کانون تماس بگیرد شاید او نشانی از فاطمه داشته باشد اما او هم گفت شماره موبایل فاطمه خاموش است و حوزه ای که او را فرستاده هم دو هفته است از او بی خبرند.رفتم طرف تنها یادگاری که از فاطمه داشتم. دکمه واکمن را زدم و به صوت آرام بخش کلام خدا، گوش دادم و آرام اشک ریختم. سه  روز بعد صدایم زدند خوشحال دویدم سمت دفتر مدیریت فکر میکردم از او خبری شده اما  یک مامور پلیس زن جلوی در دیدم. مدیر نگاهی به مامور انداخت و گفت: اینم تبسم خانوم در اختیار شما.ترسیدم. هنوزهم ته دلم از پلیس ها می ترسیدم. مامور دستش را جلو آورد و درحالی که با من دست میداد، سلام کرد: +سلام تبسم خانوم -س...سلام...چیزی شده؟ +چیزی که...برای شناسایی یه نفر به کمکت احتیاج داریم -کی؟ کسی طوریش شده!!؟؟؟ +نه نه، راستش درمورد یه پرونده پیچیده ست طبق مدارکی که توی پرونده بود با دردسر و کمی معطلی تونستیم تو رو پیدا کنیم تا یکی رو شناسایی کنی. بازهم آن گذشته لعنتی به سراغم آمده بود. انگار تقدیر نحسم خیال عوض شدن نداشت. اما حالا ...برای مجازات شدن کفتارهای  فاسد و اوباش، حاضر بودم هر سختی  را تحمل کنم. فقط گفتم: باشه. و همراه ماشین پلیس به اداره پلیس رفتم... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غین ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سی_و_یکم تلفن از دستم افتاد. دلم میخواست بروم بیرون اولین پلیسی که دیدم
🎭🔪🚬🎲 بعد از ظهر شلوغی بود. ماشین پلیسی که سوارش بودم حدود دو، سه ساعت در ترافیک گیر کرد. دو طرف خیابانها پر از دختر و پسرهایی بود که با پوستر و کاغذ نوشته های مختلف جلوی ماشین ها را می گرفتند. جلوتر،  کمی قبل از چراغ قرمز یک دسته دختر جوان با لباسها و دستبند های سبز وسط خیابان می رقصیدند که با دیدن ماشین پلیس کنار کشیدند و راه باز شد. شالم را از بالا مرتب کردم و با پوسخندی که روی لبم بود از مامور کناری ام پرسیدم: چه خبر شده؟!زن پلیس، سری تکان داد و گفت: همش هیجانات قبل از انتخاباته یه ماه دیگه همه چی مثل قبل میشه. آن شب هیچکداممان از وقایع شومی  که در همان نزدیکی  انتظارمان را می کشیدند، خبر نداشتیم. به اداره پلیس که رسیدیم از پله های پیش رویمان دو طبقه بالا رفتیم. مامور زن در زد و وارد شدیم. همه چیز  مثل یک سال پیش بود بجز اتاقی که واردش شدیم. گرچه شبیه همان اتاق بود اما درست روبروی اتاقی بود که یک سال قبل سرباز جلوی در به مامور همراهم گفت سرهنگ آنجا منتظر ماست. 👌 این اتاق  خوب در ذهنم مانده  بود چون آن لاتی که گرفته بودند درست زیر تابلوی اتاق ایستاد و به من ناسزا گفت. سال گذشته سواد نداشتم اما الان برای خواندن نوشته بالای در دیر شده بود چون دیگر وارد اتاق شده بودیم. مرد جوانی که خیال میکردم سرهنگ است  پشت میزش نشسته بود و مشغول نوشتن یادداشتی روی یک پرونده بود. که با شنیدن صدای پا چفت کردن احترام نظامی مامور کناری ام، سرش را بلند کرد و نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: بشین.همانطور که ایستاده بودم گفتم: شماهمون آدمی ولی تو یه اتاق دیگه، اتاقتون عوض شده یا از اول سرهنگ نبودین؟ نگاهش بر چهره ام دقیق تر شد. لبخندی زد و مامور زن را که میخواست چیزی بگوید با اشاره دستش دعوت به سکوت کرد. بعد آرام گفت: حافظه خیلی خوبی داری! درسته یک سال پیش تو اون اتاق روبرویی باهم درمورد پرونده آدم ربایی و قاچاق مواد، صحبت کردیم البته من اصلا نگفتم سرهنگم ولی توی اتاق جناب سرهنگ بودم چون قبلش داشتم باهاشون درمورد این پرونده صحبت میکردم و گزارش میدادم که کاری پیش اومد و رفتن...طلبکارانه میان حرفش پریدم: یهو رفت و اتاقشو گذاشت دست شما؟ دستی لای موهای  سیاه و پر پشتش کشید و گفت: بله، جناب سرهنگ مافوقم و پدرمه.✋ خشکم زد. در مقابل نگاه یخ زده ام ادامه داد: پس اگه بازجوی تموم شد، بشین لطفا! یک قدم جلو رفتم و پرسیدم: برای چی خواستین بیام؟ کی رو باید شناسایی کنممامور زن اخمی کرد و رو به من گفت: شنیدی جناب ستوان چی گفتن؟ بشین دیگه! ستوان عینکش را از روی چشمان گرد و برجسته اش برداشت و گفت: مثل اینکه خیلی عجله داری!بی آنکه حواسم باشد، پایم را با اعتراض زمین کوبیدم و گفتم: آرامشم بهم خورده تمام خاطرات نحسم باز اومده جلوچشمام، فقط بگین کی رو گرفتین بلکه دلم یکم آروم بشه.😤 ستوان از جایش بلند شد و گفت: شیش نفرو دستگیر کردیم که یه آشپزخونه ساخت مواد مخدر داشتن...گروهی معروف به؛ راک سیاه...بقیه حرفهایش را نشنیدم. تمام فکر و حواسم افتاد پیش این اسم لعنتی، راک سیاه! همان خواننده های زیر زمینی که برای فروش شیشه و کراک ترانه های راک میخواندند. بغضم را انتهای گلویم آرام کردم و گفتم: من هیچ وقت ندیدمشون هیچکدومشونو.ستوان  ابروهای کمانی اش را درهم کشید و  پرسید: پس چرا با شنیدن اسمشون اینقدر بهم ریختی؟  ادامه دارد.... " به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سی_و_دوم بعد از ظهر شلوغی بود. ماشین پلیسی که سوارش بودم حدود دو، سه ساع
🎭🔪🚬🎲 ستوان ابروهای کمانی اش را درهم کشید و پرسید: پس چرا با شنیدن اسمشون اینقدر بهم ریختی؟روی اولین صندلی پشت سرم، افتادم.  چهره خونین پری آمد جلوی چشمم. گفتم: گوگو یکی از دخترای تیمو بهشون کرایه داده بود، صدتومن برا بیست و چهار ساعت! وقتی آوردن انداختنش جلو باغ....نیمه جون بود. همون شب از شدت خون ریزی مرد. گوگو نذاشت ببرمش دکتر...اعظم ازش فیلم گرفت به اسم برخورد گشت ارشاد با بدحجابی گذاشت رو سایت. یه نمونه هم فرستاد برا بی بی سی فارسی...ستوان آمد مقابلم ایستاد نزدیک بود سرش به چراغ روی سقف بخورد، که خم شد و پرسید: اعظم همون مجاهد خلقیه ست که برای تیم قاچاق دخترا به امارات و دبی، کلیپ تبلیغاتی درست میکرد؟با نفرت به نشانه تایید سرتکان دادم. مامور زن آمد کنارمان ایستاد و گفت: قربان  لازمه یادآوری کنم که منافقا صرفا برای قاچاق انسان و مواد از اردوگاه اشرف به بیرون نیرو نمی فرستن حتما اهداف تروریستی و سیاسی هم داشته.😨 ستوان سرش را بلند کرد و رو به مامور زن، گفت: احتمالا همینه که میگید ولی این به دایره اختیارات ما مربوط نمیشه. آهسته بلند شدم و گفتم: پس اگر از من کمکی برنمیاد دیگه میرم.ستوان صدایش را صاف کرد و گفت: یه کار دیگه هست که... همانطور که سرم پایین بود گفتم: سرم درد میکنه من واقعا تحمل این فشارای عصبی رو ندارم میخوام برم، حالا!ستوان به مامور اشاره ای کرد و بعد با لحن آرام تری رو به من گفت: ممکنه دوباره فردا ... نگاهم را به طرفش چرخاندم و قاطع گفتم: نه!به طرف در رفتم. آن لحظه نمیدانستم وارد چه ماجرای بزرگ و خطرناکی شده ام. گردابی که سالها پیش مرا درخود فروبرده بود و دست و پا زدنم خلاف جهت آن، بی فایده به نظر می رسید. 😓 آن شب دوباره فکر و خیال تنها هم صحبتم در آن باغ نحس، در سرم چرخید؛ پری بدبخت...هر وقت چشم گوگو را دور میدید  با من درد و دل میکرد. منهم چقدر با او گریه میکردم وقتی تعریف میکرد که  از بچگی همه چیز برایش فراهم بوده و  هرجا خواسته رفته و هرکاری دلش میخواسته کرده، اما بازهم بخاطر      وعده های خارج رفتن با دوست پسرش از خانه فرار کرد و در دام گوگو افتاد.بیست روز بعد دوباره آن مامور زن دنبالم آمد. خیلی جدی جلو رفتم و گفتم: دفعه پیش که گفتم این موضع دیگه هیچ ربطی به من... اما او چیزی در گوشم گفت که مرا دنبال او تا پاسگاه مرکز شهر  کِشاند. ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_ars
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سی__سوم ستوان ابروهای کمانی اش را درهم کشید و پرسید: پس چرا با شنیدن اسم
