🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣1⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
شكل فيزيكي زمين
هم به گونه اي بود كه اجازة هرگونه تحرك يا ايجاد جان پناه، سنگر و استحكامات
را نميداد.
اين منطقه خطرناكترين جبهة زميني ايران و عراق بود و فاصلة ما با
عراقي ها كمتر از 70متر بود. اين موضوع باعث شده بود تا نيروهاي ما و عراقي ها
بسيار به هم نزديك باشند. اين موضوع به دليل تحكيم نشدن خط پدافندي ما و
عراقي ها بود؛ چون هر شب عمليات بود و اين منطقة حساس دست به دست
ميشد. گاه عراقي ها موفق بودند و گاه نيروهاي ما، البته موفقيت نيروهاي ما
بسيار بيشتر بود.
روزها به غير از نگهبانان و ديده بانان، كسي از سنگر بيرون نمي آمد؛ چون
هدف قنّاسه هاي تكتيرانداز عراقي قرار ميگرفت. بيشتر شهداي ما در اين
منطقه از پيشاني مورد هدف قرار گرفته بودند. اين موضوع براي عراقي ها هم
صدق ميكرد. نگهبانان روز و تكتيراندازان تكور با تفنگ هاي دقيق و
دوربين دارشان، هر از چندگاه پيشاني يكي از عراقي ها را هدف قرار ميدادند. در
اين منطقه سنگري وجود نداشت و ما در داخل زمين حفره هايي به عمق يك
متر ايجاد كرده بوديم كه حكم جان پناه را داشتند. هرگز نميتوانستيم داخل
آنها بلند شويم و به صورت درازكش وارد و خارج ميشديم. به دليل فاصلة بسيار
كم ما و دشمن، ماه ها خبري از چاي و غذاي گرم نبود. هنگام تاريكي شب،
همگي تا صبح در سنگرهاي پدافندي براي غافل نشدن از دشمن بيدار بوديم.
بريده شدن گلوها امري عادي بود و شيوة نبرد در اين منطقه به حساب مي آمد.
صدها تن از اجساد در فاصلة چند متري بين نيروهاي ما و عراقي ها در حال
فساد بودند و طعمة جانوران موذي مي شدند.
ديده شدن مساوي بود با مرگ. هيچگونه آرامشي وجود نداشت. شـب و روز
و لحظه به لحظه انتظار يورش از سوي هر كدام از نيروهاي ما و دشمن متـصور
بود. اسلحه و مهمات لحظهاي از ما دور نميشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣2⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
يادي ديگر از جزاير مجنون
اواخر سال 1364 بود. رزمندگان ايراني با عملياتهاي برق آسايشان خطوط
و خاكريزهاي تسخير ناپذير صداميان را با آن همه تجهيزات و ادوات دفاعي در
هم مي كوبيدند. جهادسازندگي جبهه و جنگ، با ايجاد خاكريزهاي مختلف و
خشكاندن آب جزيره، گام هاي مهمي براي عمليات رزمندگان برميداشت. دراين
منطقه جاده هايي براي گرفتن تماس و پيشروي كشيده شده بود كه بعضي از
آنها هم به وسيلة دشمن كشف شده بود. غواصان آنها نيز هر شب قصد شبيخون
به مواضع ايراني ها را داشتند. در اين منطقه جاده هايي هم وجود داشت كه
به دليل درگيري ها و كشف شدن توسط دشمن، ناقص مانده بود كه بايد
شبانه روز از آنها حراست ميشد تا دشمن از طريق آنها وارد سنگرهاي ما نشوند.
نگهداري اين مواضع حساس و كشف شده، مستلزم جان فشاني و از خود
گذشتگي جواناني شجاع و مخلص بود. بارها با چشم خود شاهد بودم كه
رزمندگان با اينكه ميدانستند آن شب به شهادت خواهند رسيد، براي نگهباني
در اين قسمت از هم سبقت ميگرفتند. بسيجيان جان بركف كه در كنار
خطوط ما مستقر بودند، هر شب از 00:21 در سولهاي كه مسجد بود جمع ميشدند و بعد از دعاي توسل و نيايش، 20نفرشان داوطلب ميشدند به اين
قتلگاه بروند. اين موضع به گونه اي بود كه امكان سنگرگيري و فرار از تيررس
گلوله هاي تير مستقيم تانك هاي دشمن و كاتيوشاهاي آنها كه وجب به وجب
اين جاده را مي كوبيدند، نبود. تلفات انساني زياد بود؛ ولي چارهاي نبود. در
صورت تخلية آن نقطه، دشمن به سرعت براي خود جاي پا باز كرده، تمامي
خاكريزهاي ما را تصرف ميكرد و تمامي تلاش رزمندگان را در سالهاي
متمادي به خطر ميانداخت.
يكي از همين شب ها به حسينيه رفتم تا در مراسم دعاي توسل شركت
كنم. به راستي كه در آن مراسم، انسان دست از جهان مادي ميشست و جز به
خداي خود به چيزي نمي انديشيد. رزمندگان با شور و ايمان راسخ خود آمادة
شهادت ميشدند و بعد از روبوسي و درآغوش كشيدن يكديگر، از هم حلاليت
ميخواستند. آنان آنقدر گريه ميكردند كه دل انسان به درد مي آمد. آنان
ميدانستند كه امشب، شب آخري است كه در كنار يارانشان هستند. با
چشماني گريان، دوستانشان را پيدا ميكردند و وصيت نامه هايشان را به آنان
ميدادند. ساعت يك نيمه شب، كوله پشتي هايشان را پر از نارنجك و گلوله و
مايحتاجشان ميكردند؛ سپس قمقمه هايشان را پر ميكردند تا بتوانند 48ساعت
تمام از موضع خود دفاع كنند. بهطور معمول هر 48ساعت كه 20نفر بسيجي
به آن موضع ميرفتند، حدود 15نفر مجروح و شهيد داشتيم.
