eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
90.6هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍(( با صداے تو)) ◆✍حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی ڪه دیگه مسڪن هم جواب نمی داد ... و تقریبا ڪنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروے ڪمڪی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...بی بی خجالت می ڪشید ... اما من مدام با شوخی هام ... ڪارے می ڪردم بخنده ... اے بابا ... خجالت نداره ڪه ... خانم ها خودشون رو می ڪشن ڪه جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت دارے روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ... ◆✍و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی ڪشید...اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توے حمام ... می شستم و آب می ڪشیدم ... و با اتو خشڪ می ڪردم ... نمی شد صبر ڪنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این ڪار رو می ڪردم... لباس و ملحفه ڪم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ ڪدوم از دفعات ... به اندازه لحظه اے ڪه براے اولین بار توے مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شڪست ... دیگه اختیار اشڪ هام رو نداشتم ... صداے آب، نمی گذاشت ڪسی صداے من رو بشنوه ... ◆✍با شرمندگی توے صورتش نگاه ڪردم ... این همه درد داشت و به روے خودش نمی آورد ... و ڪارے هم از دست کسی برنمی اومد ...آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن ڪردم ... تا با هم جوشن گوش ڪنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش ڪردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود ڪه ...پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ... ◆✍می خواے بخوابی بی بی؟ ... - نه مادر ... به جاے اون ... تو جوشن بخون ... من گوش ڪنم... می خوام با صداے تو ... خدا من رو ببخشه ... ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍(( با صداے تو)) ◆✍حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی ڪه دیگه مسڪن هم جواب نمی داد ... و تقریبا ڪنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروے ڪمڪی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...بی بی خجالت می ڪشید ... اما من مدام با شوخی هام ... ڪارے می ڪردم بخنده ... اے بابا ... خجالت نداره ڪه ... خانم ها خودشون رو می ڪشن ڪه جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت دارے روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ... ◆✍و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی ڪشید...اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توے حمام ... می شستم و آب می ڪشیدم ... و با اتو خشڪ می ڪردم ... نمی شد صبر ڪنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این ڪار رو می ڪردم... لباس و ملحفه ڪم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ ڪدوم از دفعات ... به اندازه لحظه اے ڪه براے اولین بار توے مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شڪست ... دیگه اختیار اشڪ هام رو نداشتم ... صداے آب، نمی گذاشت ڪسی صداے من رو بشنوه ... ◆✍با شرمندگی توے صورتش نگاه ڪردم ... این همه درد داشت و به روے خودش نمی آورد ... و ڪارے هم از دست کسی برنمی اومد ...آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن ڪردم ... تا با هم جوشن گوش ڪنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش ڪردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود ڪه ...پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ... ◆✍می خواے بخوابی بی بی؟ ... - نه مادر ... به جاے اون ... تو جوشن بخون ... من گوش ڪنم... می خوام با صداے تو ... خدا من رو ببخشه ... ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