🎭🔪🚬🎲 مامور زن در گوشم گفت: فرصتی پیش اومده  که نذاری دخترای دیگه ای مثل تو گرفتار بشن...اگر منِ گذشته بود بی تفاوت از کنار سرنوشت بقیه میگذشت و آرامشش را خرج آیندگان نمیکرد. اما این من رنگ و بوی فاطمه را گرفته بود. من این منِ جدید را دوست داشتم. در راه وقتی برایم از جزییات پرونده گفتند دیدم که گوگو را  از زندان به پاسگاه آورده بودند اما به جای اعتراف، یک مشت دروغ تحویلشان داده بود. خیابانها شلوغتر از قبل بود. وقتی رسیدیم پاسگاه مامور مرا به طرف یک در راهنمایی کرد. در زدم و وارد شدم. در سالن جلسات رسمی با آن میز بزرگ شیشه ای و صندلی های چرمی و مردان درجه داری که دورتا دورش نشسته بودند، بیش از پیش احساس  کوچکی کردم. نمیدانم چرا اما وقتی چشمم به ستوان خورد، نفس راحتی کشیدم. شنیدم که مرد مسن و موجهی که در رأس میز نشسته بود، رو به ستوان گفت:  برگ برنده ای که میگفتی این بود؟!😂 ستوان به طرفم برگشت، با تکان سرش سلامی کرد و بعد رو به مافوقش گفت: جناب سرگرد این آخرین راهه!  بخاطر محدودیت زمانی چاره دیگه ای نداریم. سرگرد دوباره نگاهی به من انداخت و رو به ستوان جوان پرسید: فکر میکنی از پسش برمیاد؟سرم را بالا گرفتم و پیش از آنکه ستوان پاسخی بدهد گفتم: چه کاریه که فکر میکنید از پسش برنمیام؟به چهره های متعجب جمع حاضر نگاه کردم. ستوان بلند شد و گفت: باید قبل از ورودت به جلسه باهات صحبت میکردم...که سرگرد میان حرفهایش پرید و رو به من گفت: اعتراف گرفتن از سرتیم قاچاق انسان!بدون اینکه آیینه ای روبرویم باشد میتوانستم ببینم که رنگ از چهره ام پریده. اما خودم را نباختم و پرسیدم: و اون...کیه؟🤔 ستوان یک قدم به طرفم آمد و پاسخ داد: شما گوگو صداش میزدید در واقع اسم مستعارش...تمام توانم را در پاهایم جمع کردم که نیفتم. امکان نداشت بتوانم با او روبرو شوم. در مقابل سکوتم سرگرد سری تکان داد و گفت: می تونی بری.دلم میخواست از آن پاسگاه، از این شهر بروم. میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم و بدوم. اما پاهایم قفل شده بود. دستان لرزانم را گره کردم و آهسته گفتم: باشه.😤 سرگرد  به در اشاره کرد و گفت: درم پشت سرت ببند. خنده در چشمان همه شان موج میزد. همه به جز ستوان. به او چشم دوختم و انگار تنها فرد حاضر مقابلم باشد، گفتم: باهاش حرف میزنم.چهره گرفته و استخوانی ستوان، به لبخند گشوده شد. مقابل مافوقش پای بر زمین کوبید و احترام گذاشت.درحالی که با من بیرون می آمد، مافوقش گفت:  فقط دو روز وقت داری ابراهیم!پس اسمش این بود؟  وقتی وارد اتاق کوچک طبقه پایین شدیم، ستوان ابراهیم کلاهش را برداشت و به دیوار کوبید و گفت: چیزی رو که این همه وقت نتونستن بگیرن میخوان دو روزه بگیرم.به دیوار شیشه ای که سمت راستمان بود، نگاه کردم. یکدفعه دیدم در باز شد و گوگو را روی صندلی آهنی رو به دیوار شیشه ای نشاندند. ستوان ابراهیم متوجه ترسم شد و گفت: اون نمیتونه تو رو ببینه جلوش یه آیینه بزرگه ما از این ور می بینیمش.یاد اولین باری افتادم که قیافه نحس گوگو را دیدم. حالا بعد از ده سال چقدر کریه تر و حقیرتر به نظر می رسید. به کف دستم نگاه کردم. جای ضربدر چاقویی که گوگو کف دستم گذاشته بود شبیه داغ بردگی تمام وجودم را شعله ور میکرد. به طرف در رفتم که ستوان ابراهیم گفت: این آخرین فرصته، یه چیزی بگو که مجبور به اعتراف بشه... ادامه دارد....  به قلم ✍️: سین. کاف.غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سی_و_چهارم مامور زن در گوشم گفت: فرصتی پیش اومده  که نذاری دخترای دیگه ا
🎭🔪🚬🎲 شالم را جلوی صورتم انداختم و وارد شدم. مقابلش ایستادم. یاد نعره هایش در اتاق انتهای باغ افتادم. سعی کردم به خودم مسلط باشم اما تمام مدت شکنجه هایی که ان همه سال به من داده بود، در سرم می پیچید. با زبانی که از روی منگی لشت بود، گفت: پس اینجا مهدکودکم داره!شالم را عقب کشیدم. سرم را جلو بردم. به صورتم نگاه کرد. با  نگاه کثیفش در چشم هایم عمیق شد. گفتم: چیشد؟ ساکت شدی؟ یادته چقدر منو از پلیس میترسوندی؟ که از کثافت خونت فرارنکنم و پیش خانواده ام برنگردم....که بیشتر جیباتو پر دلار کنی...حالا چی گوگو؟ حالا کجایی؟ پری رو یادته؟ یادته چطور مثل سگ کشتینش؟ اون دختر مهاجر افغانیه چی؟ اونقدر بهش مواد زدی که آوردوز کرد، حتی  یه جا چالش نکردی! میشنوی یا نه کثافت چرا خفه خون گرفتی؟مشتم  گره کرده ام را زیر چانه اش کوبیدم. داد زد:  بیایید منو از دست این روانی نجات بدید من اعتراض دارم وکیلمو میخوام شکایت میکنم ازتون آشغالا.... میدانستم به زودی در باز میشود و او را بیرون می برند، پس گفتم: من همه چی رو بهشون گفتم. قبل از اومدنم به اینجا... اطلاعاتمو با آزاد‌یم معامله کردم.پوسخندی زد و دندانهای سیاهش را به من نشان داد و گفت: بلوف میزنی بچه.به طرف آیینه برگشتم. دستهایم را پشتم گرفتم و گفتم: اون روز که حبسم کرده بودی تو اتاق آهنی یادت میاد؟ فکرمیکردی زیر مشت و لگدات بی هوش شدم اما من همه چیو شنیدم. قبل از اینکه از اعظم بخوای با اون  به ظاهرخبرنگاره؛ مسی قراربذاره، شنیدم با اون نگهبان گولاخه که تو اتاقک بالای ساختمون روبه روی باغ بودن حرف زدی...انگار از جلو در باغ  کشیدیش داخل و بهش گفتی با رابطتون قبل از رفتتش از ایران، تماس بگیره....بعد در حالی که دستگیره در را می کشیدم گفتم: قمارتو باختی گوگو اینبار رو زندگیت باختی! یکدفعه از پشت سر دستهای بسته اش را دور گردنم انداختم و مرا زمین زد و همانطور که گلویم را فشار میداد، با خشم فریاد زد: دختره مزاحم باید همون موقع می کشتمت.همان لحظه در باز شد و مامور زن آمد و او را از من جدا کرد.  نفسم به سرفه باز شد. سعی کردم  نفس عمیق بکشم؛ دم، باز دم، دم، بازدم. 😓 مامور دیگر آمد بلندم کرد و به دفتر نسبتا بزرگی در طبقه همکف رفتیم. روی صندلی چوبی کنار کارتن های مقوایی، نشستم. لیوان آبی که برایم ریخته شده بود را سرکشیدم. و به پشتی صندلی تکیه زدم. سرم را عقب بردم و به سقف خیره شدم. کارم را درست انجام داده بودم واکنشش این را به من ثابت کرد. ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_ars
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سی_و_هفتم بعد از نماز رفتم به اتاق واحد خواهران، روی چوب لباسی پشت در لب
🎭🔪🚬🎲 صبح ۲۲ خرداد ۸۸ تقریبا همه روز را در واحد خواهران  تنها بودم. بیشتر نیروهای پلیس برای سالم و  امن برگزارشدن انتخابات، آماده باش بودند و در شهر می چرخیدند. غروب که شد، راضیه با چشمهایی که به زور باز نگهشان داشته بود، آمد کنارم. پرسیدم: هنوز نرفتی خونه ات؟سر تکان داد و گفت: خدا رو شکر این انتخاباتم تموم شد رفت... خنده دار اینه که هنوز رأی گیری  تموم هم نشده بود، میرحسین موسوی خودشو برنده انتخابات اعلام کرد.با تعجب گفتم: مگه نتیجه رأی ها بعد شمارش معلوم نمیشه؟ راضیه  در نگاهم دقیق شد و گفت: احتمالا برآورد کردن که نظر مردم با جبهه مخالفشونه اوناهم دارن جر زنی میکنن.🙁 خنده ام گرفت پرسیدم :  از جناب ستوان خبر داری؟ میدونی بازجویی به کجا رسید؟ بلافاصله جواب داد: مگه خودت ندیدیش؟ همینجا بوده دیگه تو پاسگاه...الان میرم ببینم.بلند شدم و گفتم: میشه منم بیام؟ راضیه چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. باهم به طبقه پایین رفتیم. سرباز جلوی در بازداشگاه گفت که جناب ستوان تازه برای ارائه گزارش به مافوقش رفت.راضیه ابروانش را بالاداد و روبه من گفت: مثل اینکه باید منتظر بمونیم. همان موقع تلفنش زنگ خورد، لبخندی زد و جواب داد: سلام قربونت برم...میام دیگه خب، پیش عزیزجونی؟....چرا مگه دیشب بابا برات قصه نگفت؟...پس وسط داستان گفتن خوابید؟حتما خسته بوده...الان آخه؟... باشه ولی به شرطی که دیگه تا فردا شب که برگردم خونه زنگ نزنی... من کار دارم ماموریتم پسرم...میدونم قول دادم ولی...اصلا مگه نگفتی قصه میخوای گوش کن پس! برو رو مبل دراز بکش تا برات بگم...یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خیلی سال پیش توی یه شهر کوچیک، یه پسر بچه با مامان و بابا و سه تا خواهرش زندگی میکرد. اما اون پسر ده ساله با بقیه هم سن و سالاش فرق داشت. شب که میشد آروم زیرلب چیزایی میگفت و بعد ساعتها یه گوشه می نشست. انگار که به حرفای کسی گوش میکنه. وقتی مامانش دلیل کارش رو پرسید میدونی  اون پسر به مامانش چی گفت؟...گفتش که مامانی، مامان خوبم من شبا صدای فرشته هامو میشنوم. اگه توی روز کار بدی انجام داده باشم، فرشته هام جوری گریه میکنن که صداشون تا هفتا آسمون بالا میره!🙆‍♂ اما وقتی کار خوبی انجام میدم فرشته هام میخندن اونا اونقدر قشنگ میخندن که هیچکس تاحالا صدایی به این قشنگی نشنیده، مثلا الان! گوش کن! وقتی من بهت میگم چقدر دوستت دارم...فرشته ام  با صدای بلند میخنده صداش شبیه صدای خنده  یه نی نی کوچولو نازه...باید قطع کنم پسرم بعد بهت زنگ میزنم.راضیه تلفن را قطع کرد و ایستاد سلام نظامی داد. من آنقدر محو قصه اش بودم که متوجه آمدن ستوان ابراهیم نشدم. ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سی_و_نهم خیالم پرکشیده بود سمت فاطمه ، وقتی در اوج احساس غصه و تنفرم به