در ميان بسيجيان، يك نوجوان با صورتي گندمگون نظر مرا به خود جلب
كرد. نگاهي نافذ و صدايي زيبا داشت. اگرچه سن و سالي نداشت، اما رفتاري
متين و افكاري بلند داشت. متوجه شدم بيشتر بسيجيان از او الگو ميگيرند و
سخنانش بر ساير افراد اثرگذار بود. به او نزديك شدم و خودم را معرفي كردم.
خواستم در شبهاي آتي براي مداحي به حسينية ما بيايد كه با تبسمي معنادار
گفت:
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣3⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
صبح روز بعد به اتاق عمليات رفتم. اسير را براي تخلية اطلاعاتي به آنجا
آوردند. فرماندهان و مسئولان اطلاعاتي و عملياتي نيز در سنگر ركن دوم حضور
داشتند. آنان اعتقاد داشتند عملكرد ما بسيار عالي بوده و آثار خوبي به دنبال
خواهد داشت. روحية افراد بالا رفته بود و احساس غرور ميكردند. در آن شرايط
بسيار سخت كه امكان نزديك شدن به دشمن غيرقابل تصور بود، ما در سنگر خودشان يكي را دستگير و چند نفر را به هلاكت رسانده بوديم. البته موضوع
بسيار مهم براي ما اين بود كه با اطلاعاتي كه از اسير عراقي بهدست مي آوريم،
نقشة دشمن براي ما مشخص ميشد و مي توانستيم ابتكار عمل را به دست
بگيريم.
تخلية اطلاعاتي از اسير عراقي
كار بازجويي و تخلية اطلاعاتي عراقي را آغاز و ابتدا با سؤالاتي كه براي
فرماندهان يكانها مفيد باشد، شروع كردم. با استفاده از مترجم، به عراقي
فهمانديم كه قصد آزار او را نداريم و او نيز در مقابل، بايد با ما همكاري لازم را
داشته باشد. ابتدا مشخصات فردياش سؤال شد كه پاسخ داد: «يوسف جاسم
روضان.» او در ادامه گفت كه مهندس عمران و مدت 13سال مداوم به عنوان
سرباز وظيفه در حال خدمت است و به دليل كمبود نفر در عراق، 11سال است
كه از خدمت رها نشده اند. او متأهل، داراي سه فرزند و از اهالي ديوانيه، روستاي
زلازله و در حال حاضر نيز در يكان كماندويي خدمت ميكرد. از لحاظ تجهيزات
نظامي نيز در وضعيت خوبي قرار دارند و از تجربة جنگي خوبي برخوردارند. او
ادامه داد كه رفتار فرماندهانشان بسيار تند و وحشيانه است و بيش از يك ماه
است كه در انتظار حمله به ايران هستند. در ضمن از معبرهاي گشوده شدة ما
خبري نداشتند. او سپس ادامه داد كه استخبارات عراق توسط مخبرين محلي
در داخل خاك ايران، مطلع شدهاند كه ايرانيها در اين منطقه قصد حمله دارند؛
به همين دليل مرخصي ها لغو و يكانهاي مستقر در خط مقدم از چند روز قبل
در آمادگي كامل به سر ميبرند. روحية سربازان عراقي نيز به خاطر ترس از حملة
ايران و اينكه در مقابل مواضعشان نيروهاي تكاور مستقر است و حمله را نيز
تكاوران انجام خواهند داد، بسيار پايين است. اين موضوع علاوه بر ضعف روحيه،
باعث بي انضباطي هاي خدمتي و اخلاقي بيشتري شده است. او در ادامه از
يكانهاي آمادة احتياط در عقب و خاكريزهاي دوم و سوم براي عقبروي لاک پشتی خبر داد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣4⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
هيچكس احساس گرسنگي و تشنگي نميكرد. فرماندهي تيپ يكم سردرگم
بود و نميدانست چه تصميمي بگيرد؛ آيا دستور ادامة درگيري و نابود كردن
نيروهاي متخاصم را بدهد، يا اينكه برابر دستورات صادره، از مقاومت دست
بكشد تا عراقيها هرچه بيشتر خاكمان را اشغال كنند. لحظات عجيبي بود. پس
از تلاش بسيار، متخصصان مخابرات با دستگاههاي پيشرفته با قرارگاه عملياتي
غرب تماس گرفتند و گفتند:
ـ نيروهاي عراق از جاده هاي مختلف وارد خاك ايران شدهاند. تعداد زيادي از
واحدهاي خودي عقب نشيني كرده اند و يا در اثر مقاومت، از هم پاشيده شده اند،
تكليف چيست؟
ـ هرچه خود ميدانيد انجام دهيد. ما بسيار متأسفيم كه نميتوانيم شما را
همراهي كنيم؛ چون ما در حال از بين بردن اسناد و مدارك تأسيسات قرارگاه
هستيم. موفق باشيد.
