💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_بیست_و_چهارم
📝((انتظار))
🔸توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
✨- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
✨- نه ... چطور؟ ...
✨- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
✨- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
🌷- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
🍃این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
❤️- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
🌷ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
✨- چی شد ایستادی؟ ...
🍃و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
🌷هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
🔸هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_بیست_و_چهارم
📝((انتظار))
🔸توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
✨- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
✨- نه ... چطور؟ ...
✨- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
✨- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
🌷- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
🍃این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
❤️- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
🌷ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
✨- چی شد ایستادی؟ ...
🍃و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
🌷هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
🔸هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