🎭🔪🚬🎲 بین حرفهای ستوان ابراهیم  گفتم: هرچقدرهم که اعتراف کنه  تخفیف مجازات حقش نیست. اون زندگی خیلیارو ازشون گرفته...راضیه با تأسف سری تکان داد و رو به ستوان،  گفت: قربان برای نوبت بعد بازجویی...اما ستوان ابراهیم حرفش را با ناراحتی قطع کرد: فعلا نوبت بعدی در کار نیست.جناب سرهنگ به جناب سرگرد دستور دادن که همه نیروهای پلیس باید آماده باش بمونن بقیه پرونده ها در اولویت بعدیه، ظاهرا تحرکات غیرعادی از ستاد انتخاباتی بعضی کاندیدا ها  در سطح شهر دیده شده! هنوز شمارش آرا تموم نشده آقای خاتمی به میرحسین موسوی تبریک برنده شدن تو انتخاباتو اعلام کرده! این رفتار از رئیس جمهور دوره قبل معنی خوبی نداره!به چشم های نگران راضیه نگاه کردم و رو به ستوان ابراهیم پرسیدم: حالا این یعنی چی؟ یکدفعه بیسیم هردو شان به صدا درآمد. بلافاصله راضیه رو به من گفت: من میبرمت. پرسیدم کجا؟ ستوان ابراهیم گفت: اوضاع داره شلوغ تر میشه اینا هنوز هیچی نشده جشن پیروزی راه انداختن! برگردی بهتره...بازم ممنون بخاطر همه چی.گرچه برای مدت کوتاهی اما از اینکه احساس مفید بودن داشتم، راضی بودم. فقط یک (خداحافظ) گفتم و دنبال راضیه راه افتادم. که صدای موبایل ستوان را شنیدم بعد از یک لحظه صدایش را بلند کرد:  صبر کنین.راضیه برگشت و با نگاه پرسشگری کسب تکلیف کرد. با تعجب نگاهشان میکردم که ستوان گفت: گوگو اقدام به خودکشی کرده ظاهرا...بعد رو به من پرسید: ممکنه برای فرار از ... مطمئن پاسخ دادم: نه اون جون دوست تر از این حرفاست. وسط جهنمم بیفته خودکشی نمیکنه تازه اونقدر کینه ای هست که اگه فکر کنه داره میره پایین هم دستاشم باخودش پایین میکشه پس...راضیه ادامه حرفم را گرفت: پس یه جورایی میخواستن ساکتش کنن!رو به راضیه گفتم: بعید نیست. ستوان به راضیه اشاره کرد و گفت: تبسمو برگردون واحد خواهران، من میرم درمانگاه با گوگو حرف بزنم. با خوشحالی همراه راضیه رفتم. آن شب هم در پاسگاه ماندم. بی خبر از فردایی که آرزو میکردم کاش هرگز نمی آمد. فردای آن روز حدود ۱۰صبح بود که راضیه با عجله برگشت داخل اتاق و گفت: گوگو رو برگردوندن پاسگاه همه چی رو اعتراف کرده التماس میکرده از دست سرحلقه تیم نجاتش بدیم...به طرفش رفتم و با صدای نسبتا بلندی پرسیدم: سرتیم کیه اگه خودش نیست؟ راضیه روی صندلی نشست و نفسی تازه کرد و گفت: بیشتر قضیه سیاسیه...اون دختره مجاهد خلقیه اعظم جنگی و خبرنگاره که هنوز هویتش برامون مشخص نشده ، با جاسوسی از موساد در ارتباطن کل کثافت کاریای گوگو برای تهیه هزینه سیاسی کاریای ضدنظام بوده! گفت برا این انتخابات برنامه دارن سیدمحمد خاتمی رییس جمهور سابق با چندتا از کاندیداها اصلیشون همین میرحسین موسوی که خودشو هنوز نتایج اعلام نشده بود، برنده اعلام کرده...مهره های خارجیان برای براندازی! ببین همه نیرو ها آماده باشن، سپاه،بسیج،پلیس،ارتش... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهلم بین حرفهای ستوان ابراهیم  گفتم: هرچقدرهم که اعتراف کنه  تخفیف مجازا
🎭🔪🚬🎲 با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟ با شنیدن صدای بیسیمش بلند شد و گفت: نتایج رأی گیری اعلام شده، مردم موسوی رو انتخاب نکردن اونم سلامت انتخاباتو رد کرده...رسما طرفداراشو دعوت به شورش کرده!با اضطراب دنبالش رفتم و پرسیدم: یعنی چی؟ حالا چی میشه؟ راضیه دستم را کشید و گفت: باید برگردی. بیرون پاسگاه شبیه همیشه نبود. خیابان های اطراف دسته های پراکنده ده ،بیست،  نفری سبز پوش با جیغ و داد و بیداد و هرازگاهی پایین آوردن شیشه یک مغازه یا خانه به چشم میخورد در ماشین ناخودآگاه  خودم را به راضیه نزدیکتر کردم دستم را گرفت که این کارش حس اطمینان هرچند کوتاه  ولی خوبی برایم داشت. یکدفعه به خودمان آمدیم دیدیم یک گروه الوات با ماسک سبز جلوی ماشین پلیس را گرفتند. سرباز بیچاره را از پشت فرمان بیرون کشیدند و فندک گرفتند زیر ریشش، راضیه را از کنارم کشیدند بیرون. جیغ کشیدم. چادرش را از سرش درآوردند، یک زن لاغراندام که روسری اش را درآورده بود و دور مچ دستش پیچیده بود، راضیه را هل داد و نشست روی سینه اش، دستهایش را حلق کرد دور گردنش. می ترسیدم ولی پیاده شدم. یکی شان پسر بلند قد و صدا گرفته ای بود فکر میکرد من زندانیم وگرنه مراهم نقش زمین میکرد. جلو آمد و نفس نحسش را به صورتم پاشید و خواند: بزن بشکن فرار کن...ناسزاهای بیت بعدش مرا مطمئن کرد از ترانه های گروه وحشی راک سیاه را میخواند. برای یک بار هم که شده دستهای بلندم به دردم خوردند. باهمه توان هلش دادم و به طرف زنی که روی سینه راضیه نشسته بود رفتم. دست انداختم موهای پریشانش را کشیدم. دهن باز کرد به فحاشی، پسری که همراهش بود، غمه کشید اما صدای آژیر ماشین پلیس همه شان را مثل موشهای ترسو فراری داد. همانطور که دور میشدند علیه نظام شعار میدادند. دویدم سمت راضیه صدایش زدم. دهنش باز بود و چشم هایش بسته، از ترس یک بند جیغ میکشیدم. ستوان ابراهیم پشت سرم از ماشین پلیس پیاده شد. روی زمین خم شد سرش را بالا آورد و رو به من گفت: بیا اینجا... و در مقابل بهت و ترس من با صدای بلند گفت: میگم بیا اینجا...دستتو بگیر نزدیک بینیش ببین نفس میکشه؟روی زمین نشستم  دستم را بردم نزدیک بینی راضیه، سری تکان دادم. ستوان ابراهیم عینکش را از روی چشمان خشمگینش برداشت و گفت: سرتو بذار رو سینه اش ببین صدای قلبشو... با دیدن اشکهایم، عینکش را بر زمین کوبید. من مثل دیوانه ها وحشت زده شروع کردم به دویدن. دنبالم آمد داد زد: کجا میری تبسم؟ بیا برگردیم...! ایستادم: با گریه به طرفش چرخیدم. برگشتیم پاسگاه من هنوز شوکه بودم.  گوشی راضیه روی میز بود. داشت زنگ میخورد. رفتم طرف گوشی عکس یک پسر بچه تپلِ چشم و ابرو مشکی روی صفحه افتاده بود، زیرش نوشته شده بود: همه زندگیم.دوباره بهتم به اشک شکست. همان لحظه انفجاری باعث فروریختن شیشه ها شد. با ترس از اتاق بیرون آمدم.  رفتم طبقه بالا هیچکس نبود. سربازها رفته بودند روی پشت بام پاسگاه مانع ورود آشوبگران به داخل پاسگاه بشوند. با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وحشی ها بیفتد درخیابان راه می افتند مردم را به گلوله می بندند. ناگاه  ستوان ابراهیم صدایم زد. برگشتم. اسلحه کمری اش را باز کرد و ضامنش را کشید بعد رو به من گفت: برو تو انبار همین راهرو، هراتفاقی افتاد همونجا بمون و بیرون نیا تا من یا یه پلیس دیگه بیاد دنبالت.میدانستم آن جایگاه تا ابد متعلق به من نیست اما با آن حالی که به طرف انبار می رفتم با خودم گفتم: پس خانواده داشتن اینجوریه!؟ اینکه باهمه وجود به مردی تکیه کنی که هر خطری میکنه تا ازت حفاظت کنه! صدایم زد.برگشتم. آمد طرفم. یک کلید در دستم گذاشت و گفت: به هیچی دست نزن! منتظر ماند تا قفل در  را باز کنم و وارد انبار شوم، وقتی در را می بستم به چهره اش نگاه کردم. احساس کردم با ستوان یک سال پیش فرق دارد. در را بستم. و صدای قدم های سریع و بلندش را شنیدم که دور می شد. روی زمین نشستم و به عقلم رسید که چراغ را روشن نکنم. صدا ها بلند و بلندتر میشد. شروع کردم به دوره سوره ای که قلبم را روشن کرده بود: یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط مستقیم، تنزیل عزیز الرحیم، لتنزقوما ما انذر اباءهم، فهم غافلون....ناگاه صدای هم همه و سوت ها به یک جمله با کف زدن همراه شد: مشقیه!مشقیه!مشقیه! بازهم صدای انفجار آمد. اینبار خیلی نزدیکتر از بار قبل، دستم را روی گوشهایم گرفتم و فشار دادم. نمیدانم چقدر بعد بود که احساس کردم صداها کمتر شده. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم. صدای چرخیدن کلید در قفل در و بعد کوبیدن یک مشت به درب آهنی انبار باعث شد یکباره از جابپرم. قلبم دیوانه وار خود را به دیواره وجودم می کوبید. ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین.کاف.غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_ars