احساسي غم انگيز همه جا را فرا گرفت. از طرفي، فرماندهان بسيار ناراحت
بودند و نميتوانستند ادامة وضع موجود را تحمل كنند. با اين اوصاف، همگي
فرماندة تيپ را متقاعد كرديم كه ما رزمندگان هشت سال جنگ هستيم و بارها
اين موارد را تجربه كردهايم و چندين بار نيز دشمن را به عقب رانده ايم. ما با
افرادي كه در اختيار داريم، نبرد را آغاز ميكنيم تا دشمن بيشتر از اين نتواند
وارد خاك مان شود. فرماندة تيپ در يك لحظه از جا برخاست و با چشماني
اشك آلود، دست يك درجه دار دستة شناسايي را بوسيد و با سايرين نيز روبوسي كرد و گفت: «من توي اين مسئله مانده بودم. شماها قلبم رو روشن كردين. پس
ما هم تا اطلاع ثانوي و برابر وظيفة ذاتي، نه برابر دستور، در دسته هاي كوچك
چريكي با هر امكاناتي كه داريم، دشمن رو زمين گير ميكنيم و به خاطر آشنا
نبودن دشمن به منطقة خودمون، هرچي ميتونيم از اونا تلفات ميگيريم.
عواقب اين كار رو هم هرچي باشه، ميپذيرم؛ پس خيلي سريع با همكاري هم
طرح ريزي كنين و به مواضع خودتون برگردين».
در هر واحد نظامي ارتش، طرح هايي مانند ضدچريك، پدافند عامل و
غيرعامل، پدافند ضدشيمايي، عمليات چريكي و... را حتي در زمان صلح
پيش بيني ميكنند تا در هنگام نياز خيلي سريع عملياتي شوند. بر اين اساس،
ما هم اين طرح ها را پيش از اين نوشته و سازماندهي كرده بوديم؛ بنابراين،
طرحها بر روي ماكت منطقه توجيه و مسئوليت و مواضع هر فرمانده مشخص
شد. قرار شد گروهي در مواضع خود بمانند و گروهي نيز مواضع خود را ترك و
به محل هاي جديد بروند. عدهاي نيز عقب روي ميكردند تا دشمن را به
كمين گاه بكشانند. ستون زرهي عراقي ها به زمين هاي باز رسيده بود و در اثر
مقاومت هاي ضعيف، اقدام به آرايش باز كرده و مشغول پيشروي بودند.
به دليل كمبود مهمات، هر كس هرآنچه كه ميتوانست، براي درگيري و
دفاع از خود برداشت. صداي گلوله ها و تركش خمپاره ها لحظه اي خاموش
نميشد و تانكهاي عراقي پي درپي اقدام به شليك ميكردند. جاده هاي نظامي
ما بسيار ناامن شده بود و هيچ خودرويي در آنها حركت نميكرد. هر چند دقيقه
نيز جنگنده هاي عراق اقدام به حملة هوايي ميكردند. يكانهاي تكور ما
توانستند در اولين ساعت نبرد، دشمن را زمين گير كرده، تعداد بسياري از
زره پوشها و تانكهاي عراقي را شكار كنند. دود از همه جا به هوا برميخاست.
بهدليل نبود امكانات پزشكي و خودرويي، رزمندگان مجروح و شهيد در همانجا
ميماندند؛ چون عمليات چريكي بود و جابه جايي و تحرك، لازمة رزم بود.
درگيري فقط در مقابل لشكر58 ذوالفقار ادامه داشت و ساير يكانهاي همجوار، يا در اثر فشار عراقيها و يا براساس دستور، عقب نشيني ميكردند. دشمن قصد
داشت ما را دور بزند. بالگردهاي توپدار از ارتفاع بسيار بالا به سوي ما تيراندازي
ميكردند و سعي داشتند به وسيلة بالبرد، نيروهايشان را در پشت نيروهاي ما
پياده كنند؛ اما شليك بيامان پدافند هوايي، اجازة اين كار را به آنان نميداد.
جنگي خونين و باور نكردني كه تا آن روز در هيچ عملياتي نديده بوديم، ادامه
داشت. جنگ تن به تن، سوراخ كردن شكم ها، بريدن گلوها و سرها، نشان از ارادة
هر طرف براي برتري داشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣5⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
ساعت حدود پنج عصر بود و چيزي به تاريكي هوا نمانده بود. بسيار خسته
بوديم و كنجكاو شديم كه آن محل را كاوش كنيم؛ چون اين محل در دره قرار
داشت و امكان ماندن عراقي ها در آنجا وجود نداشت. بسيار آهسته و با احتياط
كامل وارد محوطه شديم. هيچكس نبود و سنگرها خالي بودند؛ ولي بويي آزار
دهنده همه جا پيچيده بود. به داخل چند سنگر نگاه كرديم. در آنجا اجساد
شهدايي آغشته به خون با پيكرهاي سوراخ سوراخ شده بود. بوي اجساد همه جا
پيچيده بود. مقداري كنسرو و آذوقه پيدا كرديم و به داخل دره رفتيم كه رودي
هم در آنجا جاري بود. چند نفر از نيروهاي خودي در داخل آب به شهادت
رسيده بودند كه نشان از درگيري شديدي در طي چند روز گذشته داشت. هوا
تاريك شده بود. ديگر توان راه رفتن نداشتيم و احتياج شديدي به خواب
داشتيم؛ بنابراين در همان مكان مانديم و به نوبت نگهباني داديم تا غافلگير
نشويم. مقداري كنسرو و مواد غذايي خورديم و به حالت آماده چرت زديم.
