💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هشتادوپنجم((دستهاے خالی))
🔘✍🏻با هر قدمی ڪه برمی داشتم، اونها یڪ بار، مرگ رو تجربه می ڪردن. اما من خیالم راحت بود، اگر قرار به رفتن بود، ڪسی نمی تونست جلوش رو بگیره. اونهایی ڪه دیشب بیدارم ڪردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت، هیچ ڪدوم بی دلیل و حڪمت نبود.
🔘✍🏻چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود. سرم رو انداختم پایین، هیچ چیزے براے گفتن نداشتم. خوب می دونستم از دید اونها، حسابی گند زدم و ڪاملا به هر دوشون حق می دادم. اما احدےدیشب و چیزے ڪه بر من گذشته بود رو باور نمی ڪرد.آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می ڪرد. تا اومد چیزےبگه آقا مهدے، من رو محڪم گرفت توے بغلش، عمق فاجعه رو تازه اونجا بود ڪه درڪ ڪردم. قلبش به حدے تند می زد ڪه حس می ڪردم، الان قفسه سینه اش از هم می پاشه.تیمم ڪرد و ایستاد ڪنار ماشین و من سوار شدم.
🔘✍🏻 آخر بی شعورهایی روانی
چند لحظه به صادق نگاه ڪردم و نگاهم برگشت توے دشت.ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن. هوا ڪاملا روشن شده بود ڪه آقا مهدے سوار شد.
ـ پس شهدا چی؟
نگاهش سنگین توے دشت چرخید.
ـ با توجه به شرایط، ممڪنه #میدون_مین باشه. هر چند هیچی معلوم نیست، دست خالی نمیشه بریم جلو. براے در آوردن پیڪرها باید زمین رو بڪنیم. اگر میدون مین باشه، یعنی زیر این خاڪ، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا #معجزه. نگران نباش، به بچه هاے #تفحص، موقعیت اینجا رو خبر میدم.
🔘✍🏻آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدےروے رد چرخ هاےدیشب، دنده عقب برمی گشت و من با چشم هاےخیس از اشڪ، محو تصویرے بودم ڪه لحظه به لحظه، محو تر می شد.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هشتادوپنجم((دستهاے خالی))
🔘✍🏻با هر قدمی ڪه برمی داشتم، اونها یڪ بار، مرگ رو تجربه می ڪردن. اما من خیالم راحت بود، اگر قرار به رفتن بود، ڪسی نمی تونست جلوش رو بگیره. اونهایی ڪه دیشب بیدارم ڪردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت، هیچ ڪدوم بی دلیل و حڪمت نبود.
🔘✍🏻چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود. سرم رو انداختم پایین، هیچ چیزے براے گفتن نداشتم. خوب می دونستم از دید اونها، حسابی گند زدم و ڪاملا به هر دوشون حق می دادم. اما احدےدیشب و چیزے ڪه بر من گذشته بود رو باور نمی ڪرد.آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می ڪرد. تا اومد چیزےبگه آقا مهدے، من رو محڪم گرفت توے بغلش، عمق فاجعه رو تازه اونجا بود ڪه درڪ ڪردم. قلبش به حدے تند می زد ڪه حس می ڪردم، الان قفسه سینه اش از هم می پاشه.تیمم ڪرد و ایستاد ڪنار ماشین و من سوار شدم.
🔘✍🏻 آخر بی شعورهایی روانی
چند لحظه به صادق نگاه ڪردم و نگاهم برگشت توے دشت.ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن. هوا ڪاملا روشن شده بود ڪه آقا مهدے سوار شد.
ـ پس شهدا چی؟
نگاهش سنگین توے دشت چرخید.
ـ با توجه به شرایط، ممڪنه #میدون_مین باشه. هر چند هیچی معلوم نیست، دست خالی نمیشه بریم جلو. براے در آوردن پیڪرها باید زمین رو بڪنیم. اگر میدون مین باشه، یعنی زیر این خاڪ، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا #معجزه. نگران نباش، به بچه هاے #تفحص، موقعیت اینجا رو خبر میدم.
🔘✍🏻آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدےروے رد چرخ هاےدیشب، دنده عقب برمی گشت و من با چشم هاےخیس از اشڪ، محو تصویرے بودم ڪه لحظه به لحظه، محو تر می شد.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