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_یکم با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟ با
🎭🔪🚬🎲 در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم هایم را نیم بند کردم تا توانایی تحمل هجوم نور از راهرو به سمت انبار کوچکی که در آن بودم  را داشته باشم. صدای بم ستوان ابراهیم تمام اضطرابهایم را درهم شکست: بیا بیرون تبسم.میخواستم نفس عمیقی بکشم اما به لرزش حنجره ام شکست. بی اختیار گریه کردم. و از انبار بیرون آمدم. در انبار را بست و لبه کلاهش را پایین کشید. انتظار داشتم چیزی در دلداری ام بگوید اما فقط آهسته گفت: میرسونمت. سرم را کج کردم و با بهت نگاهش کردم. زیر چشمش تا پایین گونه اش کبود بود. پرسیدم: چی شد؟ خوبی؟سرش را به نشانه تایید تکان داد و با دست به سمت خروجی اشاره کرد.بی آنکه از جایم تکان بخورم همانطور  روبرویش ایستادم و با نگرانی پرسیدم: اومدن داخل پاسگاه یا رفتی بیرون؟ چطوری درگیر شدین که صورتت اینطور... فقط خیره خیره به زمین نگاه میکرد. حواسم به حرفهایم نبود. بی حواس و با احساس به جملاتی که برخلاف قبل با ضمیر مفرد به او خطاب میشد ادامه دادم: مگه اسلحه نداشتی؟آرام لب از لب باز کرد : اسلحه داشتیم ولی حکم تیر نداشتیم.صدایم را بالابردم: تو این وضعیتم باید از بالادستت اجازه بگیری؟ اصلا نمیدونم چی پرت میکردن به طرف مون که میخورد زمین منفجرمیشد. اگه این وحشیا پاسگاهو میگرفتن و همه مونو نفله میکردن چی؟ اون وقت بالادستت می اومد جواب بده؟ سرش را بالا آورد و از طرز نگاهش دلم ریخت. نگاهم سمت زمین چرخید.چیزی نگفت فقط به طرف خروجی راه افتاد و من دنبالش دویدم. با اضطراب پرسیدم: حالا رفتن که داریم میریم بیرون؟و با دیدن صحنه بیرون، جواب سوالم را گرفتم. ماشین یگان ویژه پلیس همه اوباش سبزپوش و  اغتشاشگر را دست بسته سوار میکرد. با صدای ابرهیم به خودم آمدم. به خودم آمدم و دیدم دیگر برایم ستوان نیست فقط ابراهیم است. به خودم نهیب زدم که احمق تر از تو هم هست؟ تا یکی پیدا میشه ازت حمایت کنه وابستش میشی؟ اما رنگ نگاه های او فرق داشت. شاید این احساس فقط در تجربه آنی درک شود اما من می گویم که او هم مرا دوست داشت. در ماشینش نشستم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. در راه رسیدن به پرورشگاه سرم پر از فکرهای مختلف بود. دوباره داشتم به جایی برمیگشتم که مهر بچه بودن را  به پیشانی ام میزدند. در ذهنم آرزو کردم ای کاش آن خیابانها هرگز تمام نشوند یا او از من بخواهد پیاده نشوم. اما زمان درست  وقتی که نمی خواهی  بیرحمانه تند میگذرد! نزدیک پرورشگاه که رسیدیم شب بود. عده ای از مردم بی خبر از آنچه گذشته بود، بی هیچ  رنگ و شعار خاصی یکجا جمع شده بودند. همانطور خیره خیابان، پرسیدم: اینا دیگه چی میخوان؟ابراهیم از کنارشان رد شد و گفت: مردمی که فکر میکنن تقلب شده... سرم را به طرفش برگرداندم و پرسیدم: چطور دوره قبل فکر نکردن تقلب شده؟ یا دوره قبلش؟! یهو الان تقلب شد؟ از کجا معلوم که تقلب شد اصلا؟بعد از مدتها لبخندی زد گرچه تلخ! آهسته گفت: میخوای پیاده ات کنم ازشون بپرسی.پوسخندی زدم و میخواستم چیزی بگویم که تابلوی بزرگ پرورشگاه در آیینه چشمانم افتاد. منتظر شدم ولی چیزی نگفت. پیاده میشدم که صدا زد: تبسم...ببخش اگه اذیت شدی. لبخندی زدم و گفتم: تو چرا معذرت خواهی کنی؟!در ماشین را بستم. ماند تا نگهبانی در را برایم باز کرد. خیلی دلم میخواست برگردم و دستی برایش تکان دهم اما شاید دلدادگی این قلب خسته برایش بد میشد. سربه زیر تر از همیشه وارد پرورشگاه شدم. نماز شب را که خواندم شام نخورده رفتم بخوابم که مدیر پرورشگاه آمد جلو، خانم مسن و خنده رویی بود که در این مدت زیاد فرصت آشنایی با او را نداشتم. در اتاق چهار نفره مان  کنار تختم نشست. نیم خیز شدم که دستم را گرفت و گفت... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_ars
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_دوم در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم
🎭🔪🚬🎲 خانم مدیر دستم را گرفت و گفت: +راحت باش دخترم -چیزی شده؟ +نه،فقط...امشب ... ما اینجا هرشب برای یکی از بچه ها تولد میگیریم که در طول سال هرکس یه روز تجربه داشتن تولدو داشته باشه...امشب نوبت به تو رسیده! -من؟ ولی من... +بخاطر بچه های دیگه هم که شده بیا این شادیو ازشون نگیر همه منتظرتن -آخه...خب... +پس اولین کادوت رو بگیر، از طرف منه بازش کن -الان باز کنم؟ +آره خواستی بپوش با لباس نو بیای تو تولدت -ممنون +پس من میرم  زود بیا به نشانه تایید سرم را تکان دادم و کادو را باز کردم. یک پیرهن حریر صورتی با گلهای رز قرمز...خوشم آمد. پوشیدمش. بعد از مدتها رفتم جلوی آیینه و موهایی که روزها پیش با غصه و از سر خشم کوتاه کرده بودم را شانه زدم. رفتم بیرون، در سالن جلوی تلوزیون کلی بادکنک روی زمین بود و یک کیک بزرگ پر از خامه و شکلات و تا چشم کار میکرد دختربچه های بعضا کوچکتر از خودم، دورش حلقه زده بودند. با دیدنم همه کف زدند. باورش سخت بود که زندگی بلاخره به رویم در شادی را باز کرده بود. با خودم فکر کردم اگر ابراهیم میدانست که امشب شانزده ساله شدنم را جشن گرفته ایم برمیگشت؟ آن شب حس خوبی داشتم برای ساعتی خودم را فرآموش کردم. آنچه دیده و شنیده بودم تمام عمری که گذشته بود را گذاشتم همان پشت سرم بماند. کادوهایی که گرفتم هم جالب بود.  یک عروسک کوچک، دوتا بادکنک قلبی طلایی، پیرهنی که تنم بود، یک جفت شانه سر سیاه الماس نشان و یک جاکلیدی با طرح هندوانه! خنده از چهره ام پر کشید. دوباره بال خاطرم  در سالها پیش شکست. یک خاطره مثل صاعقه بر سرم خراب شد. خودم را دیدم. کوچک و کم توان. دستهای مادرم که دکمه های روپوشم را می بست و نگاهم فقط خیره هندوانه ای بود که گوشه آشپزخانه از لای در نیمه باز، خودنمایی میکرد. از خودم پرسیدم: راستی چی شد که اینطور شد؟ چطور گمشدم؟چطور پیدا شدم و گُم تر از قبل تمام کودکی ام در خاکروبه های  دلارهایی که در جیب گوگو میرفت، دفن شد! آهی کشیدم و آن شب هم خودش را به دست فردا سپرد. یک هفته گذشت. کلافه و بی قرار دنبال خبری از دلیل ادامه حیاتم...به دنبال خبر گرفتن از مردی که صدای مردانه اش  در من هیاهویی به پا کرده بود، وارد اتاق مدیر پرورشگاه شدم. من را که دید لبخندی زد و از امتحانهایم پرسید. ظاهرا نتیجه درس خواندن راضی اش کرده بود که بدون شنیدن جوابم گفت: عالیه واقعا عجیبه که تو این مدت کم تونستی چند پایه جلو بری! بلافاصله گفتم: یه خواهشی دارم... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_چهارم خانم مدیر لب هایش را با تعجب روی هم فشار دادو ابروهایش را با