خستگي زياد باعث شده بود اعصاب همه ضعيف شود. كسي حرف نميزد. پاي
بيشتر ما تاول زده بود؛ ولي از اينكه نزديك آبي سالم بوديم، احساس خوبي
داشتيم و اميدوار به ادامة حركت بوديم.
تا آن زمان قدر آب را نميدانستم كه چه قدر ارزشمند است. ميخواستيم
جلو آب را بگيريم تا هدر نرود و همه را نگه داريم؛ چون پيكر شهداي تشنه لب
را ديده بوديم و خودمان هم تشنگي را تجربه كرده بوديم. به هيچ چيز جز نحوة
درگيري با دشمن و خروج از محاصره و ملحق شدن به نيروها فكر نميكردم. همه ساكت و نگران همديگر را نگاه ميكردند و در حين شنيدن كوچكترين
صدايي، دست به سلاح هايشان ميبردند.
همراه با يكي از درجه داران با ساير افراد صحبت كرديم و خاطرنشان كرديم
كه بايد همة سختي ها را تحمل كنيم و در صورت برخورد با دشمن، فرصت را از
دست ندهيم. در پايين جاده در داخل شياري عميق استراحت ميكرديم كه
صداي خودروهاي سنگين عراقي ها به گوش ميرسيد كه به طرف ايران نيرو و
تداركات ارسال ميكردند. ميدانستيم از ديد عراقي ها مخفي هستيم و تا روشن
شدن هوا خطري ما را تهديد نميكند. به نوبت استراحت كرديم. هوا سرد بود و
در آغوش همديگر استراحت ميكرديم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣6⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
آنان با سخنان فريبنده ميخواستند ما را تحويل عراقيها بدهند. ما جواب
نميداديم و هركدام را كه نزديك ميشد، با تير از پاي در مي آورديم. آن محل
پوشش خوبي داشت و ما را از ديد و تير حفظ ميكرد. سر و صداي عراقيها
همه جاي نخلستان پيچيده بود. عراقيها و منافقين تصميم گرفتند با
خمپاره اندازهاي كوتاه، ما را از مواضعمان بيرون بياورند. شليك خمپارهها و
آرپيجي ها از هر سو باريدن گرفت. اسير عراقي مات و مبهوت در گوشهاي
زمينگير شده بود و از ترس كشته شدن به خود ميلرزيد و سعي ميكرد در
كُنج درختان جانپناه بگيرد. عراقيها عرصه را بر ما تنگ كردند. دو نفر از
دوستانمان از ناحية پا سخت مجروح شدند. ما بيامان تيراندازي ميكرديم و از
منافقين و عراقيها تلفات ميگرفتيم.
سرمان را نميتوانستيم بالا بگيريم و امكان تغيير محل نيز نبود. ميدانستيم
مرگمان حتمي است و اگر دستگير شويم، در ازاي انتقام كشته شدگان، ما را
خواهند كشت؛ به همين دليل بياختيار ميخواستيم از دشمنان كم كنيم. روز آخر مقاومت فرا رسيده بود و مهماتمان در حال تمام شدن بود. ما در محاصرة
كامل دشمن افتاده بوديم و هر لحظه، حلقة محاصره تنگتر ميشد. آنان براي
نابودي ما، محل را آماج تفنگ ضدبتن و ضدتانك107 قرار دادند كه موج انفجار
همه چيز را به سويي پرتاب ميكرد.
سرباز جواد ليالي اهل كرمان بلافاصله شهيد شد. موج انفجار، يكي از
درجه داران بهنام يوسف جمالي را موجي كرد كه بي اختيار شروع به دويدن كرد
و آنگاه مورد اصابت گلولههاي آتشين قرار گرفت. من هم از ناحية كتف راست
با تركش خمپاره مجروح شدم و بازو و دستم ميسوخت. ديگر قادر به تيراندازي
نبودم. خمپارهها وجب به وجب زمين را شخم ميزدند و ما تا آنجا كه امكان
داشت، خود را در كوچكترين شيارها و بريدگي هاي زمين مخفي كرده بوديم و
بسيار نگران بوديم كه چه خواهد شد. تلفات عراقيها و منافقين هم زياد بود. در
يك لحظة كوتاه دشمن سر رسيد و از هر سو به طرف ما حمله ور شدند. آنان
بلند اعلام كردند: «تسليم شويد» ما هم به ناچار سلاحهايمان را به سويي پرتاب
كرديم و اشهد خود را خوانديم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣7⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
مقداري خرما از زمين جمع كرديم و از رودي كه آنجا جاري بود، آب
نوشيديم؛ سپس در گوشه اي نشستيم و نقشه اي طرح كرديم. قرار شد در
تاريكي شب، يكي از خودروهاي عراقي را كه در هر سو ديده ميشدند، سرقت
كنيم و با آن تحت عنوان منافق از دژباني خارج شويم. كمي آن منطقه را
گشتيم. خطر ديده شدن در آن ساعت از شب و تشخيص دادن ما كم بود.
سرانجام يك خودرو عراقي را نشان كرديم كه كنار خاكريزي متوقف شده بود.
