💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_سوم (( ابراهیم))
💠✍🏻سعید توے روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود. گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی ڪردن. نه فقط با سعید، هر ڪدوم ڪه به هم می رسیدن.گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن. چنان با هم احوال پرسی می ڪردن و دست می دادن و … مثل ماست وا رفته بودم. حالا دیگه سعید هم جلوےمن راحت تر از قبل بود. اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد. گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می ڪردم. یڪی شون اومد سمتم دستش رو بلند ڪرد
💠✍🏻ـ سلام، من یلدام
با گیجی تمام، نگاهم برگشت. سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی
ـ خوش وقتم
و رفتم سمت دیگه میدون. دستش روے هوا خشڪ شد.نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توےدستم. گیج بودم و هنوز باور نمی ڪردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه. بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه
من، ڪیش و مات، بین زمین و آسمون.
💠✍🏻خدایا ! واقعا استخاره کردنم درست بود؟یا … عقلم از ڪار افتاده بود. #شیطان از روے اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه، عقلم هیچ دلیلی براے بودنم توے اون جمع پیدا نمی ڪرد. اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حڪمتی می تونست داشته باشه؟به حدے با جمع احساس غریبی می ڪردم ڪه انگار مسافرے از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟سرم رو وسط دست هام مخفی ڪرده بودم. غرق فڪر، ڪه اتوبوس رسید.
💠✍🏻مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی، شروع به خوندن اسامی و سر شمارے ڪرد. افراد یڪی یڪی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر ڪرده بودم.فڪر ڪن رفتی خارج، یا یه مسلمونی وسط L.Aسرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه ڪردم. اگه نمی خواے بیاے ڪوله رو بده من برم. من می خوام باهاشون برم.دست انداختم و ڪوله رو از روے دوشم برداشتم. درست یا غلط، رفتن انتخاب من نبود. ڪوله رو دادم دستش و صداے اون حس، توے وجودم پیچید.
– اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی ڪه ابراهیم رو وسط #آتش نگه داشت.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_سوم (( ابراهیم))
💠✍🏻سعید توے روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود. گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی ڪردن. نه فقط با سعید، هر ڪدوم ڪه به هم می رسیدن.گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن. چنان با هم احوال پرسی می ڪردن و دست می دادن و … مثل ماست وا رفته بودم. حالا دیگه سعید هم جلوےمن راحت تر از قبل بود. اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد. گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می ڪردم. یڪی شون اومد سمتم دستش رو بلند ڪرد
💠✍🏻ـ سلام، من یلدام
با گیجی تمام، نگاهم برگشت. سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی
ـ خوش وقتم
و رفتم سمت دیگه میدون. دستش روے هوا خشڪ شد.نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توےدستم. گیج بودم و هنوز باور نمی ڪردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه. بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه
من، ڪیش و مات، بین زمین و آسمون.
💠✍🏻خدایا ! واقعا استخاره کردنم درست بود؟یا … عقلم از ڪار افتاده بود. #شیطان از روے اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه، عقلم هیچ دلیلی براے بودنم توے اون جمع پیدا نمی ڪرد. اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حڪمتی می تونست داشته باشه؟به حدے با جمع احساس غریبی می ڪردم ڪه انگار مسافرے از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟سرم رو وسط دست هام مخفی ڪرده بودم. غرق فڪر، ڪه اتوبوس رسید.
💠✍🏻مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی، شروع به خوندن اسامی و سر شمارے ڪرد. افراد یڪی یڪی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر ڪرده بودم.فڪر ڪن رفتی خارج، یا یه مسلمونی وسط L.Aسرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه ڪردم. اگه نمی خواے بیاے ڪوله رو بده من برم. من می خوام باهاشون برم.دست انداختم و ڪوله رو از روے دوشم برداشتم. درست یا غلط، رفتن انتخاب من نبود. ڪوله رو دادم دستش و صداے اون حس، توے وجودم پیچید.
– اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی ڪه ابراهیم رو وسط #آتش نگه داشت.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