🎭🔪🚬🎲 وقتی رسیدیم پاسگاه، خانم عظیمی را ول کردم و در طبقه های مختلف سرگردان شدم. حیران دیدن ابراهیم ! هیچ جا نبود. از سرباز جلوی در سراغش را گرفتم. اول چند لحظه مات ماند بعد دوستش را صدا کرد جایش باایستد و آرام گفت: بیایید داخل میخوام یه چیزی بهتون بگم. قلبم داشت از جایش کنده میشد. خدا خدا میگفتم که خبر بدی در راه نباشد. کمی این پا و آن پا کرد اطراف را از نظر گذراند. بعد یک کاغذ مچاله از جیب شلوارش بیرون آورد و داد دستم و گفت: من شمارو یادمه چند هفته پیش سر پرونده قاچاقچیای مواد، با جناب ستوان همکاری میکردید...من نگهبان بازداشگاه بودم. یادتون هست  اون زنه که گفته بود میخواد اعتراف کنه ولی خورد به آشوبا.... مات حرفهایش بودم. به خودم که آمدم داشتم داد میزدم: خب؟ نگاه نگرانش به اطراف چرخید و فورا رفت. مانده بودم چرا اینطور رفتار کرد اما همینکه کاغذ را باز کردم، روی زمین نشستم. دستخط گوگو بود. قبلها با اینکه سواد نداشتم خط ریز و درهمش را خوب میشناختم بخصوص بخاطر فحشهایی که  برایمان روی دیوار اتاقک آهنی مینوشت. پری برایم میخواند و همه را به خودگوگو برمیگرداند... سرم را تکان دادم تا افکار پریشان را از ظرف ذهنم بیرون بریزم. اولین جمله اش را اینطور شروع کرده بود: حالا که دارین برم میگردونین زندون، حتم دارم دخلم اومده! سعید هتاکیان رابطم با موساد تو ایران بود. هرچند قطعا اسم واقعیش چیز دیگه ایه ولی من به این اسم میشناختمش، به محض برگشتنم به زندون کلکمو میکنه، نفوذ داره خیلی جاها که به خیالتونم نمیرسه. مجاهد خلقیایی مثل اعظم جنگی  که خیال دارن حکومت کله بشه و رجوی بیاد بشه رهبر ایران، کارِ ما آزاد بشه و رسما قمار و شراب و خرید و فروش دخترا قانونی بشه و مخالفاو مذهبیا رو تو کوچه و خیابون به رگبار ببندن، خیلی احمقن! سعید بهم گفته بود وقتی اعتراضا و نارضایتی  داخلی ایران رو تبدیل کنیم به اغتشاش و درگیری بین مردم و نیروهای امنیتی، بعد آمریکا و انگلیس و فرانسه رسما میان وسط تا نظام سقوط کنه و ایران بره زیر دست اسرائیل! فقط یه چیز، اگه نظامتون کله پا نشد. اگه این جیغ و شکستن و زدنا خفه شد و همه چی دوباره آروم شد. باورم میشه خدایی که خیلی ساله منِ بهائی غیر مسلمون، فرآموشش کردم....باورم میشه خدا با شما و نظامتونه...هرچند گمون نکنم تا اون موقع زنده باشم تهدیداشون به گوشم رسیده! نامه را دوباره مچاله کردم و در مشتم فشردم. رفتم دنبال خانم عظیمی، در طبقه همکف پیدایش کردم، مقابل نگاه معترضش گفتم: اینجا می مونم تا ستوان بیاد باید ببینمش. غرغر و حرفهای خانم عظیمی حریفم نشد. رفتم سر صندلی های سالن نشستم و گفتم: اگه ولم نکنی جیغ میزنم ها؟ بیچاره مقابلم کم آورد. کنارم نشست و یکی دو ساعتی زیرگوشم غرغر کرد. همینکه ابراهیم را دیدم با لباس فرم، سینه ستبر و اخم درهم کشیده وارد شد، بلند شدم و دنبالش راه افتادم. یکراست رفت سراغ اتاقش و در را بست. در زدم. جوابی نداد. در را آرام بازکردم. داد زد: مگه نگفتم فعلا کسی نیاد... نگاهش که به من رسید، حرفش را نیمه تمام گذاشت. از روی صندلیش بلند شد. سرم را پایین انداختم و گفتم: -سلام +سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ -باید یه چیزی بهت بگم...این دستنوشته رو ببین، اینو گوگو قبل از انتقالش به زندان، داده دست سرباز جلو در +پس دست تو چیکارمیکنه؟ ببینم اعتراف کرده! -خیلی بالاتر از اون، از یه کودتا خبرداده! +بهش میگن شورش...فتنه! یکدفعه بیسیمش به صدا درآمد. ابراهیم فورا موبایلش را درآورد و گذاشت روی موج رادیو خبر: "رهبر انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای دستور بازشماری آراء با نظارت بازرسان انتخابی همه کاندیداهای شرکت کننده در انتخابات را صادر کردند. ایشان با تکیه بر کلام امام خمینی رحمت الله، خاطر نشان کردند: (میزان رای ملت است)." ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_پنجم وقتی رسیدیم پاسگاه، خانم عظیمی را ول کردم و در طبقه های مختلف
🎭🔪🚬🎲 نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد. موبایلش را از روی میز برداشت و همانطور که به طرف در میرفت، گفت: ممنونم که اومدی. دنبالش رفتم. حرصم گرفته بود. با خودم گفتم: همین؟ ممنونم که اومدی؟! قدم هایم را سریعتر کردم و از او جلو زدم پیش از آنکه بگذارم چیزی بگوید دویدم بیرون. خانم عظیمی حالم را که دید چیزی نگفت و ماشین گرفت که  برگردیم پرورشگاه، در راه به بیرون زل زده بودم اما چیزی نمی دیدم فقط مدام زیرلب به خودم میگفتم: احمق! سیل اشکی را که پشت پلکهایم بیقراری میکرد مثل بغضم فروخوردم. که یکدفعه سنگی از شیشه به ماشین خورد و شیشه را در صورت خانم عظیمی خورد کرد. راننده آنقدر از صدای فریادهای سبزپوشان و مشت و لگدهایی که به کاپوت و سپر عقبی ماشینش میزدند، ترسیده بود که زد روی ترمز، داد زدم: هوی برو مگه نمی بینی داره از سرو صورتش خون میاد. صدایم را که شنید در آیینه نگاهی به خانم عظیمی انداخت و انگار تازه صدای ناله هایش را شنید. جرات پیدا کرد. دور زد و از خیابانهای خلوت تر رفتیم طرف درمانگاه. دو هفته گذشت. کار هر روزم شده بود سرزنش کردن خودم و گریه پیش خدا، یک شب قبل از اذان صبح از خواب پریدم. رفتم طرف نمازخانه ولی قفل بود. آهسته رفتم طرف حیاط اما در سالن هم قفل بود. یک گوشه کنار پله ها نشستم و سرم را به نرده ها تکیه دادم و گفتم: خدایا دلم معجزه میخواد. معجزه ای که با وجود بد بودنم حالمو خوب کنه، یه معجزه شبیه عشق!...با اینکه میدونم... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arshج
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_ششم نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد. موبایلش را از روی میز برداشت
🎭🔪🚬🎲 همان موقع صدای اذان از بیرون آمد.  بلند شدم تمام قد ایستادم و آن  آوای دلنشین را از طریق گوشهایم روی  وجودم کشیدم. حسی شبیه بلعیدن هوای تازه و خنک در ریه های پوسیده و خاک گرفته! رفتم وضو گرفتم و جلو در نمازخانه منتظر شدم تا در را باز کردند. نماز که خواندم یک جور اطمینان قلبی در وجودم آرام گرفت. پنج ساعت بعد در حیاط پرورشگاه قدم میزدم که از بلندگو صدایم زدند. رفتم اتاق مدیریت. چیزی شنیدم که باورم نمی شد. ابراهیم آمده بود مرا ببیند! دویدم سمت حیاط اما لحظه ای بعد برگشتم داخل سالن، رفتم از اتاق همان پیرهنی که شب تولدم خانم مدیر به من هدیه داده بود را پوشیدم با  یک روسری آبی همرنگ آسمان آن روز، با شوق رفتم طرف حیاط. در را باز کردم . ابراهیم را دیدم که پشت فرمان با لباس شخصی نشسته و دارد دقیقا به من نگاه میکند. در ماشینش را باز کرد و پیاده شد. یک کت تک اسپرت آبی روشن و بلوز سفید اتو کشیده و شلوار لی راسته پوشیده بود. خنده ام گرفت. به طرفم آمد سلام کرد و پرسید: +تعجب کردی؟ -خب آره...همیشه با لباس فرم میدیدمت. +خب حالا دیدی؟  شاخ ندارم. منم آدمم دیگه، خنده ها مان مثل نگاهمان یکی شد. دست کشید طرف ماشینش و گفت: +میشه حرف بزنیم؟ -درمورد چی؟ +بیا میگم -میشه قدم بزنیم؟ +آخه... -چیه میترسی با من دیده بشی؟ +نه این چه حرفیه...چیزایی که میخوام بگم که... -داری منو میترسونی! این را گفتم و بعد چندلحظه سکوت بین کلاممان فاصله انداخت. سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید. و درمقابل چشمان مبهوتم به طرف ماشینش رفت. مغرورتر از آن بودم که بپرسم پس اصلا چرا اومدی؟! ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_ششم نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد. موبایلش را از روی میز برداشت
🎭🔪🚬🎲 همان موقع صدای اذان از بیرون آمد.  بلند شدم تمام قد ایستادم و آن  آوای دلنشین را از طریق گوشهایم روی  وجودم کشیدم. حسی شبیه بلعیدن هوای تازه و خنک در ریه های پوسیده و خاک گرفته! رفتم وضو گرفتم و جلو در نمازخانه منتظر شدم تا در را باز کردند. نماز که خواندم یک جور اطمینان قلبی در وجودم آرام گرفت. پنج ساعت بعد در حیاط پرورشگاه قدم میزدم که از بلندگو صدایم زدند. رفتم اتاق مدیریت. چیزی شنیدم که باورم نمی شد. ابراهیم آمده بود مرا ببیند! دویدم سمت حیاط اما لحظه ای بعد برگشتم داخل سالن، رفتم از اتاق همان پیرهنی که شب تولدم خانم مدیر به من هدیه داده بود را پوشیدم با  یک روسری آبی همرنگ آسمان آن روز، با شوق رفتم طرف حیاط. در را باز کردم . ابراهیم را دیدم که پشت فرمان با لباس شخصی نشسته و دارد دقیقا به من نگاه میکند. در ماشینش را باز کرد و پیاده شد. یک کت تک اسپرت آبی روشن و بلوز سفید اتو کشیده و شلوار لی راسته پوشیده بود. خنده ام گرفت. به طرفم آمد سلام کرد و پرسید: +تعجب کردی؟ -خب آره...همیشه با لباس فرم میدیدمت. +خب حالا دیدی؟  شاخ ندارم. منم آدمم دیگه، خنده ها مان مثل نگاهمان یکی شد. دست کشید طرف ماشینش و گفت: +میشه حرف بزنیم؟ -درمورد چی؟ +بیا میگم -میشه قدم بزنیم؟ +آخه... -چیه میترسی با من دیده بشی؟ +نه این چه حرفیه...چیزایی که میخوام بگم که... -داری منو میترسونی! این را گفتم و بعد چندلحظه سکوت بین کلاممان فاصله انداخت. سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید. و درمقابل چشمان مبهوتم به طرف ماشینش رفت. مغرورتر از آن بودم که بپرسم پس اصلا چرا اومدی؟! ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_هفتم همان موقع صدای اذان از بیرون آمد.  بلند شدم تمام قد ایستادم و