روشن كردن اين خودروها آسان بود. اندرماني جلو رفت و با احتياط كامل در
خودرو را باز كرد. دو دقيقه نشد كه خودرو را روشن كرد و به آرامي از آن محل
دور شد و كسي هم او را نديد. وقتي نزديك آمد، ما هم سوار شديم و از بيراهه،
وارد جادة اصلي شديم و به سوي سرنوشتي نامعلوم حركت كرديم. در آن ساعت
از شب، خودروهاي نظامي زيادي در حال رفت و آمد بودند. چند نفر از عراقيها
هم ما را ديدند، اما تشخيص ندادند كه ايراني هستيم. در روي جاده در حال حركت بوديم كه از دور دژباني عراقيها نمايان شد.
نفس در سينه ها حبس شده بود؛ ولي چارهاي جز حركت نداشتيم. هوا كمكم
روشن ميشد و جاي درنگ نبود. نميدانستيم چه كار كنيم؛ برگرديم يا ادامه
دهيم. اگر درنگ ميكرديم، عراقيها متوجه ميشدند. اندرماني مستقيم به سوي
دژباني عراقيها حركت كرد. نفسها در سينه ها حبس شده بود. از سويي
اشتياق پيوستن به نيروهاي خودي و برگشتن به وطنمان را داشتيم و از سوي
ديگر ترس از شناخته شدن توسط عراقيها. به مقابل دژباني رسيديم. نگهبان
ابتدا چيزي از ما نپرسيد و با عجله نگاهي كرد و به عربي گفت: «رو!» اما
نميدانم چه چيزي نظرش را جلب كرد كه به عربي سؤالي كرد كه يكي از
دوستان به فارسي گفت: «المجاهدين ايراني» و عراقي سؤالي ديگر كرد كه
هيچكس نتوانست جواب دهد. عراقي سپس با دست دستور داد خودرو را كناري
بزنيم و همزمان اسلحة خود را مسلح كرد و به سوي ما نشانه رفت. اندرماني
كمي فاصله گرفت و عراقي داد و فرياد راه انداخت: «ايراني! ايراني!» و آنگاه بود
كه توجه بقيه هم به ما جلب شد. ما داد زديم: «رحيم فرار كن!» و او نيز به
پدال گاز فشاري داد كه خودرو از جا كنده شد. عراقيها به سوي ما رگبار
بستند؛ ولي ما با سرعت زيادي از آن نقطه دور شديم. حتي يك عراقي هم در
وسط جاده زير گرفته شد كه شدت ضربه به حدي بود كه چندين متر پرتاب
شد و شيشة جلوِ خودرو هم ترك برداشت. نزديك بود فرمان از دست رحيم
خارج شود كه به هر نحوي بود، خودرو را هدايت كرد و با سرعت بسيار زيادي
فرار كرديم.
عراقيها به وسيلة چند خودرو ما را تعقيب ميكردند و هر از گاهي نيز
تيراندازي ميكردند. دو نفر از دوستان هم پشت وانت خوابيده بودند تا تير
نخورند. وارد شهر سومار شديم و از كنار خرابه ها به سرعت پيش ميرفتيم. با
سرعت زياد دستاندازها و سرعت گيرها را طي ميكرديم و خودروهاي عراقي
نيز با سرعتي سرسام آور ما را تعقيب ميكردند. تصميم داشتيم بعد از خروج
از مرز، كمي دورتر از سومار به جادههاي خاكي برويم؛ چون پيش از اين ديده
بودم عراقيها از ترس كمين به آنجا نميرفتند و دژبانها دست از تعقيب
برميداشتند.
لحظات به تندي مي گذشت و ما نگران بوديم. چند تير هم به خودرو اصابت
كرد؛ اما كسي زخمي نشد. سراسيمه عقب و جلو را نگاه ميكرديم و وضعيت را
به رحيم مي گفتيم و او نيز با سرعتي باور نكردني همة دستاندازها را رد
ميكرد. از اينكه دوباره وارد ايران ميشديم، حس خوبي داشتيم و احساس
ميكرديم در خاك خودمان جواب آنان را خواهيم داد كه اين حس، توان ما را
مضاعف ميكرد. شهر پر از واحدهاي نظامي و ادوات زرهي بود. در اثر سر و
صداها و تيراندازي، عراقيهاي كنار جاده هم فرياد ميكشيدند و نيروهايشان را
تشويق ميكردند ما را بزنند. همة اين اتفاقات چند دقيقه بيشتر طول نكشيد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣8⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
وضعيت زيستي در اردوگاه
مجروحان چندين ماه به همان وضعيت مانده بودند. بيماري همه را ناتوان
كرده بود و ماه ها بود كه به حمام نرفته بوديم. شپش از سر و كول همه بالا
ميرفت و در روي زمين و ديوارها، بالا و پايين ميرفتند. شپش ها در زير بغلها،
كشالة ران و موي سرها تخمگذاري كرده بودند. چند ماه بود موهاي سرمان
تراشيده نشده بود و ريش هايمان نيز بسيار بلند شده بود. ما هر نوبت در حين آمار شبانه به فرماندة اردوگاه شكايت ميكرديم و او جواب ميداد: «اسرع،
اسرع» ولي اقدامي صورت نميگرفت.
