💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_ویڪ
📝((پایان یڪ ڪابوس))
🔘✍اومد نشست سر میز، قیافه اش تو هم بود، اما نه بیشتر از همیشه و آرام تر از زمانی ڪه از سر میز بلند شد. نمی تونستم چشم ازش بردارم.
– غذات رو بخور.
سریع سرم رو انداختم پایین
ـ چشم.
اما دل توے دلم نبود، هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود. یا #آرامش_قبل_از_طوفان یا … هر چندـ اون حس بهم می گفت
– نگران نباش، اتفاقی نمی افته.
یهو سرش رو آورد بالا
🔘✍ اجازه میدم با آقای صمدے برے فردا هم واست بلیط #قطار می گیرم. از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت.
نمی تونستم ڪلماتی رو ڪه می شنوم باور ڪنم. خشڪم زده بود، به خودم ڪه اومدم، چشم هام، خیس از اشڪ شادے بود.
ـ #خدایا_شڪرت، شڪرت
بغضم رو به زحمت ڪنترل ڪردم و سریع گوشه چشمم رو پاڪ ڪردم.
– ممنون ڪه اجازه دادے، خیلی خیلی متشڪرم.
🔘✍نمی دونستم آقا مهدے به پدرم چی گفته بود، یا چطور باهاش حرف زده بود ڪه با اون اخلاق بابا، تونسته بود رضایتش رو بگیره، اونم بدون اینڪه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم.شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد. هنوز باورم نمی شد ڪه قرار بود باهاشون برم جنوب و ڪابوس اون چند روز و اون لحظات، هنوز توے وجودم بود. بی خیال دنیا، چشم هام پر از اشڪ شادے!
🔘✍ خدایا شڪرت، همه اش به خاطر توئه، همه اش لطف توئه، همه اش … بغض راه گلوم رو بست. بلند شدم و رفتم سجده.
ـ الحمدلله، الحمدلله رب العالمين
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