🎭🔪🚬🎲 ابراهیم نیمه راه ایستاد. برگشت و خواست چیزی بگوید اما دستی لای موهای موجدار و سیاهش کشید و دوباره سرش را پایین انداخت. خودش نمی دانست اما با این هرم حیایی که روی پیشانی اش نقش بسته بود، مرا بیشتر درگیر خود میکرد. نگاهم را به طرف زمین کشیدم. و دلم را کشان کشان با قدمهایم به طرف پرورشگاه بردم. که صدا زد: تبسم! ایستادم. برگشتم. آمد طرفم و آهسته گفت: فقط چند دقیقه...خواهش میکنم. سوار ماشینش شدم. از آن پلیس جدی و محکمی که دیده بودم حالا یک مرد سربه زیر و خوش تیپ... افکارم مثل تپش های قلبم  با شنیدن صدایش بهم ریخت. همانطور که سرش پایین بود گفت:بعضی وقتا...یه چیزایی هست که، اگه آدم نگه...همیشه حسرت میخوره که چرا نگفته...تو این شلوغیا شاید وقت مناسبی نباشه که... میخواستم بگویم این شلوغیا به من و تو چه به دلهایمان چه ربطی دارد که یادم آمد، وظیفه اش آرام کردن همین شلوغی هاست! نگاهم خیره ناخن هایم بود که ادامه داد: با اینکه بازشماری رأی ها با نظارت دقیق ناظرایی که خود کاندیداها معرفی کرده بودن، انجام شد و ناظرو رسما تو تلوزیون و سایتهاشون اعلام کردن انتخابات سالم و بی اشکال بوده و نتایج فرقی نکرده، ولی...میبینی که بازم آشوبا ادامه داره و  بهانه تقلب هرچند دیگه دست شون نیست ولی جری تر شدن چون نتانیاهو وزیر رژیم صهیونیستی و اوباما رییس جمهور آمریکا اعلام حمایت از اغتشاشگرا کردن و آقای میرحسین موسوی و کروبی و حتی رییس جمهور قبلی آقای خاتمی هم، رسما تو جمع آشوبگرا حاضر شدن و تشویق به ادامه اغتشاش کردن! حالا همه چی فرق کرده! با ترسی که از تغییر لحنش در وجودم اضطراب انداخته بود، پرسیدم: یعنی چی؟ اخمی کرد و  ازشیشه مقابل، به خیابان خیره شد و گفت: هرجا آشوبای خیابونی طولانی بشه و اعتراضات از بیرون کشورها حمایت بشه و جنگ داخلی پیش بیاد... ممکنه.... به افغانستان و پاکستان نگاه کن! آشوب و تروریست  از داخل مردمشونو بدبخت کرده یهو سروکله نظامیای آمریکا هم از بیرون پیدا شد و کشورشونو اشغال کردن...این یه پروژه فراتر از براندازی یه  نظامه ... حالا بحث اشغال خاک و کشتار دسته جمعی مردم ایران وسطه که به خیالشون بعد از تغییر نظام میتونن اینکارو بکنن... سردرگم سری تکان دادم و گفتم: من اصلا نمی فهمم... آهش را با پوسخند بیرون داد و سرش را به طرفم چرخاند و گفت: باید برم یه ماموریت مهم که نمیتونم بگم چیه، فقط...میخواستم قبلش بهت گفته باشم چقدر...چقدر ...دوستت دارم....میخوام ازت خواستگاری کنم. این را که گفت قلبم از ابتدای وجودم فروریخت. پیش از آنکه چیزی بگویم باز نگاهش را از نگاهم قایم کرد و گفت: ولی الان بهم جواب نده! بذار وقتی از مأموریت برگشتم. اگه برگشتم! دیگر نتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم. حتی خداحافظی نکردم. پیاده شدم و به طرف پرورشگاه برگشتم. بی توجه به فکرو خیالات بقیه دویدم سمت اتاق اشتراکی که با سه دختر هفده و هجده و آخریش هم سن خودم پانزده ساله، بود و بلند بلند گریه کردم. ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_هشتم ابراهیم نیمه راه ایستاد. برگشت و خواست چیزی بگوید اما دستی لا
🎭🔪🚬🎲 نشستم روی زمین و صورتم را بین دستهایم گرفتم و صدای هق هقم بلند شد. با خودم فکر کردم چرا باید همیشه  سهم من از آدمها رفتن باشد! وقتی به خودم آمدم دیدم همه جور دیگری به من نگاه میکنند. حالا دیگر من مرکز توجه همه  بودم. مدیر پرورشگاه با لبخند در دفترش از من دعوت کرد تا باهم چای و شیرینی بخوریم. حال خوشی نداشتم.  لیوان چای را نزدیک دهانم  گرفتم و با بی حالی پرسیدم: -چرا گفتید بیام؟ فقط برای چایی خوردن که نبوده؟ +چقدر رک حرف میزنی دختر! خیلی خب میرم سر اصل مطلب شما تو سنی هستی که کم طاقت و... -خانم مدیر بگید دیگه. +باشه، باشه...راستش جناب ستوان قبل از اینکه با تو صحبت کنه، جلو در با من درمورد تو حرف زد.... -چی؟چی گفت؟ یعنی... +آروم باش دارم میگم خب! تو رو خواستگاری کرد. -واقعا به شما گفت؟؟؟ +خب شماها همه مثل بچه های منید اگر... -میشه بدونم شما چی گفتید بهش؟ +گفتم باید نظر خودتو بپرسه، حالا نظرت چیه تبسم جان؟ -خانم، من، من...نمیدونم چی بگم! +رنگ رخسار خبر میدهد از سرِّ درون، نمیخواد چیزی بگی. لیوان چایی را همانطور  داغ سرکشیدم. آنقدر دهنم از شنیدن آن خبر شیرین شده بود که تلخی چای را نفهمیدم. با خودم فکر کردم که وقتی با او هم صحبت کرده حتما در تصمیمش در مورد من جدیست. خانم مدیر کمی با من صحبت کرد. وقتی برگشتم اتاق شلوغ بود و هرکس چیزی می پرسید. منهم به بهانه سر درد همه شان را دست به سر کردم. نماز هایم آن روز یک شکل دیگر بود. راستش سه چهار باری نمازم را تکرار کردم اما آخرش هم نفهمیدم چه خواندم. آخرش یکی از بچه های تپل سالن کناری را آوردم نشاندم کنارم تا رکعت هایم را بلند بشمارد. بعد از نماز عشاء، سر سجده آهسته گفتم: خدایا حالیمه چه حالی بهم دادی...یعنی، راستش...نمیخوام از اون بنده هایی باشم که فقط موقع غصه و ترس صدات کنم، میفهمم خوشی های زندگیم از طرف تو میان...خدایا مراقبش باش! سه روز گذشت و اضطراب و بی قراری هایم در بی خبری پر از ترس و امید بود. آخرش تاب نیاوردم رفتم دفتر مدیر، میخواستم برای دردم چاره ای پیدا کنم. اما خانم مدیر رازش را به من گفت و من تصمیمی گرفتم که باعث شد  سرنوشتم تغییر کند. ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🎭🔪🚬🎲 دو هفته که گذشت با وجود نا آرامی ها و اغتشاشات، اصرارها و بدحالی من باعث شد خانم عظیمی همراهم به پاسگاه بیاید تاشاید خبری از ابراهیم بگیریم اما مثل پشت تلفن، جواب سربالا شنیدیم.دیگر تمایلی به غذار خوردن نداشتم. نه درس میخواندم نه در جمع حاضر میشدم. هزار جور فکر و خیال باعث شده بود شبها نتوانم بخوابم. غم داشت وجودم را آهسته و بی صدا  ذوب میکرد. یک روز وسط نماز غش کردم. وقتی چشم باز کردم در اتاق بودم و  به دستم سرم وصل بود. خانم مدیر که دید چشم باز کردم، گوشه  تخت نشست و گفت:   +زندگی خودش سخته تو سخت ترش نکن -شما که میدونی چرا اینو میگی؟ +دخترم حالا که...اگه واقعا اینقدر دوستش داری پس... -چی میخوایین بگین؟ +آرزوهای بزرگ تلاشهای بزرگ میخواد -چیکار باید میکردم که نکردم +چند روز دیگه محرمه...بیا و یه نذری کن -من چیکار میتونم بکنم آخه؟ +مثلا...بعد از تموم شدن مراسم عزاداری تو جمع کردن و جارو  کمک کن، نمیدونی آقا امام حسین(ع) چقدر محبت دارن به عزاداراشون از روی شوق و امید نشستم و گفتم: -پس دهه اول محرم بریم هیئت +خب فرقی نمیکنه کجا باشی همین... -نه باید برم هیئت از همین هفته که محرم شروع میشه باید منو ببری! +حالا استراحت کن تا بعد گفتن آن حرفها در وجودم چیزی زنده کرد به نام امید! آخرش هم خانم مدیر و خانم عظیمی حریفم نشدند قرار شد ساعت نه و نیم که خاموشی خوابگاه است مرا با خودشان ببرند هیئت. همانطور هم شد. تا اینکه آن شب عجیب از راه رسید... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_پنجاه_و_یکم دو هفته که گذشت با وجود نا آرامی ها و اغتشاشات، اصرارها و بد