چند روز بعد از مشخص شدن محل اقامتمان، اطلاعاتي شامل نام و نشان،
نام پدر، سن، يكان خدمتي، محل اسارت، شهر و نشاني منزل سكونتمان را ثبت
كردند و وعده دادند بهزودي جابه جا خواهيد شد؛ پس مشخصات خود را دقيق
بگوييد. چند سال بود كه تكرار ميكردند به زودي مبادله ميشويد؛ ولي ما
همانجا بوديم و اقدامي صورت نميگرفت. عراقيها مدتها بعد از استقرارمان،
براي هر سه نفر يك پتو دادند كه بعدها براي هر دو نفر يك پتو و در روزهاي
آخر اسارت، براي هر نفر يك پتو دادند. آنان يك ليوان آلومينيومي متوسط براي
هر نفر دادند و هر كس آن را گم ميكرد، به سختي مجازات ميشد و
نميتوانست آب بخورد. لباسهاي ساده مانند شورت و زيرپوش براي تعدادي
تحويل دادند و تعدادي هم منتظر واگذاري بودند. بعد از شش ماه، يك نوع
لباس بلند و سادة سفيد براي تعدادي از اسرا دادند كه باز هم تعدادي بي نصيب
ماندند. چند ماه بعد يك تانكر آب فاضلاب از رودخانه هاي اطراف آوردند و به ما
گفتند سريع حمام كنيد كه اين كار چند ثانيه بيشتر طول نميكشيد. حدود
شش ماه گذشته بود كه عراقيها حمام ها را به كار انداختند. براي هر اسير يك
حلب پنج كيلويي آب ميدادند كه در زمستان و تابستان فرقي نميكرد و هر
نفر فقط پنج دقيقه فرصت دوش گرفتن داشت و ما مجبور بوديم با آب سرد
دوش بگيريم. همان موقع به ما تيغ هم دادند. يك تيغ براي سر و صورت دو نفر
كه بعد از اصلاح، تيغها با آمار كامل پس گرفته ميشدند. پس از مدتي نيز
پيرامون اردوگاه سيم خاردار كشيدند. اين سيمهاي خاردار، با عرض10 و ارتفاع
4متر بودند كه ضمن كاشتن مين هاي منور، از طريق برجكهاي ديده باني و
نفربرهاي زرهي بر آنها نظارت ميكردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣9⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
بيمارستان نظامي صلاح الدين عراق
حدود هشت ماه از اسارت گذشته بود كه احساس كردم چشم چپم خارش
دارد و تار ميبيند. ديد من آهسته آهسته ضعيف ميشد و هر چه به عراقيها
ميگفتم، كسي گوش نميداد تا اينكه ديد چپم به كلي از دست رفت. چون
آيينه نبود، نميتوانستم ببينم كه چشمم چه شده است. دوستانم نيز كه چشمم
را ميديدند، ميگفتند كه يك پردة سفيد رنگ چشمت را پوشانده است.
زخمهاي بدن من و ساير اسرا در شرايط بسيار بدي بهبود نسبي پيدا كرده
بودند. سوء تغذيه و نبود بهداشت، موجب ضعف جسمي تمامي اسراي در بند
شده بود؛ از طرفي به شدت نگران سلامتي چشمم بودم.
يك روز هنگام گرفتن آمار، دوستان بيماري چشم مرا به فرماندة اردوگاه
گفتند. سيدحسن هم كمك كرد تا مرا به بيمارستان اعزام كنند. فرداي آنروز مرا به اتفاق چند اسير ديگر كه بيماريهاي مختلفي داشتند، با چشم بسته
داخل آمبولانسهاي مشكي رنگي بردند كه نميشد از داخل آنها بيرون را ديد و
همگي ما را به بيمارستان «صلاح الدين» عراق اعزام كردند. در آنجا يك قسمت
را براي بيماران ايراني اختصاص داده بودند كه با درهاي آهني از بقية بيمارستان
جدا ميشد. روي تختي دراز كشيدم. در اين فكر بودم كه آيا چشمم بهبود
خواهد يافت يا نه. سوء تغذيه از يك طرف و زخمي بودن و خونريزيهاي
متوالي از طرف ديگر، مرا لاغر و نحيف كرده بود.
لحظهاي نگذشت كه صداي يك نفر برايم بسيار آشنا آمد. كمي بلند شدم.
دوست و هم دورة آموزشي ام «داوود معين» اهل تهران بود. همديگر را بعد از
چند سال و در خاك دشمن ميديديم. او فردي شجاع بود و هميشه رتبه هاي
بالا را در دوران آموزش نظامي ميگرفت. همديگر را در آغوش گرفتيم. خيلي
خوشحال بوديم و كمي روحيه گرفتيم. شبها با هم صحبت ميكرديم. از
دوستان و منطقه و اردوگاه پرسيدم و او گفت كه بيشتر دوستانمان شهيد
شده اند. من باور كرده بودم كه همواره دست خدا بر سر ماست و اين اسارت هم
يك آزمايش الهي است. خداوند مرا هيچوقت تنها نگذاشته بود و آنجا هم با من
بود. صبح زود مرا براي معاينة چشم به درمانگاه چشم پزشكي همان بيمارستان
بردند. آنجا يك پزشك اهل روسيه بود. از من نام و نشان و وضعيت چشمم را
پرسيد و يك عراقي نيز سخنان او را ترجمه كرد. نام و نشانم را گفتم و ادامه
دادم كه هشت ماه است در اسارت هستم.
پزشك بعد از شنيدن حرفهاي من از جا بلند شد و به زبان روسي پرسيد:
ـ شما مسيحي هستيد؟
ـ نه، مسلمان هستم.
