eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
90.8هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((نت بردارے)) 💠✍🏻امتحانات آخر سال هم تموم شد. دلم پر می ڪشید براے مشهد و امام رضا، تا رسیدن به مشهد، دل توے دلم نبود. مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد. خونه مادربزرگ پر شده بود از صداے بچه ها، هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم، توے خونه جا می شدیم، اما براے من اوقات فوق العاده اے بود. اون خونه بوے مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود. 💠✍🏻بهترین بخش،رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود و اینڪه پدرم جرات نمی ڪرد جلوے دائی محمد چیزے بهم بگه. رابطه پدرم با دائی ابراهیم بهتر بود. اما دائی ابراهیم هم حرمت زیادے براے دائی محمد قائل بود و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و ڪار، مشهد، بهشت من می شد. شب، خونه دائی محسن دعوت بودیم. 💠✍🏻وسط شلوغی، یهو من رو ڪشید ڪنار – راستی مهران، رفته بودم حرم، نزدیڪ حرم، پرده رو دیدم. فردا بعد از ظهر سخنرانی داره. گل از گلم شکفت ـ جدے؟ مطمئنی خودشه؟ ـ نمی دونم، ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده، یهو یاد تو افتادم. گفتم بهت بگم اگه خواستی برے. 💠✍🏻محور صحبت درباره “جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا ” بود. سعید، واڪمنم رو شڪسته بود، هر چند سعی می ڪردم تند نت بردارےڪنم، اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت هاے مهمش رو بنویسم. بعد از سخنرانی رفتم حرم، حدود ساعت ۸ بود ڪه رسیدم خونه. 💠✍🏻دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون، منم از فرصت و سڪوت خونه استفاده ڪردم. بدون اینڪه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه و سعی ڪردم هر چی توے ذهنم مونده رو بنویسم. سرم رو آوردم بالا، دیدم دایی محسن بالاےسرم ایستاده. ✍ادامه دارد....   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((نت بردارے)) 💠✍🏻امتحانات آخر سال هم تموم شد. دلم پر می ڪشید براے مشهد و امام رضا، تا رسیدن به مشهد، دل توے دلم نبود. مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد. خونه مادربزرگ پر شده بود از صداے بچه ها، هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم، توے خونه جا می شدیم، اما براے من اوقات فوق العاده اے بود. اون خونه بوے مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود. 💠✍🏻بهترین بخش،رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود و اینڪه پدرم جرات نمی ڪرد جلوے دائی محمد چیزے بهم بگه. رابطه پدرم با دائی ابراهیم بهتر بود. اما دائی ابراهیم هم حرمت زیادے براے دائی محمد قائل بود و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و ڪار، مشهد، بهشت من می شد. شب، خونه دائی محسن دعوت بودیم. 💠✍🏻وسط شلوغی، یهو من رو ڪشید ڪنار – راستی مهران، رفته بودم حرم، نزدیڪ حرم، پرده رو دیدم. فردا بعد از ظهر سخنرانی داره. گل از گلم شکفت ـ جدے؟ مطمئنی خودشه؟ ـ نمی دونم، ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده، یهو یاد تو افتادم. گفتم بهت بگم اگه خواستی برے. 💠✍🏻محور صحبت درباره “جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا ” بود. سعید، واڪمنم رو شڪسته بود، هر چند سعی می ڪردم تند نت بردارےڪنم، اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت هاے مهمش رو بنویسم. بعد از سخنرانی رفتم حرم، حدود ساعت ۸ بود ڪه رسیدم خونه. 💠✍🏻دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون، منم از فرصت و سڪوت خونه استفاده ڪردم. بدون اینڪه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه و سعی ڪردم هر چی توے ذهنم مونده رو بنویسم. سرم رو آوردم بالا، دیدم دایی محسن بالاےسرم ایستاده. ✍ادامه دارد....   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