🎭🔪🚬🎲 آن شب  که رفتیم هیئتِ نزدیک پرورشگاه، کمی زودتر رسیدیم اواخر سخنرانی بود. جمعیت غرق اشک یکدست سیاه پوش و آرام سراپا گوش شده بودند برای شنیدن سخنان پایانی سخنران، یک گوشه نشستم و به صدای محزون سخنران گوش دادم:😔❤️ امام حسین علیه السلام، جوانمردی که نه فقط علیه ظلم و فساد زمان خودش، بلکه علیه ظلم و جهل و فساد بشر در کل تاریخ بشریت قیام کرد، حالا تنها مانده، تمام یارانش یک به یک در یک جنگ نابرابر کشته شده اند. حالا با تنی پر از زخم و درد وسط میدان تنها مانده!😭 در لحظات آخر حیات اباعبدلله(ع) وقتی در آن گودی قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد. قدرت جنگیدن با دشمن ندارد. قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت میتواند حرکت کند. باز می بینیم از سخن حسین(ع) غیرت می جهد، عزت تجلی میکند، بزرگواری پیدا می شود. لشکر می خواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولی شجاعت و هیبت سابق اجازه نمی دهد. بعضی میگویند نکند حسین حیله جنگی به کار برده اگر کسی نزدیک شد حمله کند و در مقابل حمله او کسی تاب مقاومت ندارد. نقشه پلید و نامردانه ای می کشند. می گویند اگر به سوی خیمه هایش حمله کنیم او طاقت نمی آورد. امام حسین(ع) افتاده است. لشکر به طرف خیام حرمش حمله کردند. یک نفر فریاد می کشد: حسین تو زنده ای؟! به طرف خیام حرمت حمله کردند.📛 امام به زحمت روی زانوهای خود بلند می شود. به نیزه اش تکیه می کند و فریاد می کشد: ای مردمی که خود را به آل ابوسفیان فروخته اید، ای پیروان آل ابوسفیان اگر خدا را نمی شناسید، اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید، حریّت و شرف انسانیت شما کجا رفت؟!شخصی می گوید: پسر فاطمه چه می گویی؟امام فرمود: طرف شما من هستم، این پیکر حسین حاضر و آماده است برای اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهای شما واقع شود ولی روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسی به نزدیک خیام حرم او می رود. ولاحول ولا قوة الا باالله ...🖤🖤🖤 صدای گریه جمع بالا رفت. اشکهایم را پاک کردم. کم کم همه می رفتند، دو زن مسن از جلویم عبور کردند یکی شان گفت: این طرز مقتل  خوانی رو شنیدم قبلا از کلام حضرت آقا.بلند شدم خانم عظیمی با دو   لیوان آب به طرف من و خانم مدیر می آمد که در گوش خانم مدیر پرسیدم: حضرت آقا کیه؟خانم مدیر سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت: رهبر دیگه، آیت الله خامنه ای.یکدفعه ی یک کاسه شله زرد را روی زانویم گذاشتند. سر بلند کردم و گفتم: ممنون ولی نمی خورم.زن شکسته و غمگینی سینی پلاستیکی را در دستش فشرد و گفت: خواهش میکنم پسش نده، نذر دارم. گمشده دارم.😢 به چشم هایش نگاه کردم... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_پنجاه_و_دوم آن شب  که رفتیم هیئتِ نزدیک پرورشگاه، کمی زودتر رسیدیم اواخر
🎭🔪🚬🎲 یکدفعه شیشه های حسینیه روی سرمان فرو ریخت.ده دوازده نفری در حسینیه مانده بودیم. دویدم بیرون، حدود سی نفری با ماسک و شالهای سبز دورتا دور حسینه را گرفته بودند. و با سنگ و چوب به در و شیشه ها می کوبیدند.شش نفرشان رفتتد داخل، چادر از سر زنها می کشیدند و با چاقو و کلاه کاسکت به جان مردها افتادند.یک مرد هیکلی از دیوار حسینیه بالا رفت پرچم یا حسین را پایین کشید و فندک گرفت زیر پرچم. داد زدم: چیکار میکنی بیشرف! هنوز حرفم تمام نشده بود که یک آجر توی صورتم زدند. سه تا از دندان  هایم  از دهانم بیرون افتاد. لبم پاره شده بود و  بوی شدید خون باعث شد بالابیاورم.یکدفعه صدای بلند یاحسین از همه طرف به گوشمان رسید. جمعیت عزادار یکدست  سیاه پوش  یا حسین گویان به طرف حسینیه آمدند، اغتشاشگران با دیدن جمعیت از روی هم رد میشدند و فرار میکردند. با همه  دردی که  داشتم رفتم کنار پرچم، با دستانم آتشش را خاموش کردم و چشمانم سیاهی رفت. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. خانم مدیر و خانم عظیمی بالای سرم گریه میکردند. خواستم چیزی بپرسم اما نتوانستم. دست هایم باند پیچی بود و میسوخت. سر انگشتان ملتهبم را  روی صورتم کشیدم. انگار  هفت،  هشت بخیه بالای چانه ام خورده بود و به لبم می رسید. روی چشم و و بقیه صورتم دست کشیدم. خدا رو شکر بینی ام نشکسته بود. ولی خیلی درد میکرد. روی جای خالی دندانهای پایینی  ام زبان کشیدم. طعم خون دوباره در دهانم تازه شد. به کنار تختم نگاه کردم. خواستم دستمال کاغذی از روی تخت کناری ام بردارم که دستی برایم دستمال را اورد. نگاهم را بلند کردم. همان زنی بود که در حسینیه به من شله زرد داده بود. با دستانی که می لرزید دور دهانم را پاک کرد و اشکهایش بی صدا روی صورتش جاری شدند. با تعجب نگاهش کردم. چشمهایش چقدر...چقدر شبیه چشم هایم بود!😟 دستهایش جوان بودند اما روی پیشانی اش چروک افتاده بود و زیر چشمهایش گود بود. خانم عظیمی بی طاقت شد و گفت: این خانم و همسرش کمک کردن بیاریمت بیمارستان. نگاه شیشه اش موجی از اشک را در آغوش خود پنهان کرده بود... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_پنجاه_و_سوم یکدفعه شیشه های حسینیه روی سرمان فرو ریخت.ده دوازده نفری در
🎭🔪🚬🎲 دکتر گفته بود باید از سرم عکس بگیرند و یکی دو روز  تحت مراقبت در بیمارستان بمانم. خانم مدیر که باید برمیگشت پیش بقیه بچه ها. خانم عظیمی کنارم ماند. خیلی زودتر از من خوابش برد. فردا چشم که بازکردم تنها بودم. نفرات تخت های کناری ام مرخص شده بودند و خانم عظیمی هم نبود. به سختی از جایم بلند شدم.وقتی بیرون از اتاق رفتم همان زن را دیدم که روی صندلی ها فلزی خوابش برده.یکدفعه پرستاری مرا دید و تشر زد:تو نباید از تخت بیای پایین! با صدایش آن زن از خواب پریشانش پرید. آشفته آمد دنبال ما داخل اتاق. به دستهای پرستار که به دستم سرم وصل میکرد، خیره شد. پرستار رو به او گفت: نذار بیاد پایین، الان صبحونه اشو میارم باید کامل بخوره...زن با سر تأیید کرد. وقتی پرستار بیرون رفت رو به او گفتم: ممنون ولی نیاز نیست... موقع ادای حرف س سرزبانی حرف زدم. حتما بخاطر جای خالی دندانهایم است. حالم گرفته شد. در فکر و خیال بودم که موبایلش زنگ خورد. جواب نداد فقط یک پیامک فرستاد. پرستار که سوپ را آورد. زن ظرف را گرفت میز متحرک پایین تخت را جلو کشید.همانطور که با قاشق آن را هم میزد که خنک شود زیرلبی چیزی میخواند. سوپ را قاشق قاشق در دهانم می گذاشت و من با نگاهم از آن چشمهای کم فروغ، تشکر میکردم. کمکم کرد بنشینم. از کیفش قرآن کوچکی درآورد و مشغول خواندن شد. زمزمه هایش لحن دلنشینی داشتند. انگار حافظه گوشهایم این صدا را در خود گنجانده بود. چند ضربه به در خورد. یک مرد میانسال با موهای فر و قامت خیلی بلند ولی استخوانی وارد شد. رو به زن گفت: فرشته بیا کارت دارم. در ذهنم تکرار کردم؛ فرشته! این اسم به آن نگاه مهربان می آید. فرشته بلند شد و وقتی بیرون رفت در را بست اما صدای همسرش به وضوح شنیده میشد: -باز یه دختر بیکس و کار پیدا کردی نشستی بالاسرش! +هیس میشنوه -چرا منو خودتو اینقدر عذاب میدی؟ +بذار تو حال خودم باشم -چرا نمیخوای بفهمی کیمیا مرده دیگه برنمیگرده... +توروخدا برو صدای هق هقش بلند شد. با شنیدن گریه هایش چیزی در قلبم جابه جا شد... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_پنجاه_و_چهارم دکتر گفته بود باید از سرم عکس بگیرند و یکی دو روز  تحت مرا
🎭🔪🚬🎲 دیگر صدایی نیامد جز قدمهایی که دور شدند. گرچه کوتاه بود اما مادرانه هایش را دوست داشتم.لبخند تلخی زدم و ست سرم را آهسته از دستم بیرون کشیدم. رفتم دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم قبله را از ایستگاه پرستاری میپرسیدم که باز پرستار تشر زد: تو چرا حرف گوش نمیدی؟ مامانت کو؟! منکه بهش گفتم نباید...نگاه خیسم را که دید ساکت شد. هنوز مبهوت بود که خانم عظیمی سررسید و گفت: شرمنده کار واجب پیش اومد. دستم را گرفت دوباره برگشتیم داخل اتاق. خواستم برایم مهر و چادر بیاورد. خوشحال شد و پیشانی ام را بوسید. وقتی بیرون رفت، غم عالم ریخت داخل قلبم. مادر؟! کاش برمیگشت! دو روز دیگر گذشت و من داشتم مرخص میشدم که برگشت. با یک دسته گل مریم. عطر گل مریم دست خاطرم را کشید سمت دوران کودکی ام یک خاطره گنگ پیش چشمم خودی نشان داد و بلافاصله در تاریکی افکارم محو شد. دسته گل را گرفت سمتم. گفتم: ممنون ببرید برای هرکی اومدین بهش سربزنید. چشم هایش  کشش خاصی برایم داشت. یکجور عجیب وجودم را سمت خود میکشید. با چشم های پر اشک لبخندی زد و گفت: برای تو آوردم. پرسیدم: چرا؟ جواب نداد. گلها را گرفتم و بو کردم. مات من ماند. خانم عظیمی رسید و گفت: باید بریم. فرشته رفت طرف خانم عظیمی و گفت: میشه چند لحظه صحبت کنیم؟باهم جلویم چند قدم دورتر مشغول گفتگو شدند. هرازگاهی هم یکی شان برمیگشت سمت من و بعد دوباره به حرف زدن ادامه میداد.چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم. سنگینی نگاهش را حس میکرد. انگار تاجای ممکن تماشایم کرد. در راه پرورشگاه خانم عظیمی در گوشم گفت:فکر کنم این خانم و همسرش میخوان تو رو به فرزندخوندگی قبول کنن...از این لفظ بدم آمد. در صندلی تاکسی فرورفتم و چیزی نگفتم. هزینه عمل دندان هایم زیادی گران میشد و از عهده پرورشگاه خارج بود. مجبور بودم به سرزبانی حرف زدن عادت کنم اما خنده بچه ها لجم را درمی آورد.یک ماهی گذشت نه از ابراهیم خبری شد نه از فرشته! تنها خبر خوب ترمیم جای زخم بخیه های زیرچانه ام بود، قیافه ام داشت شبیه قبل میشد. اما دلم نمی توانست شبیه قبل شود. چه می دانستم خبرهای شگفتی در راه است! ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_پنجاه_و_پنجم دیگر صدایی نیامد جز قدمهایی که دور شدند. گرچه کوتاه بود اما