ـ اهل آذربايجان شوروي؟
ـ خير، اهل آذربايجان ايران.
او از شنيدن اسمم خندهاي كرد و گفت: «ما هم نام هستيم. اسم ميكائيل
در شوروي زياد است و ما ميخائيل ميگوييم.» سپس خنديد و بعد از معاينه
گفت: «نگران نباش! به افتخار هم اسم بودن، ديدت را بازميگردانم.» سپس با
دقت چشمم را معاينه كرد و دارويي نيز تجويز كرد و گفت: «آب چشم شما
خشك شده كه بهدليل كمبود «ويتامين آ» است. اگر دير مراجعه ميكردي، هر
دو چشمت كور ميشد.» او به سرباز عراقي گفت: «15روز بستري شود و غذاي
بيشتري به او بدهيد.» چهار روز بعد، آن پزشك پيش من آمد و از كيف خود
يك قطره درآورد و گفت: «اين دارو فقط در شوروي پيدا ميشود و مخصوص
خودم است.» سپس آنرا به من داد و گفت: «هر شب از آن استفاده كن.
چشمت خوب خواهد شد. من فردا به كشورم برميگردم و اميد دارم شما هم به
آغوش خانوادههايتان برگرديد.» آنگاه خداحافظي كرد و رفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣0⃣1⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
مرد است خميني
روزهاي پاياني اسارت را پشتسر ميگذاشتيم كه به وسيلة جرايد و سربازان
عراقي اطلاع پيدا كرديم كه رهبر انقلاب بيمار است و لحظات پاياني زندگي
سراسر افتخارش را سپري ميكند.
رفت و آمد استخبارات شدت پيدا كرده بود و هر روز ما را جمع ميكردند و
دربارة امام و سران حاكم بر ايران و ديگر مسائل سياسي، سخنراني ميكردند. ما
پي برده بوديم كه دليل اضطراب عراقيها، واكنش اسرا هنگام شنيدن خبر
رحلت رهبر انقلاب است. از سوي استخبارات عراق به شدت تأكيد شده بود كه
نيروهاي امنيتي نظارت كاملي بر اسرا داشته باشند. عراقيها براي اينكه اوضاع
روحي ما را بسنجند، در هنگام آمارگيري ميگفتند كه همه به امام اهانت كنند.
اين حركت اهانت آميز از سوي عراقيها، منجر به درگيري فيزيكي بين اسرا و
مأموران عراقي ميشد. خواستة عراقيها اهانت به رهبر انقلاب و تحقير كردن ما
در بندهاي اردوگاه بود. تصميم ما اين بود كه چنانچه اتفاقي براي ايشان بيفتد،
احساسات قلبي خود را به عراقيها نشان دهيم. ما در جواب خواستة توهين آميز
عراقيها، همه يك صدا فرياد ميزديم: «مرد است خميني».
فرداي آن روز، فرماندة اردوگاه در هنگام آمار حاضر شد. همة اسرا را در
محوطهاي بزرگ جمع كردند و گفتند عليه رهبرتان شعار بدهيد. همه يك صدا
اعتراض كرديم كه هرگز چنين توهيني نخواهيم كرد. افسر اردوگاه با گستاخي
تمام فرياد كشيد: «رهبر شما در حال مرگ است. شما شكست خورديد و
دستورات بايد اجرا شود. اين دستور از ردههاي بالا براي همة اردوگاهها صادر
شده است» سپس ما را با تهديد و زور وادار كردند كه شعار بدهيم. ما نيز همه
يك صدا شعار داديم كه «مرد است خميني» و همچنان تكرار ميكرديم.
عراقيها خوشحال شده بودند و فرياد ميكشيدند بلندتر، بلندتر. ما هم فريادمان
را چند برابر ميكرديم و شعار خودمان را ميداديم. در پايان فرماندة اردوگاه
گفت: «ديديد آسان بود. آفرين بر شما كه فهميديد هر چه ميكشيد از دست رهبرتان ميكشيد. به همين خاطر براي قدرداني از اين حركت شما، دستور
ميدهم امروز سهمية غذاي شما را دو برابر كنند».
آن روز سهمية غذاي ما بيشتر شد و همه از اين ماجرا خوشحال بودند؛ اما
اين موضوع زياد دوام نياورد؛ چون جاسوسهايي كه در بين ما بودند، موضوع را
به عراقيها اطلاع دادند. پس از آن بود كه فرماندة اردوگاه خشمگين در محوطه
حاضر شد و گفت: «شما مردمان بدي هستيد و از ميهماننوازي ما سوء استفاده
كرديد. حالا همه شعار را به صورت آهسته و شمرده تكرار كنيد.» عراقيها ما را
غافلگير كرده بودند. نميدانستيم چه كار كنيم. همه با هم فرياد زديم: مرد است
خميني، مرد است خميني. عراقيها كه ديدند وضعيت خراب شده و دستورات
فرمانده اجرا نشده، به ما حمله كردند.
درگيري بسيار سختي شروع شد. عراقيها از يك سو و اسرا هم از سوي
ديگر درگير شدند. ما فرياد ميزديم: مرد است خميني و مرگ بر صدام.
درگيري به شدت ادامه داشت. برخي اسرا به سمت سيمهاي خاردار رفته، قصد
خروج داشتند. نگهبانان خارج اردوگاهها با سلاحهاي خود و سوار بر نفربرها،
آمادة حمله به اسرا بودند. سرانجام با حملة يكان ضد شورش به اردوگاه و
تيراندازي و پرتاب گاز اشك آور، درگيري خاتمه يافت؛ اما خسارات زيادي به بار
آمد و چهرة اردوگاه به طور كل عوض شد. همه جا خون بود و لنگه كفش و
سنگ. تعدادي از سربازان عراقي نيز مجروح شده بودند. آنان تا چند روز به ما
آب و غذا ندادند و درِ آسايشگاهها را هم روي ما باز نكردند. عراقيها
ميخواستند با اين كارها ما را تنبيه كنند؛ ولي ما از عمل خودمان خوشحال
بوديم. در داخل آسايشگاه فرياد ميزديم: مرگ بر صدام، درود بر خميني، كه
عراقيها خشمگين ميشدند و فرياد ميزدند ساكت شويد. شعارها تمامي
نداشت. اوضاع شبيه روزهاي اول انقلاب شده بود. يك آسايشگاه شعار ميداد و
آسايشگاه ديگر جواب ميداد. عراقيها نميدانستند چه كار كنند و سرانجام اين
ما بوديم كه بر آنان چيره شديم. عراقيها با سرافكندگي درها را باز كردند؛ بدون اينكه با ما درگير شوند. همه براي سلامتي امام نماز ميخواندند و دعا ميكردند.
حتي با وجود كمي غذا، بسياري از اسرا براي سلامتي امام روزه ميگرفتند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت6⃣1⃣1⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
برگرداندن اسراي ايراني
خبرنگاران حاضر، همة اين صحنه ها را ثبت كردند. هنگامي كه از اتوبوسها
و در مقابل خبرنگاران سراسر جهان پياده ميشديم، عكس امام
را از زير (ره)
پيراهنمان بيرون مي آورديم و رو به دوربين ها گرفته و ميبوسيديم و فرياد
ميزديم «االله اكبر، خميني رهبر». دوربينهاي حامي دولت عراق اين صحنه ها را
ثبت نميكردند. پس از اينكه مطمئن ميشديم كه وارد خاك كشورمان
شدهايم، زانو زده و خاك وطنمان را به نشانة علاقه و وفاداري ميبوسيديم.
آنگاه سيل هموطنان از هر سو براي ديدار ما به طرفمان ميدويدند. همه از
خوشحالي گريه ميكردند. توصيف آن صحنه هاي زيبا، كار بسيار دشواري است.
سپاه پاسداران مأموريت داشت تا اسراي ايراني را از عراق تحويل بگيرد و ارتش
نيز مأموريت داشت ضمن نگهداري اسراي عراقي از اول جنگ تا آن روز، آنان را
تحويل مقامات عراقي بدهند.
ما را سوار اتوبوسهاي سپاه كردند و به داخل شهر قصرشيرين حركت
كرديم. ديديم كه ستون اتوبوسهاي ارتش كه حامل اسراي عراقي بودند، منتظر
تحويل اسرا به كشور عراق هستند. دولت ايران به همة آنان كت و شلوار و انواع
هدايا براي خانوادهشان داده بود؛ در حاليكه وضعيت ما به گونهاي ديگر بود و با
وضع بسيار نامناسبي به وطن بازميگشتيم. مقامات بلند پاية كشورمان از ما
استقبال كردند و پيام رهبر و مسئولان كشور را به ما رساندند.
💠ورود منافقين به ايران در لباس اسرا
در هنگام تبادل اسرا، متوجه يك اتوبوس حامل اسرا شديم كه وضع بدني و
چهرة آنان به اسرا نميخورد. به دليل اينكه لباس آنان مانند ما بود، تشخيص آنها
مشكل بود. بعضي از اسرا ميگفتند كه شايد در اردوگاههايي بوده اند كه شرايط
زيستي بهتري داشته اند؛ اما موضوع چيز ديگري بود. عراقيها در هر نوبت تبادل
990نفره، 30نفر منافق نيز به ايران اعزام ميكردند. منافقين براي اهداف مختلفي وارد ايران ميشدند و قصد كارهاي خرابكارانه و جاسوسي داشتند.
عراق با اين كار دنبال چند هدف بود: اول اينكه منافقين را براي ايجاد آشوب و
ناامني به ايران ميفرستاد؛ دوم اينكه به همان تعداد كه منافق وارد ايران
ميشدند، همان تعداد اسير عراقي مبادله ميشدند و كسري تعداد اسرا به اين
شكل جبران ميشد و سوم اينكه عراق به دنبال اين بود تا تعداد زيادي از آنان را
از اين كشور بيرون كند.
ايران در استقبال از اسراي خود، نهايت قدرداني را انجام ميداد و ما انتظار
آن همه مهرباني و ابراز محبت از طرف مردم را نداشتيم. در طول مسير، وقتي
به شهر قصرشيرين نگاه ميكردم، خاطرات دوران دفاع مقدس برايم تداعي
ميشد. تمام اين خانه ها، مساجد و... جولانگاه جنگ بيامان عراق عليه
كشورمان بود. با ديدن نخلها، ياد شهداي بزرگواراي افتادم كه همراه با آنان،
روزها در زير اين نخلها براي به دام انداختن دشمن كمين ميزديم. اكنون
ديگر آن ويرانه ها آباد شده بود و مسجد بزرگ اين شهر، بازسازي شده و محل
نيايش مردم مؤمن اين شهر شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
■⇨ @Ganje_arsh