🎭🔪🚬🎲 یک روز بعد از نماز برای ابراهیم آیت الکرسی میخواندم که صدای آشنایی مثل حریر بر جان گوشهایم نشست: پس اینجایی!سرم را بلند کردم. فرشته بود. دستهایم را گرفتم و آرام بلندم کرد، بعد مرا در آغوش کشید و صورتش را روی شانه ام گذاشت. شبیه مادرم مرا بو کرد و گفت: بلاخره دختر خودم میشی. محکم بغلش کردم دلم میخواست آن لحظه ناتمام بماند تا ابد!خانم عظیمی آمد و گفت باید برای مراحل اداری یک سری فرم پرکنند. همسر فرشته که فرم ها را پر میکرد، فرشته کیف پولش را جلوی صورتم بازکرد و گفت:😊 ببین این کیمیای منه... خشکم زد. کیف را از دستش گرفتم و گفتم: اشتباه میکنی. باتعجب نگاهم کرد. اما من از او فاصله گرفتم و با بغض تکرار کردم: اشتباه میکنی...کیف را روی زمین انداختم و دویدم سمت محوطه، روی زمین چمباتمه زدم. خانم عظیمی آمد بالای سرم: -این دیگه چه کاری بود کردی؟ +نمیخوام -چی؟ +باهاشون نمیرم -دیوونه شدی؟ نگاه پرخشمم که به نگاهش خنجر زد، ساکت شد. خم شد و با لحن ملایم تری پرسید: آخه یه دفعه چیشد؟ جوابش را ندادم. آنها که از ساختمان بیرون آمدند، راه کج کردم به حیاط پشتی. تا وقتی مطمئن شدم رفتند نیامدم بیرون... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_پنجاه_و_ششم یک روز بعد از نماز برای ابراهیم آیت الکرسی میخواندم که صدای
🎭🔪🚬🎲 چند روز بعد مقابل تلویزیون  وسط سالن استراحت، نشسته بودم. رهبر چنان سخنرانی کرده بود که دوست و دشمن میخکوب شده بودند. صداقت کلامش وقتی که مملکت را دست امام زمان(عج) سپرد و به مردم امیدواری داد، حاضرین را به گریه انداخته بود.      یکدفعه خانم عظیمی دوید داخل سالن و گفت: دوباره اومدن. برگشته بودند، اینبار مشتاق تر، من اما دلگیر بودم و تلخ!فرشته آمد جلو. صورتم را با کتابی که دستم بود، پوشاندم. کتاب را گرفت. آمدم بروم که به التماس افتاد: تو... تو کیمیای من... گفتم: نه! و بلند شدم. بیرحم شده بودم.  نمی توانستم گذشته را فرآموش کنم. همسرش در چهار چوب در ایستاده بود، مرا که دید کنار رفت. اما بلافاصله صدا زد: بیا آزمایش بده... بخاطر این مادر... بذار خیالش راحت شه که تو هم گمشده اش نیستی.✋ ایستاده بودم و پشت به او فقط گوش میکردم، ادامه داد: بذار جواب منفیو ببینه تا دست از سرت برداره... برگشتم سمتش. پرسیدم: اگر جواب مثبت بود چی؟ حیران شد. رفتم. دوید دنبالم: +صبرکن -من آزمایش نمیدم +چرا جواب مثبت بشه؟ مگه تو... سکوت کردم و راهم را کشیدم که بروم، صدایش را بالا برد: پس فرشته راست میگه؟ صاحب اون عکس تویی؟ چانه ام لرزید. اشکهایم بی صدا روی صورتم جاری شدند. پاهایم توان حرکت نداشتند. سر به زیر شدم. آمد روبرویم: یعنی تو دختر منی؟ تویی که شونزده ساله منو دیوونه و آواره کردی؟!💔 نشست روی زمین. دلم به حال او بیشتر از خودم سوخت. نمیخواستم جوابش را بدهم. آن عکس پنج سالگی خودم بود. منِ قبل از بدبخت شدن! برگشتم دیدم فرشته روی زمین به حالت غش افتاده. دویدم بالای سرش. شانه هایش را بلند کردم و سرش را روی زانوهایم گذاشتم. مردمکش را از پشت چشم های نیمه بازش دیدم که دور صورتم می چرخید. ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_ars
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_پنجاه_و_هفتم چند روز بعد مقابل تلویزیون  وسط سالن استراحت، نشسته بودم.
🎭🔪🚬🎲 چند روزی گذشت تا راضی شدم آزمایش دی ان ای بدهم. تا جواب آزمایش بیاید، هر روز می آمد دیدنم و برایم از خودم می گفت: تازه شدی مثل قبلنا اونوقتا که هنوز زبون باز نکرده بودی، از نگاهت میفهمیدم چی میخوای، میفهمیدم کی سردته کی گرمته کی گرسنه اته کی آب میخوای...🥀 بعد با بغض ادامه داد: یه بار تب داشتم شب نفهمیدم کی خوابم برد. بابات میگفت تمام شب دور اتاق چرخوندت بلکه آروم بشی ولی تو یه بند گریه میکردی منم کوره آتیش بودم و نیمه هوشیار! فرداش که حالم بهتر شد. تو باهام قهر کرده بودی، بابات میگفت من زیادی بزرگت میکنم. میگفت  بچه هفت ماهه چی میدونه قهر چیه! ولی من میدونستم تو باهام قهر کردی، شیرنمی خوردی بغلت که میکردم. دستای تپل و نرمتو که میذاشتم روی صورتم، میزدی زیر گریه و تا زمین نمیذاشتمت گریه ات بند نمی اومد. الانم ....حق داری ازم ناراحت باشی ولی باهام قهر نباش دخترم! اون سال که گمشدی تا یه ماه با بابات ویلون کوچه و خیابون بودیم. همه جا رو زیرو رو کردیم پیش پلیس رفتیم پرونده تشکیل دادیم حتی...بیمارستانا و...سردخونه ها رو گشتیم، ولی تو نبودی! خدا میدونه تو این سالا چی کشیدم.... و گریه فرصت حرف زدن  را از او  گرفت. روزی که به اصرار مادرم همه باهم رفتیم و جواب  آزمایش را گرفتیم یادم هست. ساکت بودم. چشمهای خیسم در آیینه بارانی نگاهش دردهایم را  فریاد میزد. جواب مثبت را که شنید، دیگر نتوانست سرپایش بماند. نشست روی زمین. روسری سیاهش را روی صورتش کشید و سرش را به لبه تخت تکیه داد و بلند بلند گریه کرد.خانم عظیمی بی طاقت شد و گفت: یا صاحب صبر، گمشده تو پیدا کردی بلاخره! پدرم آمد کنارم دست انداخت دور شانه ام و سرم را به شانه های مردانه اش تکیه داد، و آهسته گفت: منو ببخش بابایی... بی صدا گریه کردم. چقدر در تمام این سالها بودنش را کم داشتم! ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_پنجاه_و_هشتم چند روزی گذشت تا راضی شدم آزمایش دی ان ای بدهم. تا جواب آزم
🎭🔪🚬🎲 اوضاع خیابانها آرام تر شده بود. چند ماهی از رفتن ابراهیم میگذشت و من هنوز نمی توانستم فرآموشش کنم.اصلا مگر میشود عشق را از یاد برد؟! هرچند او از تو سراغی نگیرد.... دل آشفته بودم و نگران، با پدر و مادرم میخواستیم از تهران برویم. قرار شد زندگی را در شهرستان زادگاه پدری ام از سربگیریم. اما من هنوز به آمدن ابراهیم امید داشتم. اگر از اینجا میرفتم دیگر نمی توانست پیدایم کند.⌛️ اصلا چرا خبری از او نشده بود؟ مگر یک مأموریت چقدر طول می کشد؟ حال شهر که دارد خوب میشود پس چرا او نمی آید؟!فکری به سرم زد خواستم دندانهایم را همین تهران درست کنیم بلکه بتوانم برای دلم وقت بخرم. شاید در این مدت معجزه ای بشود. قبول کردند. تمام مدت از امام حسین(ع) میخواستم ابراهیم را به من برگرداند، سالم و سلامت و همانطور عاشق! یک هفته بعد  از اتاق دکتر دندان پزشک بیرون می آمدم که صدای زنگدار و نحس آشنایی در گوشم پیچید: باید حجابشونو بردارن... چرخیدم سمت صدا، از گوشی موبایل یک دختر جوان می آمد. نگاه خشمگینم را که دید، ترسید و می خواست صفحه موبایلش را ببندد که چنگ زدم گوشی اش را گرفتم. رفتارم دست خودم نبود. همان صدا بود. مسی همان خبرنگار عوضی که برای گوگو کلیپ جور میکرد... هیچ وقت صورتش را ندیده بودم اما صدایش مثل برداشتن سر از روی یک زخم عمیق و کهنه وجودم را سوزاند.  حالا رفته بود خارج با آن موهای وزدار و نگاه نفرت انگیزش میخواست باز جیب هایش را پر از دلار کند چه ارزشی برایش داشت که به خاطرش اینجا عده ای به بدبختی بیفتند! مادرم جلو آمد و گوشی را به صاحبش پس داد و عذر خواهی کرد. در دلم گفتم: ابراهیم کجایی تا بگویم هویت  مسی علینژاد  پلید را فهمیدم... ادامه دارد.... به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh